صفحهٔ پنجم تا بیستم کتاب "تفکر زائد"، تأليف محمدجعفر مصفا
+ متن زیر را بصورت فایل pdf نیز میتوانید از اینـجــا دریافت نمایید.
اول
نوعی تفکر
ذهن ما عادت كرده است به اينكه جريانات و رويدادهاي زندگي را از دو جنبه و ديد نگاه كند و با آنها دو نوع رابطه داشته باشد: يكي ديد يا رابطهي واقعي ديگري ذهني. من ميبينم شما به فرم خاصي راه ميرويد، دستتان را تند يا آهسته حركت ميدهيد، پايتان را بلند يا كوتاه برميداريد، راست يا خميده راه ميرويد. در اين ديد من به راه رفتن شما به صورتي كه واقعاً هست نظر دارم ـ بدون هيچ تعبير و معناي خاصي. ولي من تنها به اين ديد اكتفا نميكنم. به راه رفتن شما از جنبهي ديگري هم نگاه ميكنم و در آن چيزي ميبينم كه مربوط به واقعيت راه رفتن نيست، بلكه تعبير و تفسيري است كه ذهن خود من از راه شما رفتن شما ميكند. مثلاً ميگويد اين طرز راه رفتن موقرانه يا غير موقرانه است، متواضعانه يا متكبرانه است، متشخصانه يا حقيرانه است. ما با تمام جريانات و پديدههاي زندگي به همين شكل در رابطهايم. من به اين مبل از دو جنبه نگاه ميكنم. يكي بعنوان وسيلهاي براي نشستن ديگري به عنوان وسيلهي تفاخر. همسر شما امروز غذا تهيه نكرده است و شما احساس گرسنگي ميكنيد. تهيه نكردن غذا و احساس گرسنگي يك واقعيت است. ولي شما در تهيه نكردن غذا يك جنبه و معناي ديگر هم ميبينيد كه مربوط به نفس واقعيت نيست، بلكه تعبير ذهن خود شما از واقعيت است. مثلاً فكر ميكنيد نسبت به شما بياعتنايي شده است، لابد مرد با جذبه و قابل اعتنايي نيستيد كه همسرتان زحمت تهيهي غذا به خودش نداده است، و نظاير اين تعبيرات.
ديد ذهني يا ديد “تعبير و تفسير“ي براي انسان نه ذاتي و طبيعي است و نه لازم؛ بلكه يك فعاليت ذهني زايد و غيرضروري است كه بر مغز انسان تحميل شده است. و چنانكه نشان خواهيم داد، مسايلي از آن به بار ميآيد كه براي انسان بسيار وخامتبار است.
×
در اين بحثها ميخواهيم ببينيم چطور ميشود كه اين حركت مخرب بر ذهن انسان تحميل ميشود، چه ماهيت و خصوصياتي در آن هست، چگونه علت تمام رنجها و گرفتاريهاي انسان ميشود؛ و چگونه ميتوانيم ذهن را از چنين حركت غيرضروري و مخربي بازداريم.
براي درك روشن اين مسايل و موضوعات بياييم بجاي فرضيهپردازي و گيج كردن خود در كليات، به روابط خود با ديگران، كه يك جريان واقعي است، و مخصوصاً به كيفيت رابطهاي كه با بچهها داريم توجه كنيم. زيرا عين رابطهاي كه ما با اين بچهها داريم ديگران هم با ما داشتهاند. ما هم بچههايي بودهايم با همين شرايط تربيتياي كه اينها دارند. با اين كار ميتوانيم مسايل را به يك شكل دقيق و قابل لمس، و به ترتيبي كه شروع شده و پيش آمدهاند درك كنيم و بشناسيم.
هماكنون اين بچهها در اين پارك مشغول بازي هستند. ضمن بازي فرضاً با هم دعوا ميكنند. يكي از آنها ديگري را ميزند و من و شما كه شاهد جريان هستيم، به علت اينكه ذهن خودمان عادت به تعبير و تفسير رفتارها و رويدادها دارد، به بچهاي كه كتك زده ميگوييم: “چه بچه شجاعي“، يا “چه بچه وحشي و بيتربيتي“. به بچهاي هم كه كتك خورده ميگوييم “چه بچهي ترسو، بيدست و پا و بيعرضهاي“. يا وقتي ميبينيم يكي از اين بچهها اساببازي يا چيزي را كه ميخورد به ديگري هم ميدهد به او ميگوييم “چه بچهي سخاوتمندي“، يا “چه بچهي هالويي“، چيزهايش را بيجهت به ديگران ميبخشد؛ و نظاير اين تعبيرات، كه فراوان است و همهي ما هم محققاً با آنها آشنا هستيم. در روز صدها بار به شكلهاي متفاوت، صريح و غيرصريح، به وسيلهي الفاظ، به وسيله رفتارها و حركات مخصوص، به وسيلهي نگاه يا حتي به وسيلهي سكوت، رفتار خودمان وديگران را معنا و تفسير ميكنيم.
خوب، حالا قدم به قدم جلو برويم و ببينيم نتيجهي اين تعبير و تفسيرها چيست. بعد از اينكه بچه با تعبير و تفسير آشنا شد چه فعل و انفعالي در ذهن او صورت ميگيرد و چه استنباطي از زندگي و روابط پيدا ميكند؟
محققاً اولين استنباط بچه اين خواهد بود كه در زندگي و در روابط انسانها تنها واقعيتها مطرح نيست، بلكه هر واقعيت، هر حركت، هر رفتار و هر رويداد و جرياني يك معناي خاص هم دارد كه مثل سايهاي نامريي به آن چسبيده است و هميشه همراه آنست. ميفهمد كه كتك زدن يا كتك خوردن، تنها كتك زدن و كتك خوردن نيست، بلكه يك معنايي هم پشت آن نهفته است. غذا دادن به بچه ديگر علاوهبر اينكه يك واقعيت است معناي “سخاوت“ هم ميدهد. به اين طريق ذهن بچه از شروع رابطه با زندگي يك كيفيت “تعبيركنندگي“ پيدا ميكند. ذهنش عادت ميكند به اينكه هيچ چيز را خالص و به عنوان يك واقعيت نبيند، بلكه به محض انجام هر عمل فوراً به دنبال معناي آن نيز بگردد و بر عمل خود برچسبي بزند. بنظرش ميرسد كه عمل بدون تعبير و معنا ناقص است. مثل اينكه تعبير و برچسبگذاري جزء لايتجزاي چيزها و رويدادها است. و اينكه بعدها عليرغم درك روشن قضايا انسان به سختي ميتواند خود را از اسارت زنجير ذهنيات خود رها كند به خاطر آن است كه از كودكي واقعيتها، و تعبير ذهني واقعيتها را طوري به بچه عرضه و القا كردهاند كه انگار اينها يك چيزاند ـ يك چيز جداييناپذير. و به اين جهت است كه انسان بعدها نميتواند صورت ناب و خالص واقعيتهاي زندگي را آنطور كه هست ببيند. به نظر او هر واقعيت حتماً بايد يك توصيف و تعبير و معنا هم داشته باشد. و اگر چه آن معنا و تعبير صرفاً ذهني است، اما چون از كودكي معنا و واقعيت را با هم و بصورت يك واحد به او القا كردهاند تفكيك آنها به نظرش مشكل ميرسد.
رفته رفته كه بچه با “تعبير و تفسير“ها آشنا ميشود متوجهي اين واقعيت نيز ميگردد كه اگر چه “تعبير و تفسير“ها با الفاظ مختلف و عناوين و توجيهات متفاوت صورت ميگيرد، ولي همهي آنها حول يك چيز دور ميزنند؛ و آن “ارزش“ است. شكل تعبيرات متفاوت است، اما در پشت همهي آنها و در محتواي همهي آنها تنها “ارزش“ نهفته است. بچه هر چه بيشتر با زندگي آشنا ميشود و روابط بيشتري پيدا ميكند، اين حقيقت را بهتر و روشنتر درك ميكند كه انگار هدف زندگي انسانها و هدف تمام فعاليتها و روابطشان كسب “ارزش“ و اجتناب از “بيارزش“ي است.
استنباط منطقي ديگري كه از نحوهي زندگي و كيفيت روابط انسانها براي بچه حاصل ميشود اين است كه انگار معنا و تفسيري كه به صورت “ارزش“ يا “بيارزشي“ از واقعيات ميشود مهمتر از خود واقعيات است. وقتي اين بچه كتك ميخورد و متحمل يك درد جسمي و فيزيكي ميگردد من و شما چندان توجهي به درد او نداريم؛ دردي كه بر او وارد شده است برايمان كمتر از معنا و تفسيري كه خودمان از كتك خوردن ميكنيم اهميت دارد. و همين موضوع را بچه هم خيلي خوب درك ميكند. از مجموعهي حالات، برخوردها، و رفتارهاي ما ميفهمد كه عبارت “چه بچهي بيعرضهي ترسويي“ براي ما مهمتر از دردي است كه بر او وارد شده است. يا نفس غذا دادن به بچه ديگر آنقدر مهم نيست كه ارزش “سخاوتمند بودن“. اگر توجه كنيم ميبينيم كه وضع فعلي خود ما هم حكايت بر اين ميكند كه براي ما تعبير ذهني واقعيات مهمتر از خود واقعيات است. من يا شما بيست سال پيش از كسي سيلي خوردهايم، يا كسي كلاه سرمان گذاشته است. درد جسمي سيلي همان وقت تمام شده است، يا موضوع كلاهگذاري خيلي ناچيز بوده است. ولي درد “چه آدم ضعيف، توسري خور، ترسو و بيعرضهاي هستم“ هنوز در حافظهي ما ثبت است و آزارمان ميدهد. احساس گرسنگي، كه يك واقعيت است، به اندازهي تصور اينكه “من چه مرد بيجذبه و غير قابل اعتنايي هستم“ اسباب رنج و آزار شما نيست.
از اينكه انسان براي ارزشهاي “تعبير و تفسيري“ اهميتي بيش از واقعيات قايل ميشود دو مسأله اساسي بوجود ميآيد كه براي انسان فاجعهآميز است. مسألهي اول مربوط به رابطهي انسان با عالم خارج است. بعد از اينكه “ارزش“ها بعنوان يك ضرورت مبرم و حياتي مطرح و بر ذهن انسان تحميل شد، انسان چنان شيفتهي آنها ميشود و به آنها مشغول ميگردد كه از دنيا و هر آنچه واقعاً در آن ميگذرد غافل ميماند. از “ارزش“هاي پيرايهاي براي خود هستي و عالم مخصوصي ميسازد و در آن عالم “خودساخته“ بسر ميبرد. “ارزش“ها به معناي واقعي كلمه انسان را مسحور ميكنند، او را به خود جذب ميكنند، در خود نگه ميدارند و مانع علاقه و توجه او به دنياي واقعيات ميشوند.
معناي اين جريان آنست كه انسان بجاي ارتباط با خود زندگي، با سايهي زندگي رابطه برقرار ميكند. اينكه گفته ميشود انسان در خواب زندگي ميكند، به اين معناست كه زندگي واقعي را از دست داده، از واقعيات زندگي منفك شده و از اوهام، پندارها، تصاوير و تعابير براي خود يك زندگي و يك عالم ذهني ساخته است و در آن عالم رؤياگونه بسر ميبرد.
مسألهي دوم مربوط به درون انسان و تغييري است كه در جوهر و ماهيت انساني او حادث ميشود. در جريان آشنايي با “ارزش“ها، ماهيت ذاتي انسان از دست ميرود و بجاي يك پديدهي قراردادي و اعتباري حاكم بر وجود او ميگردد. در بچهي انسان يك مقدار حالات و كيفيات معنوي هست كه اعمال و رفتار او تحت تأثير آن حالات است. مثلاً به حكم يك كيفيت دروني ميل دارد از غذايي كه ميخورد به ديگري هم بدهد، يا اگر چنين ميلي در او نيست، نميدهد. به حكم ماهيت انساني خود معاشرتي يا گوشهگير است، ذاتاً ملايم و باگذشت يا سختگير است، و بسياري حالات و كيفيات ديگر كه مجموعاً ماهيت انساني او را تشكيل ميدهد. تا قبل از آشنايي با زبان “تعبير و تفسير“ زندگي و روابط او تحت ”تأثير اين حالات است. بچه به خودش نميگويد چون من آدمي اجتماعي هستم بايد با ديگران معاشرت و دوستي داشته باشم؛ يا چون آدم سخاوتمندي هستم بايد به ديگري غذا بدهم. بلكه جوهر و ماهيت انساني او اقتضا ميكند كه چنين يا چنان كند. اما بعد از آشنايي با ارزشهاي تعبيري، رابطهي انسان با حالات دروني خود قطع ميگردد و در هر مورد آنطور عمل ميكند كه “ارزش“ها به او ديكته ميكنند. بعد از اينكه كلمهي “سخاوتمند“ بعنوان يك صفت باارزش و بعنوان يك پديدهي لازم و حياتي كه هر كس بايد آنرا داشته باشد در ذهن او ثبت شد، ديگر توجهي به ميل يا عدم ميل ذاتي و دروني خود نميكند؛ بلكه هميشه و در هر مورد خود را موظف ميبيند به اينكه “سخاوتمندانه“ عمل كند. بعد از حاكميت “ارزش“ها بر ذهن، انسان ديگر صداي باطن خود را نميشنود، با فطرت و اصالت خود بيگانه ميشود، رابطهاش با حالات دروني خود قطع ميگردد و پديدهاي كه از خارج بر ذهن او تحميل شده است حاكم بر رفتار، روابط و مجموعهي زندگي او ميشود. بعبارت ديگر “انسان ماهيتي“ تبديل به “انسان اعتباري و قراردادي“ ميگردد.
(خوب توجه كنيد كه داريم در بررسي مسايل قدم به قدم جلو ميرويم.)
مسألهي ديگري كه همزمان با اين جريانات پيش ميآيد اين است كه از تراكم “تعبير و تفسير“ها در ذهن، يك پديدهي موهوم در حافظهي انسان شكل ميگيرد كه آنرا بعنوان “من“ يا هويت رواني خويش خواهد شناخت. تا قبل از آشنايي با زبان “تعبير و تفسير“ انسان پديدهاي به نام “من“ براي خود متصور نيست. حالات و كيفياتي معنوي در او وجود دارد، ولي از آنها “من“ نساخته است؛ زيرا برچسبي بعنوان اينكه فرضاً “تو آدم شجاع، متواضع، سخاوتمند، باعرضه يا بيعرضهاي هستي“ بر آن حالات نخورده است. اما بعد از اينكه حالات و رفتار بچه را به فلان “ارزش“ يا “بيارزش“ي معنا و تفسير كرديم، يعني به وسيلهي توصيفها و برچسبهايي آنها را مشخص كرديم و اين توصيفها در حافظهي او ثبت شد، از تراكم آنها يك مركز موهوم ذهني بوجود ميآيد كه بچه آنرا عبارت از “من“ يا هويت رواني خويش فرض خواهد كرد. (در بحث هفته آينده راجع به “من“ و اينكه چه ماهيتي دارد مفصلاً صحبت خواهيم كرد. اين اشارهي مختصر فعلاً براي حفظ ارتباط مطالب كافي است.)
ارزشهاي تعبير و تفسيري داراي كيفيت گسترشي است ـ مثل غدهي سرطاني. همين كه جرثومهي آن در ذهن لانه كرد تشكيل يك كانون فساد را ميدهد كه روز بروز ابعاد گستردهتري پيدا خواهد كرد. از هر خصوصيت آن، خصوصيت و مسايلي ببار ميآيد و از آن خصوصيات و مسايل نيز خصوصيات و مسايل ديگري حادث ميشود. يكي از خصوصيات اساسي “ارزشهاي“ تعبيري كيفيت “مقايسهاي“ بودن آنها است. هر ارزش تعبيري و قراردادي تنها از طريق مقايسه با ضد خودش قابل تصور است. (و هر دوي آنها پيرايههاي ذهني و اعتباري است.) شما اگر مثلاً “باعرضگي“ را با “بيعرضگي“ مقايسه نكنيد هيچكدام از آنها معنايي نخواهد داشت. اگر تصوري از “خست“ نداشته باشيد “سخاوت“ هم برايتان مفهومي ندارد. “كمرويي“ تنها در مقايسه با “پررويي“ قابل تصور است، “حقارت“ در مقابل “تشخص“ ميتواند معنا داشته باشد. تمام ارزشهاي پيرايهاي و قراردادي داراي چنين كيفيتي هستند. حال آنكه پديدههاي واقعي خودشان مستقل از ضد است. سرما يك كيفيت واقعي است كه بدون مقايسه با گرما هم قابل احساس است. (اگر چه ذهن ما به علت عادت به مقايسه، اين چيزها را هم از طريق مقايسه نگاه ميكند. و مقايسه حتي در امور واقعي هم به رنج انسان كمك ميكند. تو اگر گرماي شديد تابستان را با خنكي هواي بهار مقايسه نكني گرماي تابستان چندان رنجت نخواهد داد.)
حالا توجه كنيد كه از خصوصيت “مقايسهاي بودن“ ارزشها چه مسايلي ببار ميآيد. در مقايسه وجود رقابت مستتر است. اگر به خاطر رقابت نيست چه ضرورتي ما را واميدارد تا در هر قدم از زندگي، خود و متعلقات خود را با ديگران مقايسه كنيم؟ آيا اين مقايسات دايمي حكايت بر آن نميكند كه ما درگير نوعي مبارزه پنهان و رقابت با يكديگريم؟ خوب به روابط خود توجه كنيد ببينيد اينطور هست يا نه. من ميگويم بچه من ياد گرفته است از يك تا صد بشمارد؛ شما بلادرنگ ميگوييد بچه منهم شنا ياد گرفته است. من شعري از مولوي ميخوانم تا دانش مولويشناسي خود را به رخ شما بكشم، شما هم فوراً حافظشناسي خود را مطرح ميكنيد. اگر خوب توجه كنيم ميبينيم سراسر زندگي ما يك سلسله مقايسه است ـ و در پشت مقايسه رقابت نهفته است. البته مقايسه و رقابت هميشه صريح نيست، بلكه اغلب با توجيهات و لفافههايي پوشيده است. ولي از مجموعه روابط و زندگيمان ميتوان به روشني ديد كه در زير تمام توجيهات و لفافهها جرثومه مخرب رقابت نهفته است. و اگر ريشه رنجها و مسايل خود را بررسي كنيم ميبينيم ـ جز رنجهاي مادي و فيزيكي ـ هيچ رنج و مسألهاي نيست كه از بطن مقايسه و رقابت زاده نشده باشد.
بديهي است بچه هم كه در جوّ محيط ما نشو و نما ميكند حقيقت قضايا را به خوبي و روشني ميبيند. ميبيند كه مثلاً پدر و مادرش در منزل يك جور لباس ميپوشند، يك جور غذا ميخورند، يك جور آداب و احترامات يا بياحتراميها و ناسازگاريها با يكديگر دارند كه با آنچه به ديگران نشان ميدهند بكلي متفاوت است. از اين رفتارهاي دوگانه و از وانمودها و نمايشات اين استنباط منطقي و صحيح براي بچه حاصل ميشود كه انگار بين انسانها نوعي جنگ و مبارزه مرموز، زيركانه و اعلان نشده وجود دارد؛ و تمام ارزشها و اصولي هم كه تحت عنوان “تربيت“ يا هر عنوان ديگر به او عرضه و تحميل ميشود درواقع ابزار و حربه همين جنگ و مبارزه است. و از اينجا يكي ديگر از اساسيترين و مخربترين تغييرات در مسير و هدف زندگي انسان حادث ميشود. بعد از درك اين واقعيت كه مهمترين هدف زندگي و روابط انسانها را مبارزه و رقابت تشكيل ميدهد، انسان به معناي واقعي كلمه ديگر زندگي نميكند، علاقه و توجهاش از زندگي و آنچه در آن ميگذرد سلب ميشود و به تنها چيزي كه ميانديشد مبارزه و كسب برتري “ارزش“ي است. انسان احساس ميكند كه در صحنه جنگ قرار گرفته است و بايد هرچه بيشتر حربه و ابزار اين جنگ را فراهم كند. بنابراين به تمام جريانات و پديدههاي زندگي تنها بعنوان وسيله و حربه جنگ نگاه ميكند. و اين امر او را خودبخود در مسير منفي و مخرب قرار ميدهد و پيش ميبرد؛ مثل اينكه از متن زندگي خارج ميشود و وارد صحنه نبرد ميگردد. و خدا ميداند كه در اين تغيير مسير و هدف چه وخامتي نهفته است. بعد از آشنايي با ارزشها بعنوان حربه مبارزه، انسان زندگي را از دست ميدهد. به معناي واقعي كلمه ديگر زندگي نميكند، از زندگي واقعي باز ميماند و تمام زندگي و هستي خود را وقف جنگ و مبارزه بر سر يك مقدار ارزشهاي هوايي و بيمحتوي ميكند.
در اين جريان انسان وسعت معناي زندگي را از دست ميدهد. تشبيهاً مثل اين است كه من در يك دشت وسيع و باز ايستادهام، ولي به من ميگويند تو حق داري تنها به يك جهت نگاه كني. بعد از اينكه انسان با ديد رقابت وارد زندگي و روابط آن شد، هدف و معناي زندگي را خلاصه شده در جنگ و مبارزه ميبيند. چنان است كه انگار زندگي همين يك هدف و همين يك معنا را دارد. درست است كه من هدفهاي متفاوتي را دنبال ميكنم، درست است كه دست به فعاليتهاي گوناگوني ميزنم ـ كتاب مينويسم، ثروت حاصل ميكنم، دنبال شهرت و منصب و مقام هستم و خيلي كارهاي ديگر ـ اما به همه آنها تنها از يك بعد نگاه ميكنم؛ همه چيز را بعنوان ابزار و حربه تفوق و پيروزي در جنگ و مبارزه پنهاني “ارزش“ها نگاه ميكنم. آيا در اين جريان كم ضايعهاي نهفته است؟ آيا زندگي تنها يك هدف و يك معنا دارد؟! وسعت زندگي را از دست دادن و در آن تنها يك بعد ديدن كم فاجعهايست؟ ـ آنهم چه بعد دلهرهآور، مخرب و تباهكنندهاي!
گفتيم از مجموعه ارزشهاي ثبت شده در ذهن مركز موهومي بوجود ميآيد كه بچه آنرا بعنوان “من“ خواهد شناخت. و گفتيم يكي از خصوصيات اساسي اين ارزشها كيفيت “مقايسهاي بودن“ آنهاست. حالا ببينيم از اين جريان چه مسايلي ببار ميآيد. بديهي است كه وقتي مقايسه در كار باشد هيچكس نميتواند ارزشها را بطور مطلق از آنِ خود گرداند و “با ارزشترين“ باشد. هميشه يك كسي پيدا ميشود كه ارزشهايش بر ديگري بچربد. علي ديروز حسن را زمين زده يا توانسته است سرود مدرسه را بهتر از او بخواند. من و شما هم به او گفتهايم “بهبه، چه بچه زرنگ و باهوشي“. (اين جرياني است متداول كه همهي ما هم با آن آشناييم) با اين كار ما مدال نامريي “با ارزشتر بودن“ را به گردن علي انداختهايم و او را از سكوي افتخار بالا بردهايم. امروز بجاي حسن احمد با علي كشتي ميگيرد و احمد، علي را زمين ميزند يا سرودش را بهتر از او ميخواند. ما هم عين همان ارزشهايي را كه ديروز به علي داديم از او پس ميگيريم و به احمد ميدهيم. فردا هم همين مدالها از گردن احمد وبال گردن محمود يا ديگري ميشود. و اين جرياني است كه در تمام عمر انسان با آن پيش ميرود.
خوب، از يك طرف “ارزش“ها را طوري به بچه القا و عرضه كردهاند كه به نظرش ميرسد اينها مهمترين و عزيزترين چيزي است كه هر كس بايد داشته باشد؛ و او از همين ارزشها يك مركز ذهني هم ساخته است كه آنرا بعنوان “من“ و بعنوان “هويت“و هستي رواني خويش ميشناسد. از طرف ديگر بعلت “مقايسهاي بودن“، وضع ارزشها بسيار ناپايدار و غيرقابل اطمينان است. بعبارت ديگر انسان ساختمان رواني و هويت خود را بر پديدهاي بنا كرده است كه هر لحظه دگرگون خواهد شد. هر لحظه متزلزل و از اين رو به آن رو خواهد شد. در اين صورت آيا انسان در يك ترس، دلهره، يأس، بياعتمادي و احساس ناايمني عميق و هميشگي به سر نخواهد برد؟! (اميدوارم دوستاني كه كتابهايي ميخوانند از قبيل “چگونگي تقويت اعتماد به نفس“، يا دوستاني كه ميگويند “خوش به حال فلانكس كه اعتماد به نفس دارد“، به اين اصول توجه كنند. كدام “نفس“؟ كدام “اعتماد“؟ اعتماد به چه چيز؟ به پديدهاي كه بنيانش بر يك مقدار ارزشهاي تعبيري، قراردادي و هوايي است؟ به پديدهاي كه چيزي جز سايه و تصوير نيست؟ آيا به چنين “نفس“ و “هويتي“ ميتوان اعتماد كرد؟)
در جريان مقايسه مدام ارزشي را به ما ميدهند و پس ميگيرند. با توجه به اينكه ارزشها حيات، هستي و هويت رواني ما را تشكيل ميدهند هر ارزشي كه از ما گرفته ميشود در حقيقت انگار يك تكه از وجودمان را كندهاند، يك گوشه از حيات رواني ما را مختل كردهاند. در اينصورت چه احساس و تصوري نسبت به خود و ديگران پيدا خواهيم كرد؟ من احتياج دارم به اينكه از شما زرنگتر، تواناتر، باهوشتر، داناتر باشم. اين صفات براي من بسيار مبرم و حياتي است. اما در مقايسهي با شما ميبينم كه اين صفات را ندارم. آيا در اينصورت احساس نخواهم كرد كه جاي يك چيز حياتي در وجود من خالي است؟ آيا احساس حقارت، نقص و بيارزشي جزء هميشگي وجود من نخواهد بود؟ فكر ميكنيد علت اينكه ما هرگز از وضع موجود خود راضي نيستيم چيست؟ چرا هميشه در احساس حسرت ـ حسرت به خاطر چيزي كه فكر ميكنيم بايد داشته باشيم، و نداريم ـ بسر ميبريم؟ چرا بهر جا برسيم باز هم با عطش و ولع ميدويم تا بجايي ديگر برسيم؟ چرا هميشه به آينده نگاه ميكنيم؟ آيا در آينده زندگي كردن حكايت بر آن نميكند كه در وضع موجود خود نقصي ميبينيم كه بايد آنرا در آينده جبران كنيم؟ اگر خوب توجه كنيم ميبينيم سراسر زندگي ما را اين جريان تشكيل ميدهد كه صبح كه از خواب بيدار ميشويم اين موضوع برايمان مطرح است كه: “من يك شخصيت ناقص و نامطلوب دارم و بايد آنرا تبديل به شخصيت ديگري جز اين كه هست گردانم.“ و اين جريان در تمام طول عمر ادامه دارد.
با توجه به اين كيفيات آيا ما ميتوانيم احساس مطلوبي نسبت به يكديگر داشته باشيم؟ هر يك از ما براي ديگري يك عامل خطرناك و تهديدكنندهايم و بنابراين بشدت از يكديگر ميترسيم. در اين صورت آيا طبيعي نيست كه از يكديگر عميقاً نفرت و بيزاري داشته باشيم؟ تا زماني كه مقايسه و رقابت حاكم بر روابط انسانهاست، اميد عشق و محبت اصيل يك امر محال است. تا وقتي رقابت وجود دارد، احساس حقارت و ترس هم وجود خواهد داشت؛ و ايندو مخل عشق و هرگونه احساس مطلوباند. اگر ارزشهاي ما بر ديگران بچربد نتيجهي آن احساس نوعي سرمستي نخوتآلود و در عين حال توأم با هراس و دلهره خواهد بود. زيرا ارزشهايي كه احساس سرمستي در ما ايجاد كردهاند هر آن ممكن است از ما گرفته شوند. شما امروز رئيس هستيد ولي فردا ممكن است نباشيد. و اگر ارزشهاي ديگران بر ما بچربد نتيجهي آن احساس حقارت، ناكامي، حسرت و نفرت خواهد بود. و آنچه در رابطهي رقابتي و مقايسهاي ابداً وجود ندارد احساس تساوي و برابري است. رابطهي ما را ارزشها تعيين ميكنند. و ميدانيم كه ارزشهاي تعبيري محدود به يكي دو تا نيست. صدها ارزش متفاوت هويت ما را تشكيل داده است. در زمينه بعضي از آنها احساس برتري و در زمينه بعضي ديگر احساس عدم برتري داريم. بنابراين رابطهي ما با يكديگر يك رابطه دوگانه و متضاد است، معجوني است از احساس نخوت و احساس حقارت. (البته به دلايلي كه بعداً روشن خواهد شد، احساس حقارت بيشتر از احساس نخوت است. احساس نخوت درواقع سرپوشي است براي پوشاندن احساس حقارت). لابد توجه كردهايد كه ما در اولين برخورد با هر كس چه وضع نگران، مردد و ناآرامي پيدا ميكنيم. علت اين ناآرامي و ترديد آنست كه برايمان روشن نيست چه جبههاي بايد انتخاب كنيم. در چند لحظهي اول برخورد شروع ميكنيم به برآورد ارزشهاي طرف. اگر ديديم ارزشهايش بر ما ميچربد وضع و رفتار زيردستانه به خود ميگيريم، و اگر برعكس بود رفتارمان را هم متناسب با كسي كه برتر است تنظيم ميكنيم. در اولين آشنايي اولين چيزي كه از طرف ميپرسيم، شغل او است. بوسيله تعيين شغل او ميخواهيم نوع جبههي خود را در مقابل او مشخص كنيم.
رابطهي “ارزشي“ حكايت ضمني بر يك اصل ديگر هم ميكند؛ و آن اين است كه ما با جوهر و ماهيت انساني يكديگر در رابطه نيستيم. من با ماهيت انساني شما كاري ندارم. براي من ارزشهاي اعتباري شما مهم است. زيرا از وقتي چشم به جهان باز كردهام تمام مشغوليت و سروكارم با “ارزشها“ بوده است نه با ماهيتها. پس رابطهي ما رابطهي “ارزش“ با “ارزش“ است، نه رابطه انسان با انسان. به عبارت ديگر چنين رابطهاي رابطهي دو شيئي است، نه دو انسان؛ رابطه دو تصوير است، نه رابطهي دو انسان با ماهيت و جوهر انساني خويش. من وقتي به ملاقات شما ميآيم، در حقيقت و در باطن امر به ملاقات هويت اعتباري شما، يعني به ملاقات آن پديدهاي ميآيم كه بصورت “رئيس“ و صاحب مقام مثل سايهاي نامريي به شما چسبيده است.
و تازه اين رابطه هم واقعاً رابطه نيست، بلكه يك وضعيت طفره و گريز و دفاع دارد. ارزشها براي ما حكم يك سپر و قالب را دارند كه با يك كيفيت دفاعي هميشه خود را در پشت آن پنهان ميكنيم. توجه نكردهايد كه چگونه براي يكديگر گارد شخصيت ميگيريم؟ چگونه در شناساندن خود به ديگران محتاطانه پيش ميرويم و نميگذاريم ديگران از حد معيني به حريم خصوصي دنياي ارزشي ما نزديكتر بشوند؟
مسألهي ديگري كه از رابطهي رقابتي و مقايسهاي ببار ميآيد اين است كه انسان خودبخود بطرف يك زندگي سطحي، نمايشي، متظاهرانه و بيعمق كشانده ميشود. بعد از اينكه انسان در صحنهي جنگ قرار گرفت و همه چيز را بعنوان ابزار رقابت نگاه كرد علاقهاش خودبخود به نفس پديدهها و بخاطر خود آنها از بين ميرود و امور زندگي را نه تنها فقط از يك بعد نگاه ميكند، بلكه همان يك بُعد را هم بطور اصولي و اساسي نگاه نميكند. به هر چيز فقط تا آن حد علاقه و توجه پيدا ميكند كه بتواند بوسيلهي آن برتري خود را نسبت به رقباي شناخته و ناشناخته احراز نمايد. فرضاً شما مشغول ياد گرفتن يك زبان خارجه هستيد. اگر علاقهي شما به نفس آن زبان باشد، يادگيريتان يك كيفيت عميق و اساسي خواهد داشت. ولي اگر داريد آنرا براي اين ميآموزيد كه به ديگران نشان دهيد شما هم يك زبان خارجه ميدانيد، در ياد گرفتن فقط تا آن حد پيش ميرويد كه اين نيت و مراد حاصل شود. وضع ما مثل سربازي است كه فقط سعي ميكند سلاح خود را به دشمن پر جلوه دهد. اگر سلاحش پوچ هم بود مهم نيست. مهم فقط اين است كه دشمن را در اين تصور نگه دارد كه سلاحش پُر است.
×
دنبالهي همين بحث را هفتهي آينده ادامه ميدهيم. ولي قبل از اينكه بحث امروز را تمام كنيم ذكر چند نكتهي فرعي را لازم ميدانم. نكتهي اول توجه به اين مطلب است كه بحث ما دربارهي يك موضوع فرضي يا يك انسان فرضي نيست، بلكه به يك شكلي كه اميدوارم قابل درك باشد، داريم وضع موجود خودمان را بررسي و روشن ميكنيم. بنابراين بايد توجه داشته باشيم كه تمام مسايل و خصوصياتي كه توضيح ميدهم هماكنون در من و شما وجود دارد. رابطه، زندگي و ديد رقابتياي كه از بچگي بر ما تحميل شده است هماكنون هم حاكم بر روابط ما هست.
نكتهي ديگر اين است كه ترسيم فعلي ما خيلي كلّي است. اصول خصوصيات و مسايل ناشي از ديد و رابطهي “تعبير و تفسيري“ را روشن ميكنيم و ميگذريم. بنابراين توجه داشته باشيم كه مسايل منحصر به همينهايي نيست كه ما ذكر ميكنيم. ساير مسايل را هر يك از ما بايد در زندگي واقعي خود بررسي كنيم و بشناسيم. در هر موضوع يكي دو مثال بعنوان نمونه ميآوريم. ولي شما ميتوانيد نظير همان نمونهها را در كليهي شئون زندگي و روابط خود ببينيد. مثلاً در مورد زندگي سطحي و نمايشي، ياد گرفتن يك زبان خارجه را مثال ميزنيم؛ ولي من و شما ميتوانيم همين كيفيت “نمايشي بودن“ را در تمام زمينههاي ديگر زندگي خود نيز ببينيم. يا وقتي ميگوييم انسان از دنياي واقعيات بريده و در عالم ارزشهاي “خودساخته“ بسر ميبرد معنايش اين است كه در تمام زمينهها اينطور است. فرضاً شما به ارزش اعتباري شغلتان بيشتر اهميت ميدهيد، توجه داريد و به آن فكر ميكنيد تا به خود كاري كه عملاً انجام ميدهيد. ارزش اعتبارياي كه براي مبل و ماشين خود قايليد چنان ذهن شما را بخود مجذوب و مشغول داشته است كه به واقعيت مبل و ماشين توجهي نداريد. اگر ازدواج كردهايد، ارزش اعتباري شوهر داشتن براي شما مهمتر از خود شوهر است. اگر ازدواج نكردهايد بيارزشي شوهر نداشتن بيشتر از واقعيت شوهر نداشتن اسباب رنج شما است. نوع زن يا شوهري كه انتخاب ميكنيد بيش از آنچه بستگي به كيفيات واقعي داشته باشد تحت تأثير ارزشهاي اعتباري است. بطور كلي “ارزش“ها حاكم بر ما است، نه واقعيات.
آخرين نكته اين است كه سعي ميكنيم در پايان هر يك از اين جلسات، از طريق بحث آزاد موضوعات را روشن كنيم تا ابهامي باقي نماند. منها در مورد بحث امروز بايد يادآوري كنيم كه موضوع نيمهكاره است. هنوز تمام خصوصيات رابطهاي را كه به آن رابطهي “تعبير و تفسيري“ ميگوييم، روشن نكردهايم. بنابراين اميدوارم در طرح سؤال شتاب نكنيد تا ترسيممان قدري كاملتر بشود؛ يا اگر ميخواهيد سؤالي مطرح كنيد با توجه به ناقص بودن ترسيم مطرح كنيد. به قول مولوي ما امروز فقط گفتهايم “لا اله“، ولي منظورمان “لا اله الا الله“ است. بنابراين شما بايد حوصله كنيد تا “الا الله“ش را هم بعداً بگوييم. پس اگر امروز سؤالي مطرح شود كه مربوط به “الا الله“ باشد بايد بگذاريم براي بعد. من حرف ديگري ندارم.
×××
-----
+ در صورتیکه قبلاً این کتاب را مطالعه کردهاید و مایلید نظری دربارهٔ آن بنویسید، در بخش نظرات (در پایین، قسمت "ارسال يک نظر")، میتوانید نظرتان را بنویسید تا بر روی همین صفحه قرار گیرد.
۱۴ نظر :
بسيار پرمحتوا و آگاهي دهنده و بيانگر جوهر انديشهء آقاي مصفا است. اين کتاب بهتر و بيشتر توسط کساني قابل درک است که وجود فکر زايد را در خود حس کردهاند.
اين کتاب اصلیترين کتابی هست که اصول ديدگاه آقای مصفا در آن آمده. ايشان اولين کتابی را که برای خواندن معرفی میکنند، همين کتاب است. بسيار غنی و بدور از زوائد و پراکندهگويی است.
معمولا ما آدمها بعد از یک مطالعه تاثیرگذار خوراک ذهنی تازه و چشم انداز جدیدی برای سیر آفاق فکری خود پیدا میکنیم اما بعد از خواندن تنها چند صفحه از این کتاب اگر از حداقل آمادگی ذهنی برخوردار باشید درست مثل نئو فضای وحشت انگیز ماتریکس را حس خواهید کرد. به امید روزی که به درک حقیقت وجود خود نائل شویم.
نوبسنده متاسفانه با فلسفه علم آشنايی ندارد. بنابراين براي ذهنهای ساده حرفهايش حکم کلمات قصار را دارد ولی برای ذهنهای عميق سطحی بودن آن اشکار است . برای مثال نويسنده خواندن کتابهای نظری را منع میکند! يا نويسنده منابع خود را که کريشنامورتی و ... باشد معرفی نمیکند. يا اصولا متوجه نيست که بهم خوردن رابطه عين و ذهن به آن شدتی که مورد نظر اوست هرگز اتفاق نمیافتد. ترس همچنان سرجايش هست همچنانکه نويسنده نتوانسته است از آن بگريزد! مطالب زياد است که بماند برای بعد. با اينهمه تاثير کتاب مثل آثار کريشنامورتی موقتی است و هنگاميکه آدمی با واقعيتهای عينی جامعه مواجه میشود در آنی ناپديد میگردند.
ارزشها قراردادی هستند ولی برای جوانان ابزارند. انگیزهاند . برای سن آقای مصفا ارزش مهم نيست. کنار گذاشتن ارزشها بمعنای مردن است. زبان جامعه زبان ارزشی است . ولی عقلانيت به ما کمک میکند که فريب ارزشها را نخوريم. اینجا منطق فازی لازم است. شدن برای جوان يک ضرورت است. رفتن برای افراد مسن يک ضرورت است. جلوی شدنها را نگيريم. عرفان هزار سال است که دارد اين کار رامیکند. بس است.
اين کتاب يک کتاب "عالمانه" و "دانشمندانه" نيست و از روي دانش و سواد نوشته نشده است، افرادي که به اين کتاب (و بطور کلي آثار مصفا) با ديد سواد و دانش نگاه ميکنند و نياز به "ذکر منبع و مأخذ" دارند، لب و جان اين کتاب و اينگونه کتابها را نگرفتهاند. (محو ميبايد نه نحو اينجا، بدان...). کلیگويی، شعار و مغلقپراکني هيچگاه جلوي نورفشاني ماه را نميگيرد. خواندن اين کتاب و ديگر کتابهای مصفا و کريشنامورتی از روي سواد و دانش، ره بجايي نميبرد، بلکه بايد آن را در خود حس کرد و ديـد. با بينش بايد خواند، نه با دانش. چرا که "خود حقيقت نقد حال ماست آن". داستان نحوی و کشتيبان در مثنوی اين موضوع را خوب توضيح داده است. همينطور بارها و بارها کريشنامورتي به مخاطبانش اين موضوع بينش را گوشزد ميکند. کتاب تفکر زايد و آگاهي آقاي مصفا از اصليترين و محوريترين و پرمحتواترين آثار وي است.
اين کتاب از نظر من مزيت خاصی دارد و آن اين است که اصول خودشناسی را بسيار ساده توضيح داده است (نبايد اين مزيت را دست کم گرفت) دوما اينکه تقريبا همه اصول خودشناسی را گوشزد کرده است و اگر کسی علاقه به شناخت خود داشته باشد بهترين کتاب است و اگر هم علاقهای نداشته باشد احتمالا کتاب جالبی نخواهد بود. البته من (آگاهی) را پرمحتواترین کتاب ایشان میدانم ولی برای شروع (تفکر زائد) بهتر است.
من حرفهای نادر رو در مورد اين کتاب کاملاْ قبول دارم. و اضافه میکنم که من چندين بار اين کتاب رو خواندهام و حتی يک جملهء زائد و بيهوده در اين کتاب نديدم. روشن و واضح موضوعات توضيح داده شدهاند. و اگر کسی بعد از اين کتاب، کتاب آگاهی را بخواند خيلی خيلی مفيد است. و برعکس اکثر کتابهای روانشناسی که آدم را تخدير میکند و آدم را هپروتی بار میآورد، اين کتاب اثر هی زننده دارد بطوريکه بعضی وقتها آدم میترسد ادامه بخواندنش دهد چون آدم را با خودش روبرو میکند! من شخصاْ بعد از خواندن کتابهای مصفا ديگر خواندن کتابهای روانشناسی را ترک کردهام، چون آنها چيزی جز سرگرمی انسان در "خود"ش برای انسان ندارد. اما اين کتاب انسان را متوجه خطر "خود" يا همان هويتفکری - که چه نام دقيقی هم هست - میکند.
من سوالی داشتم اگر ارزشهایی مثل سخاوت و از خود گذشتگی و کلا ارزشهای انسانی امروزه مانع از دیدن ودرک حقیقی است پس انسانهای اولیه ای که زبان گفتاری نداشتند که این ارزشهارا اعتباری دهند باید به عشق حقیقی رسیده باشند و زندگی واقعی را تجربه کرده باشند !!آیا اینچنین بوده؟
البته من فقط اونچیزی رو خوندم که اینجا گذاشته ، نه بیشتر. مطالب خوبیه البته معلمین اخلاق و عرفان هم که از بند ظواهر دین رها شده و بالاتر رفتن هم همین مسایل رو به گونه ای خیلی ملموس تر بیان می کنند. مثلا ریاکاری نکردن یعنی اسیر ارزش های جامعه نبودن و یا کینه به دل نگرفتن یعنی اثر کار بد دیگران را در همانجا رها کردن یا مذمت مال اندوزی و به عوض آن کمک به نیازمندان یعنی برای تعریف دیگران یا تفاخر دنبال خانه و ماشین انچنانی نبودن و لذت نیکی را که یک واقعیت است درک کردن. و یا اعتقاد به بخشنده و توبه پذیر بودن خدا یعنی خودخوری نکردن و تفکر زاید نداشتن. آدم با خوندن این کتاب ها شاید بتونه مسلمون تر هم یشه، یه مسلون واقعی.
ولی کسی که اسلام گریزه یا دنبال بدست آوردن بهونه برای بعضی از کارها یا رها شدن از بند تمام غصه هاست مطمئن باشه به واقعیت حرف های این کتاب هم نخواهد رسید.
کتاب «تفکر زائد» برداشتهایی را بیان کرده است که مورد توجه و مد نظر نویسنده کتاب بوده است. البته این نگرش را نمیشود کاملا اشتباه دانست. اما نمیشود آن را از هر جهت کامل هم در نظر گرفت، اینها خطوط مورد نظر نویسنده است که در جای خود بسیار بی نظیر و منحصر به فرد هستند.و میتواند دری برای ورود به عالم خود شناسی محسوب شود. اما در خیلی جاهای آن مشکلاتی هم به نظر میرسد. و این البته چیز غیر عادی ای نیست. مثلا یک نوع قطعیت گرایی از همان اول در نوع بیان به نظر میرسد. مثلا در ابتدای کتاب آمده: « ذهن ما عادت كرده است به اينكه جريانات و رويدادهاي زندگي را از دو جنبه و ديد نگاه كند و با آنها دو نوع رابطه داشته باشد: يكي ديد يا رابطهي واقعي ديگري ذهني.» از کجا این تفکیک آمده؟ آیا فقط همین دو نوع دید هست؟ ترکیبی بین اینها نیست؟ و دیدهای دیگری وجود ندارد؟ خود اینها اصلا چی هستند؟ واقعیت چی هست؟ واقعیت از دید کی؟ و مگر میشود واقعیت و ذهن را از هم جدا کرد؟ جای روح و روحیلت غیر خیالی کجاست؟ ارزشهای غیر خیالی چی؟ چه درجایی در این تقسیم دارند؟ درکی که ما از جهان داریم هیچ ارتباطی به ذهن ندارد؟ من به تعبیر و تفسیر به اون معنا که در کتاب مطرح شده کاری ندارم. ولی ما واقعیت را با ذهن خودمان درک مینیم. این بیان قطعی نگر مزاحم فهم جریان مورد بحث در طول کتاب هست. که با یک ویرایشهایی میشود در عین این که مطلب بیان شده، این اشکالات رفع بشود. من این مطالب را بعد از حدود بیست سال آشنایی با این آثار میگویم. اگر معایب نوشتاری کتاب کمتر شود جنبه های صدمه زننده آن میتواند از بین برود.چون این خطوط قطعی و بستن مسائل در یک چهار چوب قطعیت گرا میتواند موجب آسیب به ذهن و رفتار و شخصیت و ارتباط خصوصا جوانها بشود و در زندگی آنها اثرات منفی و بد و حتی خطرناکی داشته باشد.با تمام ین حرفها نمیشود منکر موشکافیها و کمکهایی که در کتاب در جهت شناخت شده گردید و امیدوارم که نویسنده در این مورد با نظر تامل و تجدید نظر و تکمیل مطالب برآید.
برای من که دانشجوی روانشناسی ام موضوعات را روشنتر کرد
This is a work of art.
This is a work of art.
ﺩاﺳﺘﺎﻥ ﺑﺴﻴﺎﺭ ﭘﻴﭽﻴﺪﻩ اﺳﺖ. ﻣﻦ ﻓﻜﺮ ﻛﺮﺩﻡ اﮔﺮ ﻗﺮاﺭ ﺑﺎﺷﻪ ﻣﺎ اﺭﺯﺷﻬﺎﻱ ﻭاﻗﻌﻲ ﺭﻭ ﺟﺎﻳﮕﺰﻳﻦ ﻛﻨﻴﻢ ﻳﻪ اﻧﻘﻼﺏ ﻻﺯﻣﻪ ' ﻣﺜﻞ اﻳﻦ ﻣﻴﻤﻮﻧﻪ ﺑﺨﻮاﻫﻴﻢ ﭘﺎﻳﺘﺨﺖ ﺭﻭ اﺯ ﺗﻬﺮاﻥ ﺑﻪ ﺟﺎﻱ ﺩﻳﮕﻪاﻱ ﻣﻨﺘﻘﻞ ﻛﻨﻴﻢ ' ﻓﻌﻼ ﺭﻭاﺑﻄ ﺁﺩﻣﻬﺎ ' ﺧﺎﻧﻮاﺩﻩﻫﺎ ' ﺷﻬﺮﻫﺎ ' ﻛﺸﻮﺭﻫﺎ ﺑﺮ ﻫﻤﻴﻦ اﺳﺎﺱ ﺗﻨﻆﻴﻢ ﻣﻴﺸﻪ ' ﺭﻳﺴﻚ اﻳﻨﻜﻪ ﻣﺎ ﺭاﻩ ﺩﻳﮕﻪاﻱ ﺭﻭ ﺑﺮﻳﻢ ﺧﻴﻠﻲ ﺑﺎﻻﺳﺖ ' ﺳﻴﺴﺘﻢ ﺑﺎﻧﻜﻲ ﻫﻢ ﺩﺭ ﺩﻧﻴﺎ ﺩﻗﻴﻘﺎ ﮔﺮﻓﺘﺎﺭ ﻳﻪ ﻫﻤﭽﻴﻦ ﻭﺿﻌﻴﺘﻲ ' اﺭﺯﺵ ﻭاﻗﻌﻲ ' اﺭﺯﺵ ﺗﺨﻴﻠﻲ ' اﮔﺮ اﺯ ﻓﺮﺩا ﻗﺮاﺭ ﺑﺎﺷﻪ ﭘﻮﻝ ﺭﻭ ﺑﺮ ﺣﺴﺐ اﺭﺯﺵ ﻭاﻗﻌﻴﺶ ﺭﺩ و ﺑﺪﻝ ﻛﻨﻦ اﻗﺘﺼﺎﺩ ﺩﻧﻴﺎ اﺯ ﻫﻢ ﻣﻴﭙﺎﺷﻪ ' اﺯ ﻃﺮﻓﻲ اﺩاﻣﻪ اﻳﻦ ﻭﺿﻊ ﻫﻢ ﺑﻪ ﻫﻤﻮﻥ ﻓﺮﻭﭘﺎﺷﻲ ﻣﻲاﻧﺠﺎﻣﻪ ' ﻣﺜﻞ اﻳﻨﻜﻪ ﺩاﺳﺘﺎﻥ ' ﺩاﺳﺘﺎﻥ اﺭﻩس
ارسال یک نظر
» لطفاً نظر خود را به خط فارسی بنویسید.
» اگر مایل به تماس با مدیر سایت یا محمدجعفر مصفا هستید، فقط از طریق صفحهٔ "تماس با ما" و ارسال ایمیل اقدام کنید.