صفحهٔ شانزدهم تا بيست و سوم کتاب " زندگی و مسائل"، تأليف محمدجعفر مصفا
+ متن زیر را بصورت فایل pdf نیز میتوانید از اینـجــا دریافت نمایید.
زندگی و مسائل
«در عنفوان جواني چنانكه افتد و داني» با «بتي» نام جميهاي اهل بلاد آمريكا آشنايي عارفانهاي بهم زديم و چند صباحي با هم طي طريق كرديم. بهقول خودش آمده بود تا از خرمن پربار «عرفان شرق» ـ كه چيزها دربارهاش شنيده بود ـ توشهاي برگيرد؛ كه نگرفته ول كرد و رفت به هندوستان تا بلكه از عرفان بودايي و غيره بگيرد. گرفت يا نه نميدانم. و اين ارتباطي هم بهما ندارد. فقط ميدانم يكسالي هم در آنجاها بود و بهآمريكا برگشت. نامهاي نوشت و دعوتي كه بيا بهاينجا كه «شهر فرنگ است و از همه رنگ است».
«در عنفوان جواني چنانكه افتد و داني» با «بتي» نام جميهاي اهل بلاد آمريكا آشنايي عارفانهاي بهم زديم و چند صباحي با هم طي طريق كرديم. بهقول خودش آمده بود تا از خرمن پربار «عرفان شرق» ـ كه چيزها دربارهاش شنيده بود ـ توشهاي برگيرد؛ كه نگرفته ول كرد و رفت به هندوستان تا بلكه از عرفان بودايي و غيره بگيرد. گرفت يا نه نميدانم. و اين ارتباطي هم بهما ندارد. فقط ميدانم يكسالي هم در آنجاها بود و بهآمريكا برگشت. نامهاي نوشت و دعوتي كه بيا بهاينجا كه «شهر فرنگ است و از همه رنگ است».
و حالا در خدمت «بتي» خانميم ـ در كجا؟ در نيويورك. روزها ويلان و شبها بيكار در خيابانهاي نيويورك پرسه ميزنيم. الحق راست ميگويد كه شهر فرنگ است. غل ميزند از انواع مكتبها و دكههاي عرفاني، شرقي و غربي، كهنه و نو و هرجور كه دلت بخواهد. (يك خواهشي هم كه دارم اين است كه در نگاه بهاين تأملات يكقدري هم مسامحه بهخرج بدهيد. مثلاً نگوييد خودش مخالف تقسيم كرهيي زمين است، ولي حالا حرف از «عرفان شرقي» و «عرفان غربي» ميزند. عرفان يعني «شناخت»؛ و شناخت شرقي و غربي ندارد. واقعاً يعني چه كه بعضيها ميگويند «روانشناسي يا فلسفهي انگليسي» يا «روانشناسي ماركسيست» و غيره؟ آخر مسلمان شاخت كه ديگر زمين خدا نيست تا بتوانيم آنرا به«مال شرق» و «مال غرب» تقسيم كنيم).
باري، “بتي“ وقتي در ايران بود لطيفهاي از بچههاي آبادي بهفارسي ياد گرفته بود: “كفگير ننه فرزي هر كه به يه طرزي“ ـ يعني هركس بهطريقي همقطار خودمان است ـ خودمان در چه قطاريم؟ همقطار توايم! (توضيح بهتر از اين؟)
حالا وقتي در خيابانهاي نيويورك بهيكي از گروههاي دنگ و فنگي، مثلاً اينها كه سرشان را از ته تراشيدهاند و فقط كاكلي گذاشتهاند و با ساز و دهل راه ميافتند به خواندن ورد “هاري راما“ برميخوريم، بتي خطاب بهمن ميگويد “ديوانه another كفگير ننه فرزي“ ـ “د“ ديوانه را هم مثل محلاتيها تلفظ ميكند ـ خوش لهجه.
امروز حين برنامه ولگردي به پيرمردي برخورديم با لباس و ريش و پشم درويشي ـ عين مال خودمان. چند دختر جوان آمريكايي هم با همان لباس، منهاي ريش و پشم، اسكورتش بودند. دنبالشان راه افتاديم تا از ته و توي كارشان سر درآوريم. با ديدن آنها “بتي“ گفت “ديوانه اينهم another كفگير نه نه فرزي“؛ و پا بپايشان رفتيم؛ كه ديديم يكي از دخترها خطاب به پيرمرد گفت “مورشد“ـ با همين لفظ منتها با “واو“ كشيده ـ (Murshed ). متعجبانه پيش رفتم و به مورشد سلام و ياهويي گفتم. مورشد هم گفت “يَههو“؛ و دست و بوسهاي. پرسيدم “مورشد، قضيه از چه قرار؟ شما مورشد كي و اهل كدام فرقه و آبادي بود؟ گفت “I am dervish“. گفتم اهل كجا؟ گفت اهل كاليفرنيا. گفتم بهحق چيزهاي نديده و نشنيده! آخر مگر درويش هم كاليفرنيايي ميشود؟! ما در آبادي همهجور درويشي داشتيم ـ “درويش دوغي“، “درويش كافي“، درويش كِشماله“، “درويش قياپايي“ ـ اما درويش كاليفرنيايي نديده بوديم و نداشتيم. گفت حالا ببين و بشنو. درويش مكان ندارد. گفتم خوب بگو ببينم Murshed از كدام فرقه بود؟ گفت “ذولرياستين“ ـ و من حيرتكنان پرسيدم يعني چه! ذوالرياستين كجا اينجا كجا؟گفت بله؛ حضرت ذوالرياستين در همه جاي دنيا شعبه و “كانگاه“ دارد، و حالا هم با همين پا داريم به كانگاه ميرويم. پرسيدم: ما هم ميتوانيم به كانگاه آمد؟ گفت البته، درِ كانگاه بهروي گبر و مسلمان باز است ـ چرا نه؟
و رفتيم. ديديم اولاً درِ كانگاه چونو باز باز هم نيست ـ بليطي است. و بعدها فهميديم كه در اين ديار هيچ كارشان صلواتي و محضاً الله نيست. براي هر كاري دولار لازم. اول كمي پكر شدم. ولي بعد بهخودم گفتم بيخود عصباني نشو؛ مگر يادت نيست آنشب “ميرزا عبدالحميد“ مدّاح پولش را در پاكت سربسته گرفت رفت و از نيمهراه برگشت به غرولند و اعتراض كه كم دادهايد! در اينصورت اصل موضوع چه فرق ميكند؟ در بعضي موارد فقط صورت كارها متفاوت است؛ محتواها يكي است؛ پس اوقات خودت را بيخود تلخ نكن ـ اينها را بهخودم گفتم.
باري، ما كه دلار نداشتيم ـ مرشد مفتكي بردمان تو. ديديم جمعيت انبوهي جمعاند. كمكم دستگيرمان شد كه آن فرقه در پاكستان هم شعبه دارد و امروز قرار است قطب شعبهي پاكستان سخنراني كند. (اسمش “پير ولايت عنايت خان“ بود.) قبل از سخنراني كمي با او صحبت كردم، و چيزي كه چيز باشد در كشكولش نيافتم ـ حرفهاي كلي و موهوم، ولي گنده ـ چنانكه رسم اين جماعت است. (منظورم اين فرقه بخصوص نيست.)
از عنايت خان پرسيدم شما مولوي را (كه در آن ديار به “رومي“ منتها با تلفظ Rumi معروف است) ميشناسيد؟ گفت بله، ترجمه انگليسي مثنوي را خواندهام.
همانوفت موضوعي بهذهنم رسيد: از آلات هنري دو دانگ صدايي داشتم كه گاهي با آن مثنوياي براي خودم كوك و زمزمه ميكردم. به قطب گفتم ميدانيد ما اشعار مثنوي را با آهنگ مخصوصي زمزمه ميكنيم؛ (آنها اينجور زمزمههاي عرفاني نظير مثنويخواني را chanting ميگويند.) ميل داريد قبل از سخنراني شما براي جمعيت بخوانم؟ شايد بيلطف نباشد. گفت با كمال ميل. و افزود اگر جالب بود چند ماهي كه من اينجا برنامه دارم هر هفته بخوان ـ و “اجرت الچنتينگ“ هم برايت معين ميكنم.
ما هم از خدا خواسته رفتيم روي سن، چهارزانو نشستيم به خواندن ـ “بشنو از ني چون حكايت ميكند“، و دِ بخوان، تا آخر. بهقول نميدانم كدام سلطان كه گفت “الحق فرمايشات خوبي كرديم“، ما هم الحق خوب خوانديم و خودمان خيلي خوشمان آمد. در چهره و نگاه حضار، كه اغلب محترمه بودند، نيز آثار خوشآمدن ديده ميشد. در پايان برنامه يكي از محترمههايي كه خوشش آمده بود خواهش و تمنا كه يك روز مهمان خصوصي من شو تا صدايت را ضبط كنم. از او پرسيدم تو كه معني اشعار را نميفهمي از چه چيز خوشت آمده؟ گفت خودم هم نميدانم. سالها بعد در تجربهاي راز اين موضوع بر من روشن شد. آنرا در جايي توضيح خواهم داد. ولي عجالتاً هم بد نيست اشارهاي بكنم. پرترين، واقعيترين و اصيلترين شكل رابطه با يك موسيقي و دريافت آن، زماني است كه تو معناي آنرا نميفهمي، يعني زماني كه تنها صوت و صدا هست ـ و نه تعبير صدا.)
×
چند هفتهاي از شغل شريف مثنويخواني گذشته بود كه تجربهاي برايم حاصل شد. (و تمام اين مقدمات براي توضيح آن تجربه است.) يكي دو هفته بعد از غربت (و اين اولين غربت من بود)، حالات نامطلوبي از قبيل افسردگي، يأس، احساس گمشدگي، بلاتكليفي، حقارت، ترس، اضطراب و بيكسي در خود حس ميكردم. مثل بچهاي شده بودم كه در يك جاي غريب مادرش را گم كند؛ و خلاصه “غريبي درد بيدرمان غريبي“ را با رگ و پوست وجودم حس ميكردم. بعد از واقعه چنتينگ و گل كردن بين آنهمه غزال بلوند، و مخصوصاً تأييد قطب، و از آن مخصوصاًتر تقاضاي آن دختر كه “مهمان من شو“، تا حد زيادي آن حالت يأس و افسردگي و احساس ناچيزي كاهش يافت و انگار خودم را از نو جستم؛ مثل نهال پژمردهاي كه آب بهان برسد دوباره زنده شدم.
آنوقتها در خط “خودكاوي“ و تجزيه و تحليل رفتارها و حالات و احساسات خود بودم. تجربههايي را كه پيش آمده بود ـ آن افسردگي و احساس گمشدگي و اين دوباره خود را جستن و زنده شدن ـ را تجزيه و تحليل كردم و دريافتم كه مهمترين نياز من، مطرح بودن و ثقل توجه و “بهبه“ قرار گرفتن است. دريافتم كه حالات منفي روزهاي اول ورودم بهآمريكا بهخاطر بريدن از شكلهاي مختلف “بهبه“ و پشتوانههاي “شخصيت“ي بوده است. و اكنون گُل كردن در مثنويخواني لااقل حكم يك مسكن را داشته كه تا حدي رنج تهي بودن و چيزي نبودن در اين جامعه جديد را جبران كرده است.
با خود انديشيدم كه “خدايا، تا كي بايد هستي من به يك مو بسته باشد! تا كي بايد مثل گدا چشم به “بهبه“ اين و آن بدوزم“! با حالت اشمئزاز و طغيان بهخودم گفتم “تا كي ميخواهي خود را در فريب نگه داري! تا كي ميخواهي نمايش بازي كني و صورت رواني خود را با سيلي سرخ نگه داري؟! اين چه وضعي است؟! دوازده سال است شب و روز داري جان ميكني و تحت عنوان خودكاوي و خودشناسي ساختمان رواني خودت را زير و رو ميكني؛ پس نتيجهاش كو؟! هنوز هم كه هستي روانيات بهيك مو بسته است!“
هرچه حالت طغيان و نارضايي شديدتر ميشد، احساس اميد و تواناييام در مبارزه با “خود“، و اينكه بالاخره بايد تكليف خودم را با خودم روشن كنم قويتر ميشد. اين را كاملاً حس ميكردم. و چون سالها انواع فريبهاي “شخصيت“ را تجربه كرده بودم، منتظر بودم ببينم بعد از اين آگاهيها و حالت طغيان ـ كه احتمال بهخطر افتادن ساختمان “شخصيت“ زياد شده است ـ چه فريب تازهاي در كارم خواهد كرد.
تا آنزمان من حتي يك بار لب به سيگار نزده بودم و نميدانستم چه طعمي دارد يا چه حالتي بهانسان ميدهد. چند روزي از آن “بههوش باش“ و حالت طغيانِ همراه آن گذشته بود كه ديدم (ظاهراً) بدون هيچ دليلي ميل شديدي بهسيگار پيدا كردهام، و شروع كردم بهكشيدن. بعد از تجربهي اولين سيگار چنان كيفي كردم كه چيز نگذشت كه برايم صورت اعتياد پيدا كرد.
اين را هم بهعنوان يك قاعدهي كلي بگويم كه عليرغم حالت آمادهباش براي كشف فريبهاي جديد، انسان در موقع فريب خود ابداً متوجه نميشود كه چيزي كه بعنوان فريب بهدنبالش ميگردد همين كاري است كه هماكنون در آن است. منهم تمايل به سيگار را آنوقت ابداً از بعد فريب و وسيلهي تخدير نگاه نكردم. بهنظرم ميرسيد كه چون هواي نيويورك مرطوب است، و ضمناً غريب و دلتنگ و بيوسيلهي سرگرميام، ارگانيسم سيگار ميطلبد. بعدها متوجه شدم كه حرف باطني “هويت فكري“ اين است كه “حالا ميخواهي با من دربيفتي! چنان مغزت را بوسيلهي سيگار كرخت و منگ و غيرهشيار گردانم كه هيچ چيز را بهروشني نبيني! كاري ميكنم كه ذهنت همه چيز را از پشت مه و غبار ببيند! فكر ميكني بههمين سادگي ولت ميكنم؟!“
در اينجا اين سؤال مطرح است كه “هويت فكري“ چگونه براي تخدير ذهن و حفظ خودش از وسيلهاي استفاده ميكند كه ارگانيسم آنرا قبلاً تجربه نكرده است؟ من كه قبلاً سيگار نكشيده بودم از كجا ميدانسنم وسيلهي تخدير است؟ جوابي كه ميتوانم از روي حدس و احتمال بدهم اين است كه هويت فكري بنا بهاقتضاء و تركيب ساختمان خودش، در مواقع خطر بهيكي از وسايل تخدير متوسل ميشود. در آن وضعيت خاص مهم اين بود كه هويت فكري نگذارد ذهن قضايايي را بهروشني ادراك كند. بنابراين بههر چيز ديگر جز سيگار متوسل ميشدم، آنچيز باز هم نقش تخدير را پيدا ميكرد. ممكن بود بهجاي سيگار بهترياك پناه ببرم، خود را در يك عشق مجنونوار غرق كنم،دچار ترسهاي موهوم بشوم ـ كه در آنصورت ضرورت حفظ يك پايگاه ايمني شديدتر ميشود ـ ممكن بود خود را از تماس با واقعيات منفك نمايم و بهخيالبافي پناه ببرم، يا هر چيز ديگر. بنابراين احتمال هست كه انتخاب سيگار يك امر تصادفي و حسابنشده بوده است.
×
امروز حدود يك ماه است كه از شروع اولين سيگار ميگذرد. مصرف آن رفتهرفته دارد زيادتر ميشود. صبح كه از خواب بيدار شدم، بيهيچ دليلي قابل توضيح، و بدون اينكه تغيير خاصي در شرايط بروني زندگيام ايجاد شده باشد، احساس كردم كه در وضع ذهنيام تغيير مطلوبي ايجاد شده است، و كيفيتيت را در ذهن تجربه كردم كه نظير آن را از كودكي بهاين طرف تجربه نكرده بودم. حالت و احساسم كاملاً نو و بديع بود. محسوسترين بعد قابل توصيف آن نوعي شور و شعف، اميد، بيترسي كلي ـ مخصوصاً بيترسي در برآمدن از عهدهي زندگي ـ و سبكي و روشنايي ذهن بود. احساس ميكردم كه ماهيت اين حالت سواي ذوقزدگيهايي است كه گاهي در ضمن خودكاوي و كشف بعضي چيزها تجربه ميكردم.
بعدازظهر، مثل اغلب روزها رفتم بهان اسكلهي متروك پرت و خلوت در ساحل دريا (در نيويورك) و نشستم به تأمل، يا به اصطلاح “خودشناسي“. چند بار براي لحظات كوتاهي حرف دختري كه در مؤسسهي روانشناسي كارن هورناي بعنوان منشي كار ميكرد و همان روزهاي اوليهي ورودم بهآمريكا آنرا بهمن گفته بود، در ذهنم زنده شد ـ حرفي كه قبلاً شنيده بودم. ولي چنان آنرا فراموش كرده بودم كه انگار نشنيدهام. (بعدازظهر اولين روزي كه وارد نيويورك شدم “بتي“ مرا بهتماشاي خيابانها برد. بعد از حدود يك ربع ساعت پيادهروي، يك جايي ايستاد و گفت بهتابلو بالاي سرت نگاه كن. ديدم نوشته است “مؤسسهي روانشناسي هورناي“. چون “بتي“ بهشدت علاقهي من نسبت به هورناي آگاه بود، عمداً اين كار را بعنوان “سورپريز“ كرده بود.) آن دختر آنروز بهمن گفته بود بعد از درگذشت هورناي، معاونش تشكيلات را اداره ميكرد. اخيراً آن معاون هم درگذشته و چون بين بقيهي جانشينان هورناي بر سر رياست مؤسسه اختلاف وجود دارد، كار ادارهي مؤسسه تقريباً تق و لق و نيمه تعطيل است.
شايد يك ساعتي بعد بود كه حرف ديگري از همان دختر در ذهنم زنده شد ـ و اين بار با وضوحي بيشتر و طولانيتر از حرف قبلي او در ذهنم ماند. در كتابخانهي مؤسسهي هورناي دختري شديداً عصبي و بيمار را ديده بودم كه طبق گفتهي همان منشي ظاهراً او را بعنوان كتابدار نگاه داشته بودند،ولي درواقع ميخواستند زير مراقبت متخصصين روانكاوي مؤسسه باشد براي درمان. از منشي پرسيده بودم آيا اين دختر بهبود هم حاصل كرده است و او جواب منفي داده بود. بعد از خطور حرفهاي آن دختر بهذهن، براي يك لحظهي كوتاه و بطور مبهم ترديدي نسبت بهكارآيي سيستم هورناي از ذهنم گذشت. در طول دوازده سالي كه با سيستم او آشنا شده بودم و براساس آن خودشناسي ميكردم اين اولين ترديد بود؛ و اين ترديد توأم با احساس شرم و ترس بود. چند بار ديگر آن فكر ترديدآميز در ذهنم تكرار شد و بعد از هر تكرار، هم طولانيتر در ذهن ميماند و هم وضوح بيشتري مييافت.
آنروز غروب شد و بهخانه رفتم. (تنها زندگي ميكردم.) تا حدود ساعت سه بعداز نيمه شب خوابم نبرد و آن فكر لحظه بهلحظه ميرفت و برميگشت؛ و در هر برگشتي عمق و وسعت و وضوح بيشتري در جهت ترديد مييافت. آنشب حتي در خواب و بيداري ذهنم شده بود صحنهي كشمكش باور و ناباوري نسبت به سيستم هورناي؛ و لحظه بهلحظه كفهي ناباوري سنگينتر ميشد.
صبح كه از خواب بيدار شدم احساس كردم كيفيتهاي روز قبل پرمايهتر شده است. از يكطرف احساس سبكي بيشتري ميكردم، از طرفي لحظهاي نميگذشت كه آن فكر ترديدآميز در ذهنم حضور نداشته باشد. رفتهرفته ترديد تبديل بهنوعي حالت طغيان عليه كارآيي سيستمي شد كه طي دوازده سال سلطه و اتوريتهي شديد و ترديدناپذيري بر ذهن من و طرز نگرشم نسبت بهخودم و بهمجموعهي روابط و قضاياي زندگي داشت. انگار ذهن ميخواست با احساس شرم و ترس و گناه اعتبار يك بت بسيار مقدس را در خود بشكند. يك ماه طول كشيد تا اعتبار سيستم هورناي بدون هيچ ترديدي در ذهنم بكلي سقوط كرد.
...
-----
+ در صورتیکه قبلاً این کتاب را مطالعه کردهاید و مایلید نظری دربارهٔ آن بنویسید، در بخش نظرات (در پایین، قسمت "ارسال يک نظر")، میتوانید نظرتان را بنویسید تا بر روی همین صفحه قرار گیرد.
۱ نظر :
کتابی فوقالعاده جذاب، شيرين و خواندنی! (انگار ما هم شديم مبلغ ها! بابا يه پولی به ما بديد!) در اين کتاب آقای مصفا با خامهای بسيار جذاب و طنزگونه، ضمن بيان سفر مجازی خودشناسی خود از آثار و سيستم کارن هورنای (روانشناس معروف) به سمت آثار کريشنامورتی و سپس کشف خودشان، سفر واقعی خود را به هند و آمريکا نيز گزارش کردهاند و در ضمن آن به موارد و مصداقهای بسياری از نوشتههای خويش و عملکرد هويتفکری در روابط انسانها اشاره کردهاند. موارد متعددی از افرادی که پيش ايشان آمدهاند و مشکلات (باصطلاح) خصوصیشان را بيان کردهاند و صحبت آقای مصفا با آنها، همه با جذابيت فراوان در اين کتاب آمده. بنده بارها اين کتاب را خواندهام.
ارسال یک نظر
» لطفاً نظر خود را به خط فارسی بنویسید.
» اگر مایل به تماس با مدیر سایت یا محمدجعفر مصفا هستید، فقط از طریق صفحهٔ "تماس با ما" و ارسال ایمیل اقدام کنید.