متن صفحهٔ اول تا شانزدهم کتاب "رابطه"، تأليف محمدجعفر مصفا
+ متن زیر را بصورت فایل pdf نیز میتوانید از اینـجــا دریافت نمایید.
رابطه
1
مصفا: حسن، در سكوت اين جنگل فرصت خوبي داريم تا موضوعات را بررسي و روشن كنيم. به نظر تو بايد از چه موضوعي شروع كنيم؟ آيا اصولاً مسئلهاي در تو وجود دارد تا لازم باشد به گفتوگو دربارهي آن بنشينيم؟
حسن: بله، مسئله وجود دارد. مسئلهي من اشكال در تحقق “مراقبه“ است. من اين واقعيت را درك كردهام كه تمام مسائل ما حاصل تفكر زائد است. اين را هم تجربه كردهام كه به وسيلهي مراقبه ميتوان از تفكر زائد جلوگيري كرد. ولي مسئله اين است كه ذهن لحظات كوتاهي در كيفيت مراقبه قرار ميگيرد؛ اما همين كه انسان به خود ميآيد ميبيند ساعتهاست كه فكر عنان اختيار را از ذهن گرفته و به دنبال ولگردي و پرسهزني رفته است. فكرها مثل يك اسب وحشي مدام ذهن را صحنهي تاختوتاز قرار ميدهند و ما از جلوگيري آنها ناتوانيم. بنابراين به نظر من مهمترين مسئله اين است كه چگونه ميتوانيم از هجوم وحشيانه و سيلآساي فكر جلوگيري كنيم؟
مصفا: هيچ فكري در ذهن نميجوشد مگر اينكه در پشت آن نيازي نهفته باشد. فكر اصولاً ابزار نياز است. تا نيازي نباشد فكر هم نيست. تو الان احساس گرسنگي ميكني و نياز به غذا داري. رفع گرسنگي براي تو يك نياز و ضرورت است. بنابراين فكر به حركت ميافتد تا وسيلهي رفع اين نياز را بيابد. نياز ميتواند مادي باشد، غريزي باشد، فيزيولوژيكي باشد، رواني باشد يا هر چيز ديگر. به محض ايجاد نياز، فكر هم به عنوان ابزار رفع آن به حركت ميافتد.
و هرقدر نياز شديدتر باشد فكر نيز به عنوان يك ابزار و وسيله، نقش مهمتري پيدا ميكند. تو اگر به طور عادي گرسنه باشي، فكرت با آرامش به حركت ميافتد تا راه رفع اين نياز را بيابد. اما اگر از گرسنگي داري هلاك ميشوي، فكر آرامش خود را از دست ميدهد و با شتاب و هول و هراس به تلاش ميافتد تا چارهاي بيابد. تو اگر يك سكهي يك ميليوني در جيبت داشته باشي لاينقطع فكر و هوش و حواست مشغول به آن و نگران آن است. وقتي ميخواهي از اين جوي بپري، خودبخود دستت را روي جيبت ميگذاري كه مبادا سكه بيفتد. مدام جيبت را وارسي ميكني كه مبادا سوراخي در آن ايجاد شده باشد. نزديك غروب آفتاب فكر ميكني بهتر است از اين جاي پرت و خلوت برويم، چون ممكن است شب كسي بيايد و لختمان كند. در حين گوش كردن به حرفهاي من و اصولاً ضمن هر حركتي يك گوشة ذهن و حواست هم پيش سكه است و مشغول به آن. زيرا نياز تو به آن بسيار شديد است. سكهي يك ميليوني براي تو از اهميت فوقالعادهاي برخوردار است. حالا فرض كنيم يك سكهي يك ريالي در جيبت داري. آيا اصلاً به آن ميانديشي؟ واضح است كه نه. به سكهي يك ريالي خودبخود نميانديشي. اينطور نيست كه اول به آن بينديشي بعد بگويي حالا چگونه ميتوانم به آن نينديشم؟
همانطور كه خودت توجه كردهاي، فكرهايي كه در ذهن ميجوشند تا “هويت فكري“ را بسازند اولاً هميشگي هستند، ثانياً با چنان شتاب و هول و هراسي به ذهن هجوم ميآورند كه ما از جلوگيري آنها ناتوانيم. اين امر حكايت بر آن ميكند كه اولاً نياز ما به هويت فكري يك نياز دائمي است؛ ثانياً اين نياز بسيار مبرم و حياتي است. پس قبل از هر چيز بايد ماهيت اين نياز را بشناسيم. بايد ببينيم چه نيازي در عمق ذهن ما نهفته است كه فكر با چنان هول و هراسي مدام در ذهن ميجوشد تا اين پديده را حفظ كند! به نظر ميرسد كه اين نياز در حد نفس كشيدن براي ما مبرم است. تا ماهيت اين نياز را عميقاً و به روشني نشناسيم و تكليف خود را با آن روشن نكنيم، هيچ مسئلهاي حل نخواهد شد. تا نياز، يا تصور نياز هست، فكر هم خودبخود ميآيد و هيچ كاريش نميشود كرد.
آيا نياز ما به “هويت فكري“ يك نياز واقعي ـ مثل گرسنگي است ـ يا روابط غلطي چنين نيازي را بر ما تحميل كرده است؟ اگر عميقاً حس كنيم كه نياز ما به آن يك نياز واهي است؛ فكر خودبخود آن را نخواهد ساخت.
تو الان فارغ و آسوده اينجا نشستهاي به تماشاي اين چشمه و اين آسمان صاف و اين كوه و درختها. مسئلهاي هم نداري. خودت لحظهاي بعد فكرت را ميفرستي به اين طرف و آنطرف به مسئله جمع كردن. خودت اينجايي، ولي فكرت ميرود سري به خانه و مبل و ماشين و شغل پسر عمويت ميزند و برميگردد با كولهباري از مسئله. از صبح تا شب كارت اين است كه فكرت را ميفرستي به اين طرف و آنطرف تكهتكه و ذرهذره مسائلي هوايي جمع ميكند ميآورد و از آن يك “من“ پر حسرت، پر ترس، پر حقارت، ناكام، ناراضي و ناخوشبخت ميسازد. بعد همان ذهني كه خودش مسائل را جمع كرده است ميگويد مصفا من چگونه ميتوانم مسائلم را حل كنم؟ چگونه ميتوانم “من“ را ـ كه عين مسئله است ـ مضمحل كنم؟
تو بايد صورت وضعيت خودت را روشن و مشخص كني تا بداني مسئله چيست، تا بيخودي دور خودت نچرخي و حركاتت كور و بيجهت نباشد.
آيا اين را قبول داري كه هويت فكري را خود تو داري لحظه به لحظه در ذهنت خلق ميكني، و ميخواهي كه خلق كني؟ اگر اين را قبول داري بايد نتايج نهفته در آن را هم قبول كني. مثلاً بايد قبول كني، يعني بايد درك كني كه بعد از خلق هويت فكري تو نميتواني آن را از بين ببري. خلق آن و وجود آن حكايت بر اين ميكند كه دلائل وجودش قويتر از دلائل نبودش است. ما دو تا ذهن نداريم تا بگوييم يكي از ذهنها آن را خلق ميكند و ذهن ديگر ميخواهد آن را از بين ببرد. همان ذهني كه آن را خلق كرده است، ميگويد حالا چه راهي پيدا كنم تا آن را مضمحل كنم؟ واضح است كه چنين ذهني يك ذهن ملانصرالديني است، يك ذهن ناآگاه، تيره و جهلآلود است.
هر حركت ذهن بايد ناظر به قبل از خلق باشد نه بعد. ما بايد حركتهاي غلط ذهنمان را اصلاح كنيم. مثلاً انديشيدن به اينكه ميخواهم هويت فكري را از بين ببرم يا ميخواهم آن را بشناسم، يك اشتباه بسيار اساسي است. زيرا همانطور كه گفتم، وقتي ذهن خودت آن را انديشيد، مسلماً نيازها و دلائلي در كار است كه وجود آن را لازم گردانيده است ـ نيازها و دلايلي كه بر دلايل عدم وجودش ميچربيده است. و بعد از ايجاد، تو محال است بتواني آن را بشناسي. زيرا هنگام ايجاد آن، ذهن تو يك ذهن تيره، اشتباهآلود و در جهل بوده است. ذهني كه يك مقدار اوهام، الفاظ و تصاوير را در خودش ايجاد ميكند و آنها را به حساب واقعيت و به حساب هستي رواني تو ميگذارد، ظرفيت و توانايي شناخت را قبلاً از دست داده است. ذهن تو بعد از خلق “شبح“ در خودش، اولاً ميخواهد چه چيز را بشناسد؛ ثانياً با كدام وسيله بشناسد؟ شناخت “شبح“ معنا دارد؟ و وسيلهي شناخت قرار دادن همان ذهني كه شبح را آفريده است معنا دارد؟
نتايج بسيار وسيعي در درك اين اصول نهفته است. مثلاً ديد و رابطه تو با مسئله نبايد ديد “چگونه مضمحل كردن من“ باشد، بلكه بايد ديد “چگونه خلق نكردن“ آن باشد. مثلاً ذهن تو نبايد در كيفيت تلاش باشد، بايد در كيفيت سكوت و آرامش باشد؛ مثلاً ذهنت نبايد موضوع را با ديد “به تدريج وانهادن“ نگاه كند؛ نبايد كيفيت “ از اين به بعد“ داشته باشد؛ و خيلي نتايج نهفتهي ديگر كه در جاي مناسب خود به آنها اشاره خواهم كرد.
حسن: مصفا راست ميگويي. بايد انصاف بدهم كه حرفت از آب اين چشمه روشنتر است ـ مخصوصاً اين حرف كه ميگوئي خود من دارم هويت فكري را خلق ميكنم و ميخواهم كه خلق كنم. يكي از نتايج نهفته در اين واقعيت اين است كه حرف و بحثم با تو بيهوده است. وقتي خود من دارم هويتم را خلق ميكنم، بحث با تو بر سر اينكه چگونه ميتوانم آن را از بين ببرم، يك بحث ملانصرالديني است. من اگر الان كه اينجا نشستهام فكرم نرود به شغلي كه پدرم داشته است، اگر تعبير شغل و رفتار خودم را نشخوار ذهني نكنم و از همين تعبيرها يك “منِ“ موهوم ذهني بار ذهنم نكنم واقعاً چه رنج و مسئلهاي دارم؟
و اگر خودم دستيدستي اين مسائل پوچ و هوايي را به وسيله فكر جمع كردم و به سر خودم ريختم، بعد حرف و بحثم با تو بندهي خدا چيست؟ يا حتي با خودم چيست؟ يا نق زدنم به خودم براي چيست؟ فكر، خودش اول يك هويت حقير و بيعرضه را ـ آنهم در هوا ـ براي من ميسازد، بعد هم خود فكر مينشيند به نقزدن كه اين چه شخصيتي است كه تو داري!؟ و بعد هم باز خودش شروع ميكند به طفره و تقلا تا راهي پيدا كند براي از بين بردن چيزي كه خودش در هوا ساخته است. من حالا خيلي خوب ميفهمم كه فريب و بازي فكر يعني چه!
خوب است از اين پس هر وقت فكر به من نق زد كه “ اين چه شخصيت حقير و بيعرضه و ترسويي است كه تو داري!“، اين جواب حسي را به او بدهم كه “چشمت كور خوب بود از اول خودت آن را درست نكني…!“ منظورم اين است كه نسبت به نقنقهاي آن بياعتنا بشوم.
مصفا: نميتواني بياعتنا بشوي. ملامت كردن خود حكايت بر اين ميكند كه ذهن تو در كيفيت بياعتنايي و بيتفاوتي نيست. تو هويت فكري را به دليل اهميت حياتياي كه برايت دارد، ساختهاي. حالا چگونه ميتواني نسبت به آن بياعتنا باشي؟ بياعتنايي به معناي واقعي بايد قبل از ساختن آن باشد.
پس بطور كلي بايد جهت و موضوع گفتوگوهايمان را عوض كنيم. بحث دربارهي اينكه “چگونه ميتوانم سكهي هويت فكري را دور بيندازم“، بيمعناست. نفس وجود آن حكايت بر اين ميكند كه وجودش براي تو اهميت و ضرورت دارد. تو به آن نياز داري؛ برايت عزيز است؛ و ميخواهي آن را حفظ كني.
بايد هر چه روشنتر و عميقتر ماهيت اين نياز را بشناسيم. بايد ببينيم چه نيازي در ما وجود دارد كه ذهن لحظه به لحظه اين پديده را در خودش ميآفريند و به آن ميچسبد.
گمان ميكنم قبلاً اصلي را برايت توضيح دادهام كه بايد در تمام موضوعات به آن توجه كني. آن اصل اين است كه به علت اصل حركت و پيوستگي علت و معلول، هيچ معلولي نميتواند يك علت بعيد و جدا از خودش داشته باشد. اگر هماكنون احساس ترس، ناتواني، ناخوشبختي يا هر احساس ديگري در تو وجود دارد، براي آنها هماكنون بايد يك علت موجود باشد.
با توجه به اين اصل آيا ميتواني علتي را كه هماكنون ترا نيازمند به ساختن حصار هويت فكري ميگرداند در خودت حس كني؟ سعي كن به باطن وجود خودت نزديك بشوي تا اين عامل يا علت را حس كني. تو هماكنون احساس و حالت خاصي در معدهات داري ـ يعني احساس گرسنگي. و اين احساس ترا نيازمند به غذا ميكند. حالا در زمينهي هويت فكري آيا ميتواني حالت خاصي را كه ترا نيازمند به ساختن آن حصار فكري ميكند در خودت حس كني؟ آيا تا به حال سعي نكردهاي هويت فكري را نسازي تا ببيني چه احساسي در تو ايجاد ميشود؟ چه اتفاقي ميافتد؟ تو وقتي گرسنهاي ميتواني دوسه ساعت غذا نخوري. درآنصورت احساس گرسنگي را با وضوح بيشتري حس ميكني. همين كار را يكبار در مورد هويت فكري تجربه كن ببين چه اتفاقي ميافتد. اگر اين حصار را حتي براي يك لحظه نسازي ميبيني نه تنها هيچ حادثهي بدي اتفاق نميافتد بلكه چنان احساس سبكي، بيترسي، شعف و نيرويي را در خودت تجربه ميكني كه محال است بار ديگر برگردي و خود را در آن حصار پرترس، متزلزل و پررنج نگه داري. ما هرگز بيحصاري را تجربه نكردهايم تا ببينيم چه اتفاقي ميافتد. هميشه از تصور بيحصاري وحشت داشتهايم. شرايط اوليهي محيط، ذهن ما را گيج و گنگ كرده است. ذهن ما را وحشتزده و بچهترس كرده است. و ما با چنين وحشتي بزرگ شدهايم و پيش آمدهايم. چنين ذهني را تشبيه ميكنيم به حركت دستپاچه و هراسآلود موشي كه گربه دنبالش كرده است. فشار عوامل محيط مجال تأمل، دقيقانديشي و صريحبيني را از ذهن ما گرفته است. حالا تو يك لحظه تأمل كن، ذهنت را از فرار و دستپاچگي بازدار و ببين اگر آن پديدهي ذهني را نسازي چه ميشود. يك عمر است ما براي يكديگر نمايش شجاعت و توانايي ميدهيم؛ براي يكديگر سينهي شخصيت سپر ميكنيم. حالا تو به جاي همهي اين بازيها، يك لحظه واقعاً نترس، دل به دريا بزن و آن حصار يا “شخصيت“ را در ذهنت نساز.
ميبيني كه انسان چه موجود مسخ و بيمعنايي شده است؟ لااقل بياييم عميقاً و باطناً به خودمان اعتراف كنيم كه وجودمان (كلمهي “وجودمان“ مبهم است) كه ذهنمان يك ذهن وحشتزده است؛ ذهني است كه در تمام عمر يك لحظه بيترسي، آرامش و فراغت را تجربه نكرده است. اگر ما صادقانه چنين اعترافي را به درون خودمان بكنيم دست از نمايش و سينه سپركردن برميداريم. واقعاً متواضع ميشويم. و تواضع به معناي واقعي آن برابر است با خالي شدن ذهن از تصاوير تشكيلدهندهي “من“. “من“ حاصل كبر است. حاصل ضرورت “چيزي بودن“ است. ما اگر نخواهيم جز اصالت خود چيز ديگري باشيم مجبور نيستيم از يك مقدار وهم و تصوير و پندار چنين مركز هوايي و متزلزل و فاجعهآميزي بسازيم.
باري، براي هويت فكري هيچ علتي موجود نيست. وضع چنان است كه انگار علت بعداً موجود خواهد شد. مثل اين است كه تو يك سپر در مقابل خودت نگه داشتهاي براي شير موهومي كه در يك روز موهوم به تو حمله خواهد كرد. ما هميشه هويت فكري، يعني معلول را به هواي يك علت واهي ميسازيم. و جالب اين است كه علت را ذهن خود ما ميسازد. ذهن ما هم علت را ميسازد و هم معلول را. بنابراين هم علت واهي است و هم معلول چيزي جز تصاوير ذهني نيست. و آن وقت چنين علت و معلول ذهني و واهي تمام زندگي ما را در خود گرفته و به خود مشغول داشته است.
نشان دادهايم كه ترسهاي زمان كودكي اكنون ديگر وجود ندارد ـ گرگ، يعني عامل ترس، رفته است و خود حصار علت تمام رنجها و ترسهاي ما شده است. اين يك جنبه از موضوع است. ترس از گرگ در زمان كودكي، يك علت پناه گرفتن در حصار ذهني بوده است. اما سواي نقش دفاعي حصار در مقابل گرگ، يعني در مقابل آزار، خود حصار را هم به عنوان يك ضرورت اجتماعي به ما القاء كردهاند. به شكلهاي مختلف مدام به ما تلقين كردهاند كه بايد “چيزي باشي“. و آنچه خود جامعه به عنوان آن “چيز“ به ما عرضه كرده است ارزشهاي اعتباريايست كه تشكيل همين حصار ذهني را ميدهد. و اين جنبه، يعني ضرورت “چيزي بودن“ است كه علت ديرپايي هويت فكري و شكست ما در تلاش براي رهايي از اسارت آن ميگردد.
در يك محيط ترس و فشار و آزار و تهديد بچه نميتواند از خودش دفاع كند. شرايط جسمي و روحي او طوري نيست كه بتواند آزارها و فشارهاي محيط را به يك شكل مؤثر دفع كند. بنابراين به فكر و خيال پناه ميبرد و براي دفاع خود فكر را وسيله قرار ميدهد.
از نظر “چيزي بودن“ يا “چيزي شدن“ نيز نميتواند آنطور كه به او القاء و تحميل كردهاند بشود. زيرا اولاً به دليل مقايسه، ثانياً به دليل ناشدني بودن آن چيزي كه از او انتظار دارند بشود، ثالثاً به دليل متضاد بودن آن “چيز“، رابعاً به دليل عواملي كه به صورت مانع در طريق لااقل انطباق ظاهري با آن “چيز“ برايش پيش ميآورند، بچه نميتواند چيزي باشد و بشود كه هم جوابگوي انتظارات محيط باشد و هم آنرا به عنوان يك وسيلهي دفاعي مؤثر عليه آزارهاي محيط به كار برد. اين است كه براي جبران هر دو زمينه مجبور ميشود هر چه بيشتر خود را در لاك فكر فرو برد و آن را به عنوان يك ابزار چارهساز به كار گيرد. حصار فكري براي ما حكم سوراخ موشي را دارد كه از ترس گربههاي گوناگون خود را در آن پنهان كردهايم. و اين ترس چنان شديد است كه يك لحظه جرأت نميكنيم سرمان را از سوراخ بيرون بياوريم ـ در تمام عمر يك لحظه بيرون نياوردهايم. آيا لحظهاي در تمام عمر پيش آمده است كه ذهنت اين سوراخ موش را نسازد و خود را در آن فرو نبرد!؟
آن دو علت، يعني ترس از محيط و ضرورت “چيزي شدن“ مدام يكديگر را تقويت ميكنند. وقتي بچه را از محيط، از روابط و به طور كلي از زندگي بترسانند، ضرورت چيزي شدن ـ و آن “چيز“ را وسيلهي دفاع قرار دادن ـ برايش حياتيتر و مبرمتر ميگردد. و وقتي ضرورت چيزي شدن برايش مطرح گرديد، ترسش از محيط و از چيزي نبودن نيز تشديد ميگردد ـ كه نيتجهاش چسبيدن هر چه شديدتر به حصار است.
يكي از بچههايي كه در بحثهاي عمومي شركت ميكند ميگفت وقتي هفت هشت ساله بودم پدرم مرد. برادري داشتم و دارم كه حدود ده سال از خودم بزرگتر است. تقريباً هر روز اين برادر به بهانههاي مختلف به جانم ميافتاد و كتكم ميزد. منهم كه قدرت دفاع نداشتم در عالم بچگي اينطور خيال يا آرزو و مجسم ميكردم كه انگار يك سرهنگ شدهام يا كاش يك روز سرهنگ بشوم تا هم برادرم ديگر نتواند كتكم بزند و هم اينكه با يك هفت تير او را بكشم و انتقام خود را از او بگيرم.
پناه بردن به تخيل و از فكر و خيال براي خويش يك هويت سرهنگ گونه ساختن با چنين هدف و مكانيسمي شروع شده است. ديدهاي كه بعضي بچههاي كوچك كه از بچههاي بزرگتر ميترسند، خودشان را به دامن مادرشان ميچسبانند يا در پناه برادر بزرگترشان قرار ميدهند؟ پناه بردن به فكر نقش دامن مادر را دارد.
اما سئوال اين است كه در حال حاضر اين سرهنگ يا اين دامن و حصار ذهني چه نقشي دارد؟ آيا از نظر دفاع انسان در مقابل ترس و ناتواني، نقش و فايدهاي در آن هست يا نه؟ اگر نيست، چرا آن را نگه داشتهايم؟ چرا اصولاً انسان بايد سواي فطرياتش يك قوز ذهني هم به نام “شخصيت“ داشته باشد؟ چه فايده و كاربردي در آن هست؟
حسن: مصفا، اجازه بده حرفت را قطع كنم و قبل از اين كه جلوتر بروي سئوالي را مطرح كنم. اگر در محيط كودك عوامل ترس و تهديد و آزار وجود نداشته باشد، مقايسه و رقابت بر سر ارزشهاي تعبيري و ضرورت چيزي شدن هم وجود نداشته باشد، آيا انسان بعداً دچار هيچ مسئلهي رواني نميشود؟
مصفا: نه، نميشود، مگر به دليل بيماريهاي خاص ارگانيك. ولي به هر حال اين فرض كه عوامل تهديد و آزار وجود نداشته باشد مقايسه هم وجود نداشته باشد فقط يك فرض است. در تمام اجتماعات و در تمام روابط هر دو وجود دارد.
حسن: حالا فرض كنيم بچهاي در معرض آزار و تنبيه بدني قرار داشته باشد و بچهي ديگر قرار نداشته باشد، ولي در محيط تربيتي هر دو، مقايسه و رقابت به طور يكسان وجود داشته باشد. آيا اين دو بچه بعداً از نظر رواني تفاوتهايي با هم پيدا خواهند كرد؟
مصفا: بگذار سئوال را به اين صورت درآوريم: آزارها و تنبيهات جسمي، و ترس حاصل از آنها يك عامل مؤثر در تربيت بچه است؛ ضرورت چيزي شدن، و مقايسه و رقابت را وسيلهي آن “شدن“ قرار دادن، عامل ديگر است. حالا سئوال اين است كه كدام يك از اين دو عامل تأثيري عميقتر، مؤثرتر و طولانيتر دارند؟به عبارت ديگر كدام يك از آنها در مرحلهاي از زندگي كودك متوقف ميشود و كدام يك همراه او و پابهپاي او ميآيد و ادامه مييابد؟
تهديدات و خطراتي كه به صورت تنبيهات بدني و فشار و آزار جسمي متوجه كودك است چندان طول نميكشد و متوقف ميگردد. برادر بزرگتر يا پدر و مادر من تا يك سن معيني ميتوانند مرا كتك بزنند و براي من عامل ترس و خطر باشند. حال آنكه آزار، و ترس و انواع مسائل ناشي از مقايسه و رقابت بر سر “چيزي شدن“ تا لحظهي مرگ پابپاي انسان ميآيد و وجود او را تحت تأثير هميشگي خود دارد.
اين سئوال را هم مطرح كنيم كه آيا بعد از متوقف شدن عامل اولي، يعني با توقف آزار و تهديدي كه از طرف برادر متوجه من بوده است، تأثير آنهم روي شخصيت من متوقف شده است يا نه؟ برادر بزرگتر تا سن معيني مرا كتك ميزده است و من از او ميترسيدهام و نسبت به او نفرت و ميل انتقام گرفتن داشتهام. آيا اين ترس و ميل انتقام گرفتن و نفرت ورزيدن در شخصيت من باقي نمانده است و هماكنون رفتار و روابطم با برادرم تحت تأثير آنها نيست؟
اين امر بستگي به عامل ديگر، يعني رقابت و مقايسه دارد. فرض كنيم در محيط يك كودك تنبيه، تحقير، تهديد، آزار، فشار و خشونت وجود دارد اما مقايسه و رقابت وجود ندارد و بچه شلاق دائمي مقايسه را براي چيزي شدن در اطراف ذهن خود لمس نميكند. يعني محيط او درگير مسابقهي “شخصيت“ نيست؛ و نتيجتاً چيزي به نام هويت ارزشي براي او مطرح نميشود. (اينهم فقط يك فرض است). در چنين فرضي اثر ترسها، تهديدات، تحقيرها و آزارهاي اوليه بكلي از بين ميرود، بيآنكه وجود رواني بچه را تحت تأثير قرار دهد. زيرا همانطور كه گفتم، فكر ابزار نياز است، و هميشه به اقتضاي نيازها، وضعيتها و شرايط موجود واكنش متناسب با آن نيازها و وضعيتها را نشان ميدهد. برادرم امروز مرا كتك ميزند و من نسبت به او واكنش نفرت پيدا ميكنم. و چون نميتوانم به يك طريق واقعي نفرت خود را ارضاء نمايم و انتقام بگيرم، به فكر پناه ميبرم و از خود يك سرهنگ خيالي ميسازم با هدف انتقام گرفتن. اگر از فردا آزارهاي او متوقف بشود، ضرورت انتقام گرفتن هم براي من باقي نميماند. زيرا وقتي در وضعيت موجود من عامل ترس و تهديد و آزار مفقود است، توسل به تاكتيك دفاعي و ميل انتقام گرفتن هم غيرضروري است. تا نيازي موجود نباشد فكر واكنش نشان نميدهد.
اين مطلب ممكن است به نظر تو دور از واقعيت برسد. زيرا عملاً ميبينيم كتك خوردن و تهديد و اذيت و آزارهاي زمان كودكي سالهاست كه متوقف شده، حال آنكه خاطرهي آنها هنوز هم در ذهن ما هست و نسبت به كساني كه اسباب اذيت و آزار ما بودهاند هم نفرت داريم و هم ميل انتقام گرفتن.
درست است، ما نسبت به عوامل آزاردهندهي زمان كودكي ميل انتقام گرفتن و نفرت ورزيدن داريم؛ و اين امر نشان ميدهد كه چنين تمايلي از كودكي در ما باقي مانده و همراه ما جلو آمده و هماكنون در ما هست و رفتار و زندگي و اصولاً مجموعهي شخصيتمان را تحت تأثير دارد. پس اين واقعيت خلاف چيزي است كه گفتيم.
اما حسن، اگر خوب به كنه موضوع برويم ميبينيم كه ميل انتقام گرفتن و نفرت ورزيدن فعلي ما به دليل نفس آن اذيت و آزارها نيست، بلكه عاملي كه خاطرهي آنها را به صورت يك آتش زنده در ما حفظ كرده و تا امروز جلو آورده، وجود پديدهايست به نام “من“، به نام “شخصيت“. حال آنكه ما فرض را بر اين قرار داديم كه در محيط كودك رقابت و مقايسه وجود ندارد و بنابراين چيزي هم به نام “شخصيت“ براي كودك مطرح نيست و در ذهنش ثبت نشده است.
حسن: من به ياد دارم كه برادرم مرا كتك ميزد. نفس همين به ياد داشتن حكايت بر آن ميكند كه هماكنون من از او دلخوري دارم؛ نسبت به او نفرت دارم و ميل دارم به طريقي نفرتم را ارضاء كنم. اين ارتباطي به شخصيت يا هويت فكري ندارد. من چه هويت فكري داشته باشم و چه نداشته باشم، چنين احساس و تمايلي در من هست.
مصفا: ...
-----
برای تهیهٔ این کتاب با ما تماس بگیرید.
+ در صورتیکه قبلاً این کتاب را مطالعه کردهاید و مایلید نظری دربارهٔ آن بنویسید، در بخش نظرات (در پایین، قسمت "ارسال يک نظر")، میتوانید نظرتان را بنویسید تا بر روی همین صفحه قرار گیرد.
+ در صورتیکه قبلاً این کتاب را مطالعه کردهاید و مایلید نظری دربارهٔ آن بنویسید، در بخش نظرات (در پایین، قسمت "ارسال يک نظر")، میتوانید نظرتان را بنویسید تا بر روی همین صفحه قرار گیرد.
۱ نظر :
اين کتاب حاصل مدتی است که مصفا و حسن نامی در جايی گويا چادر زدهاند و به تاملاتی پرداختهاند. سئوالاتی که حسن از مصفا میکند سئوالاتی است که برای اکثر کسانی که کتابهای مصفا را میخوانند یا پا در خودشناسی میگذارند، پيش میآيد. افرادی که سئوالاتی دارند اين کتاب را بخوانند.
ارسال یک نظر
» لطفاً نظر خود را به خط فارسی بنویسید.
» اگر مایل به تماس با مدیر سایت یا محمدجعفر مصفا هستید، فقط از طریق صفحهٔ "تماس با ما" و ارسال ایمیل اقدام کنید.