پاسخ پرسشهای مطرح شده تا تاريخ ۲۶ تير ماه ۱۳۸۵
چنانچه تا تاريخ فوق پرسشی مطرح نمودهايد، میتوانيد پاسخ آن را در زير دريافت کنيد.
+ این پرسشپاسخ در سه قسمت تهیه شده است. برای دريافت هر فايل صوتی زير (پاسخ پرسشها با صدای محمدجعفر مصفا)، با كليد سمت راست ماوس بروي لينک بخش موردنظر كليك كرده و Save Target As را انتخاب نمائيد.
پس از دريافت هر فايل، آن را با هر برنامهای که mp3 پخش میکند، ميتوانيد بشنويد.
همچنين ميتوانيد با کليک کردن دکمه های پخش، اين پرسشپاسخ را (بدون دانلود) گوش دهيد:
چنانچه احیاناً نتوانستید از روشهای فوق استفاده نمایید، از پوشهٔ مربوط به فایلهای پرسشپاسخ در یکی از سه آرشیو بزرگ سایت میتوانید دانلود نمایید:
--------
متن فایلهای صوتی پرسشپاسخ شماره ٩:
+ همچنین میتوانید فایل PDF این متن را از ایـنـجـا دریافت کرده و بدون اتصال به اینترنت از روی کامپیوتر خود مطالعه نمایید.
بخش اول:
سوال 1: نظر دکتر در رابطه با عشق زمینی چیست؟ درست است که لابلای این عشق ما به دنبال خوراک برای هویت فکری میگردیم امّا مواردی هم از عشق – منجمله برای خودم – اتفاق میافتد که شب و روز به فکرش هستیم. میخواهم بگویم انگار یکچیزی به غیر از موارد طلب سهگانه (هویّت، ارگانیسم و عشق واقعی) وجود دارد یا نه؟ لطفاً ارتباطش را با هویّت یا ارگانیسم روشن بفرمایید.
مصفا: من عشق را تقسیم به عشق زمینی و آسمانی نمیکنم. عشق زمینی و آسمانی یعنی چی؟ منظور از عشق آسمانی چیست؟ یعنی عشق الهی؟ عشق به "خدا"؟ خوب ما نداریم. ما تحت عنوان عشق به خدا عشق به «خود»مان داریم.
- یعنی آن چیزی هم که تا به حال از آن به عنوان عشق به "خدا" صحبت شده در حقیقت همان عشق به «خود»مان است؟ ذات انسان؟
مصفا: به ذات انسان نه، به هویّت فکری. عشقی که ما در حال حاضر داریم تعلّق به هویّت فکری است. ما اصطلاحاً یک عشق داریم که من جز سکس چیزی در آن نمیبینم سکس به معنای وسیعش، خواستن نر و مادّه همدیگر را به شکل نیرومندی؛ بعد، عشق فطری که ذهن در آن مدخلیتی ندارد. یعنی حالتی که مثلاً یک بچّه یکماهه، دو ماهه، سهماهه دارد که من حتّی دیدهام بچّه در خواب میخندد. این هم یک حالت است. غیر از این دیگر چه حالتهایی ممکن است باشد؟
- این دو حالت که فرمودید اصیلند؟
- گرایش جنسی هم اصیل است. حالا اسم عشق روی آن بگذاریم. چه مانعی دارد؟ ولی من میگویم کشش جنسی، کشش فیزیکی.
- پس عشق به خدا عملاً عشق به یک تصویر است؟
مصفا: عشق به خدا عشق به یک تصویر است. هنگامی هم که انسان از هویّت فکری دل برگیرد، تصاویر را از ذهنش خارج کند آنچه که باقی میماند یک انرژی ذاتی شفاف فطری است که آن «به» ندارد. مثل اینکه من نفس میکشم به تو نفس میکشم همانقدر غلط است که بگویم "من به تو عشق میورزم" که بگویم "من به تو نفس میکشم". گُل بویش را "به" کسی نمیدهد. گل فقط بو دارد. اصلاً برای دادن و ورزیدن نیست. حرکت نیرومند انرژی [عشق] کیفیتی، خاصیتی از ابعاد وجودی انسان است که رفتهرفته ضعیف هم میشود.
- ضعیف میشود؟! یعنی سن که بالا میرود عشق هم ضعیف میشود؟
مصفا: ضعیف میشود. معلوم است. به دلیل اینکه سلولها ضعیف میشوند. تو برایت قابل درک است؟
- من برای اوّلین بار است که با این موضوع مواجه میشوم که عشق برخاسته از فطرت هم ...
مصفا: خوب من جاهایی نگفتهام، هیچجا نگفتهام، ولی ضعیف میشود.
- من فکر میکردم که حالات فطری انسان به مرور عمق و غنای بیشتری پیدا میکنند.
مصفا: عشق ضعیف میشود، تمایل ضعیف میشود، همه چیز ضعیف میشود.
- حالا بعداً باز این موضوع را یک کمی بازترش بکنید، راجع بهش صحبت بکنید خوب است.
سوال 2: من یک دندانپزشک هستم. ذات شغل ما به گونهای است که در بسیاری از مواقع با وجود دقت و مهارت در کار نتیجهی کار غیر قابل پیشبینی بوده و ما توسط بیمار متهم به اهمال میشویم. این قضیه باعث شده من در تمام اوقات بهویژه زمانی که میخواهم به کلینیک بروم احساس ترس و نگرانی داشته باشم. لازم به ذکر است که در مدّت چهار سال طبابت بنده تعداد بیمارانی که از من شاکی بودند خیلی کم بوده ولی همواره این ترس با من همراه است. بهویژه زمانی که احتمال میدادم کار من با استانداردهای موجود کمی فاصله دارد. آیا این ترس یک ترس حقیقی است؟ 2- اگر این ترس یک تفکّر زائد است راه مقابله با آن چیست؟
مصفا: هر نوع ترسی که موضوع بیرونی نداشته باشد زائد است، یعنی مربوط به هویّت فکری است. اگر بیمار ایشان بخواهد به علّت اینکه دندانش را خوب درست نکرده به ایشان چاقو بزند آن ترس واقعی است. تازه آنهم لحظهای است که بیمار میخواهد چاقو بزند، نه از قبل.
- حتّی با تهدید هم نه
- حتّی با تهدید هم نه، برای اینکه تهدید هم که بکند باید جلوگیری بکند [مثلاً] آن روز به مطب نرود یا به آن آقا بگوید که من معذرت میخواهم، بیا یکمقداری از پولت را پس بدهم یا دندان بعدیات را بهتر درست میکنم. ولی چرا ایشان میترسد بعضیها نمیترسند، چرا او میترسد ولی همهی دکترها نمیترسند؟ این عمومیت ندارد. علّت اینگونه ترسها این است که خیلی افراد خودشان را آنقدر عزیز و بزرگ و غیر قابل خطا کردن میدانند که خیلی سختشان است که از آنها انتقاد کنند. من یک موضوعی را که توجّه کردهام این است که میبینم که در مثلاً تهران آدمهای هپروتی خیلی زیادند. در شهر ما هیچ آدم هپروتی نبود، من سراغ نداشتم. وقتی ریشهاش را بررسی کردم دیدم علتش این است که ما در مدرسه و کلاسمان پدر یکی حمّال بود، یکی دلاک حمام بود، یکی حلبیساز بود، یکی بُتهکَن بود، یکی پینهدوز بود، یکی یخفروش بود [یعنی] همه در حدّ هم بودیم. از نظر خوراک، غذا و مشقت زندگی به حدّ اعلا سختی میکشیدیم. من یادم است که معلم مدرسه یهودیها را میآورد تف بیندازند توی صورت من ...
- برای اینکه تنبیه کند؟
مصفا: بله، به عنوان تنبیه. [آن هم] بارها نه یک بار و دو بار.
- آنها هم میانداختند؟!
مصفا: بله، میانداختند کلاه بوقی سرمان میگذاشتند. حالا من آدم فرض کن که یکنفر هم در جلسه به من بگوید "اینقدر مزخرف نگو" اصلاً پینه به تن من خورده شده. این آدمها، آدمهای حساسی هستند یعنی خودشان را خیلی بزرگ میدانند. میدانی منظورم چیست؟ خوب من که نه غذایی داشتم نه پدرم سناتور بوده نه چیزی؛ حالا خدا را شکر که یک نویسنده هم شدهام. دیگر حالا چه احترامی به من بگذارند؟ خودم را عزیز نمیدانم. اینها از عزیز دانستن است که میترسند.
- یعنی یک تصویری از خودش دارد که میترسد آن تصویر فرو بریزد.
مصفا: احسنت، تصویر خیلی والایی دارد، که نباید آسیب ببیند. ضربهناپذیر باید باشد. اگر بشود، خیلی برایشان سنگین است و این کسانی که در عالم هپروت میروند در همین مایهها هستند. خودشان را به یک عالمی میزنند- عالم دیوانگی و از گود خارجشدگی- وقتی من در گود مسابقه و مبارزه نباشم، جای پایی نداشته باشم و ضعیف باشم خیلی برایم سخت است ولی اگر خودم را از گود خارج کنم– مثل همین هپروتیها- زندگی برایم راحتتر است.
سوال 3: چرا فهمیدن اینکه " کل ساختمان توهمی "خود" رنجبار وپوچ است"، زود تخدیر میشود؟ مثلا خود من رفتار نمایشی و عدم جدیت را در اکثر اندیشههایم میبینم ولی منجر به عمل نمیشود. چرا؟ آیا مراقبه واقعی فرایندی است در ناخوداگاهی؟ منظورم این است که آیا تصمیم به مراقبه ریا و نااصل نیست؟
مصفا: خوب بگذار این آخریاش را فقط جواب بدهیم. آنهای دیگر مبهم است.
- آقای مصفا، فکر میکنم منظورشان این است که چرا بعد از اینکه کتابها (کتابهای خود آقای مصفا) را خواندم و از رنجهایی که از هویّت فکری زاییده میشود آگاه شدم چرا این آگاهی بعد از مدّتی اهمیتش را برایم از دست میدهد. در واقع حتّی این آگاهی هم برای من حالت Condition پیدا میکند. فکر میکنم منظور سوالکننده چنین چیزی بوده باشد.
مصفا: فشار عوامل اجتماعی یعنی آن عواملی که هماکنون در محیط من حاکم است و از من طلب هویّت میکند خیلی نیرومندتر از آگاهی است، به آگاهی میچربد. بنابراین من نمیخواهم هویّت را از دست بنهم برای اینکه عواملی که میخواهندش قوی هستند. تنها چارهای که برایم باقی میماند فرار از پوچیهایش است، تخدیر است، توجیهگری است و راههای فرعی در همین مایههای فرار.
- من فکر میکنم توصیهای که میشود به این سوال کننده کرد این است که کتابها را مکرر بخوانند. چون مکرر خواندن کتابها یعنی اینکه انسان مدام با این افکار در ارتباط باشد باعث میشود که کمتر این حالت تخدیر ایجاد بشود.
مصفا: احسنت، خواندن مکرر کتابها، شرکت در این بحثها، تماس با افرادی که در حال اینگونه مبارزه [با «خود»] هستند این حُسن را دارد که آن عوامل حاکمی که از فرد طلب هویّت میکنند را ضعیف میکند. من یکجایی این مثال را زدهام که ماهایی که کتابهای کریشنامورتی و مصفا و مولوی را خواندهایم به فرض اینکه هیچ حرفی هم نزنیم و دور هم جمع بشویم، نفس همین دور هم جمع شدن [آن عوامل حاکم] را ضعیف میکند. من اگر خانهی عمهام بروم، هیچی هم که نگوید، خود آن قالیای که آن جا انداخته یا خانهی مجللی که دارد به روحیهی من ضربه میزند، هویّت فکری را برای من مطرح میکند که "چرا او دارد من ندارم"، "بچّهی او دانشگاه رفته دو تا هم خانه دارد در حالی که من ندارم"، خوب این یک میخی است که به اصطلاح به جعبهی هویّت فکری میزند. ولی اگر بروی یک جایی و هر روز مصفا یا داود را ببینی و بخواهی برایشان پز این را بدهی که مثلاً من لیسانس دارم، میبینی که اینها خریدار نیستند [بنابراین هویّت فکری] ضعیف میشود. من نظیر این را عملاً دیدم. ما یک قوم و خویشی داشتیم به محض این که در یک جمعی قوم و خویشها بودند تعریف میکرد که "ما دیشب رفته بودیم هتل گریتس و به من میگفتند که خانم فلانی چهقدر خوب میرقصیدید و از همه خوشگلتر شدی و شام خیلی مفصلی خوردیم و تیمسار فلان هم بود". [این خانم] موقعی که من بودم تعریف نمیکرد نه اینکه بخواهم خیطش کنم میدید که من فقط نگاه میکنم و هیچ واکنشی نشان نمیدهم.
و امّا این آخری که گفتیم این را جواب بدهیم، تا زمانی که آگاهی گسترش پیدا نکرده مراقبهها خودفریبی است و اصولاً تحققناپذیر است. یعنی اینکه ما یک دقیقه، دو دقیقه، چند ثانیه مراقبه میکنیم بعد ناگهان به خودمان میآییم و میبینیم که ساعتهاست که فکرهای هرزهگر عنان اختیار را از ما گرفته و رفته است. بنابراین سوال، بیهوده است. تو به هر علتی از علل بتوانی مراقبه کنی مفید است، ولی نمیتوانی. اگر تو بهشکلی بتوانی مراقبه کنی، مفید است ولی تا زمانی که آگاهیات گسترش پیدا نکرده نمیتوانی.
سوال 4: من دارای مدرک فوق لیسانس اقتصاد هستم بعد از خواندن کتابهای خودشناسی احساس میکنم اقتصاد رشته مفیدی نیست. الان ماندهام که از این مدرک استفاده کنم یا نه. اگر امکان دارد کمکم کنید.
مصفا: تا زمانی که تو اسیر هویّت فکری هستی هر کاری بکنی مثلاً درخت بکاری – که کار مفیدی است – غیر مفید خواهد بود. نه از نظر برونی، درخت کاشتن مفید است ولی این کار مفید در تو تاثیری ندارد. هویّت فکری ماهیت وجودی تو را یک پدیدهی دروناً غیر مفید نگه داشته است ...
- کار بیرونیات مهم نیست.
- بله، کار بیرونی مهم نیست و اگر اسیر هویّت فکری نباشی حتّی بیا بنشین آب در هاون بکوب، مفید است. توجّه میکنی؟ وجودت مفید است. تو فکر میکنی مثلاً یک آدم رها شده چه کار میکند؟ صبح تا شب مینشیند کتاب منتشر کند؟، ترجمه کند؟، بنویسید؟ آسمان را نگاه میکند، خودش را نگاه میکند، در خودش میرود، زیبایی خودش را درک میکند. اصلاً کارهای برونی مطرح نیستند.
- آقای مصفا، من گمان میکنم که تغییر شغل حداقل از این حیث که انسان را از بعضی از محیطها که متناسب با آن شغل بهخصوصند دور میکند و هویّت فکری را تشدید نمیکند، میتواند مفید باشد. مثلاً کسی که شغلش وکالت دادگستری است و شغلش اقتضا میکند در محیطهای پرتنش باشد، در محیطهایی که نمودهای هویّت فکری در آن شدت خیلی بیشتری دارند، من فکر میکنم کسی که مثلاً وکیل دادگستری است اگر با کتابهای خودشناسی آشنا بشود و به این نتیجه برسد که شغلش را عوض کند که فقط از آن محیط بیرون بیاید و بیشتر به تشدید هویّت فکری کمک نکند، تغییر شغل حداقل از این حیث که شخص را از آن محیط پرتنش خارج میکند، میتواند مفید باشد.
مصفا: این شخص به این مقدار آگاهی رسیده است که مثلاً اقتصاد غیر مفید است و مثلاً میرود نجاری. اگر این شخص تا این حد شهامت دارد که فوق لیسانس اقتصاد را ترک کرده و آمده کار نجاری را انتخاب کرده چرا به این موضوع اهمیت بدهد که عمهاش مثلاً به او میگوید که تو در خانهتان گلیم داری و قالی نخفرنگی نداری. چرا به ابعاد دیگر اهمیت بدهد؟ چرا به این اهمیت بدهد که عمهاش به او بگوید که مثلاً تو بیعرضهای، مادرش به او بگوید که تو عقبماندهای؟ یعنی اگر کسی بتواند با درک اصیل این معنا که مثلاً اقتصاد خواندن به علّت یک نوع پشتوانهی هویّت فکری است من میگویم این را در تمام ابعاد اين را زمین میگذارد. این مغایر آن چیزی است که ما میگوییم مطلق. متوجّه هستی؟ هویّت فکری یک نوع ارزش توهمی است. حالا اگر من از یکی از این ارزشها – مثلاً ارزش این که "من فوق لیسانسم" – اعراض کردم، چرا از بقیهی ارزشها اعراض نکنم؟ یعنی اگر این شخص بتواند، این شهامت را داشته باشد که "فوق لیسانس" را پشت پا بزند خیلی چیزهای کوچکتر را هم میتواند، پس چرا نمیزند؟ اینها مربوط به این است که هویّت فکری وانهادنش یکباره است، موردی نیست. من یک مثالهایی زدهام که ما مثل این است که ما یک حوض وسیع، یک برکهی آب متعفن را بخواهیم یک سطل آب کثیف از توی آن برداریم بریزیم بیرون و یک سطل آب تمیز بریزیم ]جايش[، این افاقه ندارد. تازه به فرض اینکه آن سطل آب تمیز هم باشد، افاقه ندارد.
- که [تمیز هم] نیست.
- آقای مصفا، یک نکته دیگری هم که در این سوال یا سوالاتی مثل این نهفته است این است که بعضی از کسانی که کتابهای خودشناسی را میخوانند و متوجّه بیهوده بودن شغلشان میشوند تردید دارند در اینکه آیا شغلشان را عوض بکنند یا نه. بعد میخواهند در واقع از شما تایید بگیرند، میخواهند مطمئن بشوند که ...
مصفا: بله، میخواهند از یک اُتوریتهای تایید بگیرند و این افاقه ندارد. میدانی اين مثل چیست؟ مثل این است که مصفا نامی، کریشنامورتی نامی یا هر کسی، قضاوتش برای این شخص به اندازهی پنجاه نفر ارزش دارد حالا اگر بگوید "بخوان" میخواند، اگر بگوید "نخوان" نمیخواند و آن وقت خیالش راحت است! انگار پنجاه نفر این را تاییدش کردهاند! این است که برایش قوی است و الا مصفا در این رابطه با حسن و حسین و ایکس و ایگرگ چه فرقی میکند؟! این را چرا الان دارد از من میپرسد؟!
سوال 5: آقای مصفا زندگینامهتان را چرا برای ما نمینویسید؟
مصفا: یکجاهایی نوشتهام که در سال 1312 به دنیا آمدم ...
- البته در مصاحبههایی که با شبکههای تلویزیونی کردهاید بیشتر راجع به زندگیتان صحبت کردید ولی مکتوب به صورت مدون وجود ندارد.
- در جلسات پارسال(1384) هم یکمقداری دربارهی زندگینامهتان صحبت کردید. حالا دوستان میتوانند به همانجا مراجعه کنند.
مصفا: شاید یک زمانی که فرصت کنم و دل و دماغ داشته باشم از ابعادی که فکر میکنم مفید باشد، بیوگرافیام را بنویسم. چون یکی از پدیدههای مخرّب بیوگرافی است! و آدمها خیلی علاقه دارند که بدانند که مثلاً ناپلئون چگونه "ناپلئون" شد، مصفا چهجوری "مصفا" شد، حسن چهجوری ...، کی چهجوری چهجوری شد و این یعنی تقلید.
- مطالبی که تابستان سال 1384 در فرهنگسرای اندیشه گفتید مطالب خوبی بود راجع به زندگیتان، خاطراتتان و نکاتی که در آن بود ...
مصفا: خوب حالا بیشتر ممکن است بگویم.
سوال 6: پسری دارم 4 و نیم ساله . هرچه بیشتر او را از عوامل هویتی دور ساختم. ولی گهگاهی در سکوت خود ناگهان به من میگوید مثلاً «دیروز در پارک بازی کردم». یعنی از گذشته یاد میکند . آیا این از نشانههای هویت فکری در اوست؟
مصفا: اولاً فینفسه نه، که «دیروز در پارک بازی کردم». بچّه حتّی وقتی میگوید که "من دیروز در پارک بازی کردم"، هماکنون دارد ذوق میکند، هماکنون در ارتباط با دیروز است، مثل اینکه دیروز را به حال آورده است. یعنی با تصویر زندگی نمیکند. این «دیروز در پارک بازی کردم» برای بچّه یک تصویر نیست.
- دیروز یک تصویر ذهنی نیست؟!
مصفا: نه، برای این بچّه تصویر نیست.
- چطور؟!
مصفا: تصویر یک معنای خاصی دارد. تصویر یعنی آن چیزهایی که مابهازا ندارند و پشتوانهی هویّت هستند. یعنی اینکه من مثلاً میگویم دیروز تیمسار رجبی خانهی ما بود این یعنی هویّت ولی این [«دیروز در پارک بازی کردم»] چنین چیزی در بیانش نیست. یعنی از مرکز برنمیخیزد. اینکه «دیروز در پارک بازی کردم» بیارتباط با مرکز است، نه از مرکز برخاسته و نه میخواهد مرکز را تقویت کند.
- این موضوع روشن است. امّا خود مفهوم «دیروز» یک مفهوم ذهنی نیست؟
مصفا: هر نوع مفهومی ذهنی است. من هماکنون میاندیشم این دمپایی است. این چیزی نیست جز یک پدیدهی انتزاعی. دمپایی یعنی این (اشاره به دمپایی) لفظ دمپایی یک پدیدهی انتزاعی است و اصولاً من اين را قبلاً هم یک جایی گفتهام که نمیدانم چرا کریشنامورتی و مولوی به این بُعد توجّه نکردهاند، چون موضوع مهمی است که پدیدهای به نام گذشته و آینده وجود ندارد. حتّی نه تنها از نظر فلسفی که ملاصدرا گفته از نظر واقعی، حتّی از نظر ذهنی. من فکر میکنم "آدم حقیری هستم" چون پدرم گدا بوده، چون داییام دزد بوده. فکر میکنم "آدم بیعرضهای هستم" چون در 30 سال گذشته زنم مثلاً به من توسری زده است. درست است که من اکنون دارم با لفظ 30 سال پیش میاندیشم، ولی اندیشه هماکنون است! اندیشه نمیتواند مال 30 سال پیش باشد. روشن است؟ راجع به فردا هم نمیتواند باشد. من میگویم "من فردا میخواهم بروم خانهی داود" یا "فردا میخواهم به داود اهانت کنم" در هر حال اندیشه اکنون است. هیچ اندیشهای نمیتواند مال دیروز و فردا باشد. آن وقت این بچّه اندیشهاش هماکنون است فقط با لفظ «من دیروز در پارک بازی کردم» دارد صحبت میکند. این را اگر مثلاً گفته بود «من هماکنون در پارک بازی کردم» برای پدرش سوال نبود. ولی به هر حال امیدوارم که بکوشی که بچّهات را اسیر هویّت فکری نکنی.
- یک اشارهای هم مولانا راجع به گذشته و آینده دارد که:
«هست هشیاری ز یاد ما مضی ماضی و مستقبلت پردهی خدا»
مصفا: بله، ولی این به این صراحت اشاره نمیکند که گذشتهای وجود ندارد. میگوید «هست هشیاری» یعنی Consciousness یعنی اِشعار، دانستگی. دانستگی به علّت اندیشهی گذشته است، نوسان فکر در گذشته. اگر فکر به گذشته نرود «خود» به وجود نمیآید. آن وقت اینکه من میگویم گذشته و آینده وجود ندارد یک کلید است. یکی از کلیدهای رهایی است. تو عمیقاً به یک شکل فلسفی درک کن که گذشتهای نداری. تو هماکنون داری گذشتهات را از طریق توهّم میسازی.
سوال 7: من اهل ارومیه هستم. بیشتر کتابهای شما را خواندهام. آیا امکان دارد تا در ارومیه سخنرانیهایی داشته باشید؟ من خیلی مشتاقم که در جلسات خودشناسی شما باشم. امیدوارم که امکان آمدن به این شهرستان را داشته باشید. متشکرم.
مصفا: ما آنجا نفراتی نداریم، آن وقت منزل کی، مکان کی؟ اینها را بگو که روشن کنند. من باید با هواپیما بروم آن وقت هزینهی رفت و برگشت هواپیمایم را میدهند که با هواپیما بروم و برگردم؟
- اگر مرکزی یا فرهنگسرایی باشد که هزینههایش را تقبل بکنند ...
مصفا: بله، مثل یزد. بلیط رفت و برگشت هواپیما را فرستادند، جا هم آنجا دادند، مرکز هم بود، جمعیت هم بود رفتم آنجا سخنرانی کردم.
- اگر چنین امکاناتی باشد، اطلاع بدهند.
سوال 8: آقای مصفا شما کتاب «با پیر بلخ» را با خواندن مثنوی نوشتهاید و آن را تفسیر کردهاید. حال خواهش من این است که قرآن را نیز بخوانید و معنای واقعی آن را در کتابی بنویسید.
مصفا: به دلیل اینکه قرآن استعارات خیلی عمیقی دارد و من هم عربی بلد نیستم نمیتوانم تفسیر کنم.
- آقای مصفا، سوالاتی مثل این که در واقع محتوایشان این است که "مطالب بیشتری بنویس" به نظر شما محتوای این سوالات همان "پند سوّم را بگو" نیست؟ (پند سوّم اشاره به داستان سمبولیک پرنده و مرد صیاد است در مثنوي معنوي مولانا)
مصفا: چرا، دقیقاً، درخواست پند سوّم است. همین مقدار برایت کافی است. من اصولاً میگویم وقتی که تو داری مثنوی را میخوانی و مولوی میگوید که «عمر همچون جوی نونو میرسد» یا وقتی میگوید که «فکرت از ماضی و مستقبل بود/ چون از این دو رَست مشکل حل شود» تا زمانی که تکلیفت را با همین اشارهی مولوی روشن نکردهای، کاملاً بیمعنا و پوچ است که شعر بعدیاش را بخوانی. متوجّه هستی؟ دقیقاً مثل این یکجایی مثال زدم. معلم دارد به من میگوید دو به علاوهی دو مساوی است با چهار. بعد به من میگوید فهمیدی؟ میگویم نه؛ بعد بلافاصله میگویم "خوب حالا سه به علاوهی سه را بگو چند میشود". این معنی دارد؟
سوال 9: شما در همه جا تاکید کرده اید که باید با کل ساختمان هویت فکری طرف شوید، نه از طریق تک سطلهایی. ولی در کتاب «رابطه» هویت فکری را به زنجیری تشبیه کرده اید که با شکستن حتی یک حلقه از آن کل آن متلاشی میگردد ...
مصفا: خوب این مغایر آن چیزی که گفتهام نیست. تو یک جا وحدت را درک کن. بگذار این توضیح را برایش بدهم که منظور من از نپرداختن به جزئیات چیست. یک نفر میرود پیش روانشناس میگوید "من افسردهام". روانشناس هم شروع میکند با این فرد به ادا درآوردن و تداعی آزاد و غیره و غیرو. یکی دیگر یا همان شخص میگوید "من ترسو هستم"، میگوید "من در کارهایم موفّق نیستم" – مثل آن دکتر که میگفت "من از حرف بیمارانم میترسم" – من میگویم به این جزئیات نپرداز. آنی که میگویم زنجیر را قطع بشود زنجیر کل این ساختمان را مضمحل میکند. متوجّه هستید منظورم چیست؟ مثل این میماند که این تشبیه را بکنم که میگویم هی سطل سطل از حوض آب برندار آب بریز رویش. زیرنقب حوض را بزن. خوب حالا این معنیاش این نیست که جزئی است. نقب زدن حوض جزئی نیست. سطل سطل کار نکن.
- درست است، حالا آنی که این جور که ایشان نوشتهاند در کتاب رابطه فرمودهاید که یکی از آن زنجیرها را ...
مصفا: یعنی مثلاً فرض کن که این آب استخر را یکمرتبه بخار کنی، یک راه است، زیرنقبش را بزنی یک راه است، دیگر نگذار آب برود روی استخر یک راه است؛ این فرق میکند با اینکه یک سطل برداری یک سطل بریزی. آنی که من میگویم "جزئیکاری نکن" این است که نگو من افسردهام چهجوری افسردگیام را برطرف کنم، حقارتم را چهجوری برطرف کنم. اینها را من میگویم سطلکاری یا جزئیکاری. اینها مغایرت ندارد با آن که میگوید یک مهرهی زنجیر ... تو اگر فقط وحدت را حس کنی، درونت (وحدت را) حس کنی، کلّ زنجیر پاره شده است.
- یا مثلاً خودمان را ملامت نکنیم.
مصفا: یا ملامت نکنیم، احسنت.
- ایشان هم در ادامه نوشتند که « مثلا میگویید اگر مقایسه نکنیم کار تمام است یا اگر خود را ملامت نکنیم کار تمام است و ... »
مصفا: هر یک از اینها یک کلید است. این مغایرت ندارد با آن ... اینها جزئیکاری نیست.
- آقای مصفا، به نظر میرسد کسانی که کتابهای شما را میخوانند یکسری تناقضات در کتابها پیدا میکنند. تناقضاتی که البته در محتوا نیست بلکه در فرم و سبک بیان است و چون نمیتوانند با محتوا ارتباط برقرار کنند، وقتی این تناقضات را در فرم میبینند، به نظرشان این طور میرسد که گویا خود آقای مصفا ...
مصفا: احسنت، مثل همین مسئلهء جزئیکاری. فلاطونی راست میگوید.
سوال 10(بخش اوّل): شما می گویید ذهن هنگام کودکی توهممند میشود ...
مصفا: از کودکی توهّممند میشود به دلیل القائات محیط.
ادامه سوال 10 (بخش اوّل): اگر اینطور باشد پس فرد چه گناهی دارد؟ در این صورت بهشت و دوزخ تقریباً بیمعنا میشود چون به نظر میرسد فرد دارای اختیار نبوده و اگر بگویید حالا دین یا هر عاملی به شما این آگاهی را داده است که راه درست این است و راه غلط این، منطقی است اما آن عدهای که آگاه نگشتهاند و حتی از دین خبر ندارند مانند کسانی که در مناطق بسیار دور افتاده زندگی میکنند چه گناهی دارند. آنوقت بهشت و جهنم چی میشود؟
مصفا: من فکر ميکنم پاسخ اينها را ميتواند در محتواي کتاب "نامهاي به نديدهام" پيدا بکند. اولاً اسلام در یکجا من دیدهام که میگوید که کسانی که دین بر آنها وارد نشده مجازات ندارند، جزایی ندارند که فرض کن پشت کوه زندگی میکردهاند اصلاً دین بهش نرسیده است، در یک جزیزهی دورافتادهای که اسمی هم از دین نشنیده ولی اگر کسی از دین شنید یعنی ضرورت برگشت به فطرت را دریافت کرد، حس کرد، باید به عنوان یک کار جدّی تلاش کند و اگر نکند آنوقت گناه دارد، قصور دارد. در برابر کی؟ در برابر خودش و الله، که هر دو یکی هستند. فطرت خودش که فطرت الله است.
- یعنی به خودش ظلم کرده.
مصفا: به خودش ظلم کرده. یک بُعد جهنم یعنی اینکه در همین دنیا هماکنون دارد مجازات میکشد.
- دارد به روان خودش ظلم میکند.
مصفا: دارد به هستی خودش ظلم میکند. کسی که این حقیقت را درک کرده که خداوند فطرتی بهش داده، عواملی باعث شده که این از فطرتش دور بیفتد، تقصیر خودش هم نبوده. ولی اکنون احکام دین بهش میگوید پسر جان اینجوری باید برگردی به فطرتت و لازم است که برگردی. اگر عمل نکنی اینجا دیگر نمیشود گفت که مادرش در کودکی مقصر بوده. درست است، مادرش مقصر بوده ولی هماکنون خود این باید یککاری بکند و اگر نکند در جهنم است و اگر بکند در بهشت است. یک بُعد بهشت و جهنم این است.
- یعنی همین کنونی یا اکنونی بودن جهنم
مصفا: بله، احسنت.
- یک آیهای بود که آن دفعه بهش اشاره میکردید و آقای طباطبایی هم بهش اشاره کرده بودند و گفته بودند که زمانهی ما نمیتواند این را بفهمد.
مصفا: بله، یک نفر از علامهی طباطبایی میپرسد که نظر شما در مورد معاد چیست؟ این را علامهی طباطبایی کتابی دارد که من الان دارم این کتابش را، عین مطلبش این است؛ میگوید که به نظر ما حیات دنیا دو جنبه دارد: یکی جنبهی ظاهری یکی جنبهی باطنی. جنبهی باطنی همان است که ما آن را معاد مینامیم. خیلی معنای ظریف و عمیقی دارد. آنوقت جنبهی باطنی معمولاً کریشنامورتی کلمهی Beyond را به جای باطن به کار میبرد. Beyond یعنی ماوراء، ماورایی.
- قرآن کلمهی "غیب" را به کار میبرد.
مصفا: احسنت.
- آقای مصفا، از حضرت علی (علیهالسلام) هم جملهای نقل شده است که فکر میکنم همین معنا را میشود از آن استنباط کرد آنجا که میگویند: «خدایا گیرم که آتش جهنم را تحمل کردم، دوری تو را چطور تحمل کنم؟» اگر ما دوری از خدا را به دوری از فطرت تعبیر بکنیم، در واقع به این معناست که دوری از فطرت همان جهنم است.
مصفا: احسنت. میگوید خدایا، من حاضرم حتّی عذاب جهنم را تحمل کنم ولی دوری تو چی؟ این خیلی معنا دارد. و این یعنی حضور، ضرورت حضور. حضور در چی؟ در فطرت. فطرت یعنی چی؟ یعنی الله.
سوال 10 (بخش دوّم): با توجه به گفتههای شما در کتاب «نامهای به ندیدهام» این طور به نظر میرسد که در دعا نیز مخاطب باطن فرد است. اگر اینطور است خود آن باطن چیست؟
مصفا: سوال خیلی روشن نیست.
- من حدس میزنم منظورشان این باشد که وقتي (هنگام نماز) من دارم با چیزی یا کسی صحبت میکنم، آن چیز یا آن کس چیست؟
مصفا: من "صحبت" نمیکنم. من تمام اینها را کیفیتهای شنیداری میدانم. مثلاً یک دعا، خود نماز است و کیفیت شنیداری دارد. یا زمانی که من میگویم که "خدایا من را به خودم واگذار مکن" – یعنی به خود هویّتیام واگذار نکن – "خدایا من را به حضور خودت بپذیر"؛ این یک نوع یادآوری به درون خودم است، که چقدر لازم است من در ساحت ذات احدیت حضور پیدا کنم.
- ببینید، چیزی که به عنوان نماز و دعا به ما یاد دادهاند و غالباً در فرهنگ ما هست ارتباط با یک "کس" یا یک "چیزی" است؛ یعنی به ما اینطوری یاد دادهاند که به قول مدرنها میگویند دیالوگ است. یعنی یک چیز دوتایی است. یعنی یک منم و یک کس یا چیزی است که دارم با او صحبت میکنم. امّا در تعریفهایی که شما میکنید اینطوری نیست، یعنی در این رابطه دو تا چیز نیستند.
مصفا: احسنت، دو تا نیست. دو پدیده نیست، یگانگی است تا زمانی که دو تا هست، باطل است. اگر من یک "مصفا" قائل بشوم و یک "خدا"، آن "خدا" بازتاب توهمات مصفای اسیر «خود» است.
.: بخش دوم :.
سوال 11: بطور تجربی اینجانب دریافتهام در زمانی که سلامت کامل دارم، تفکّر زائد ندارم. با بررسی پی بردم تغذیهی مناسب (خوردن مواد غذایی گیاهی و میوهجات و حبوبات و نخوردن ماست و چای و قندهای صنعتی و....) موجب نشاط و سرحال بودن است. لطفاً نظر خود را بفرمائید آیا کنترل تفکر بدون کنترل تغذیه میسّر است؟
مصفا: نکتهی ظریفی است. میگوید من زمانی که غذای مناسب میخورم، تغذیهی خوب میکنم، احساس نشاط میکنم. بعد از من سوال میکند نظر شما چیست؟! این سوال بیهوده است. مثل همان داستانی است که قبلاً گفتهام. «خان لُر به نوکرش گفت او میخواستم اُوردی؟ گفت آره. گفت خَردم؟ – یعنی خوردم – گفت خُنک بید؟ گفت آره. گفت فدای لب تشنهات یا امام حسین». خوب آب را تو خوردهای. خودش هم میگوید که نشاط را تجربه کردهام، بعد از من میپرسد که نظر شما چیست؟! البته یک بُعد دیگری هم دارد که من وارد این بحث نمیشوم.
- آقای مصفا، سوالکننده در واقع میپرسد که آیا تغذیهی صحیح در تضعیف هویّت فکری موثّر و مفید هست یا نه. به نظر من این سوال از یک جهت بیهوده است و از یک جهت مفید است. از این جهت بیهوده است که انسان در طول خودشناسی متوجّه توهمی بودن تفکّر زائد میشود. بنابراین سوالکننده [در حقیقت] پرسیده است که آیا تغذیه در از بین بردن توهّم موثّر است یا نه؛ پس از این نظر سول بیهوده و غیر منطقی است. ولی از یک بُعد میشود به شکلی دیگر به این سوال نگاه کرد. من فکر میکنم که تغذیهی صحیح حداقل از این حیث که اُرگانیسم را در یک شرایط مناسبی نگه میدارد، ذهن انسان را سرحال نگه میدارد تا بتواند بهتر و منطقیتر فکر بکند و با مطالب خودشناسی ارتباط برقرار کند از این حیث میتواند مفید باشد.
مصفا: بله، میگوید لااقل یک مقدمه و زمینهای است برای اینکه فرد صحیح عمل کند، ارتباط صحیح برقرار کند. اگر انسان از نظر تغذیه توانست یک ارتباط صحیحی با خودش و با غذا برقرار کند، این یک مقدمهای میتواند باشد برای اینکه با مغزش، با ذهنش، با اندیشههایش و حرکتهای ذهنیاش نیز ارتباط صحیحی برقرار کند. این یک مقدمهی مفید است. منتها من اینها را در مقابل آگاهی، جزئی میدانم. به نظر من آگاهی عمیقترین و گستردهترین و موثرترین تیشه برای رفع هویّت فکری است. اینها هم همه کمک میکند، ولی آگاهی یک چیز دیگر است.
سوال 12: شما از اینهمه تلاش برای آگاه کردن انسان و اینکه میبینید ما فقط داریم با خودشناسی بازی میکنیم، و آن را جدی نمیگیریم و آدم نمیشویم چه نتیجهای میگیرید؟
مصفا: سوالش خیلی روشن نیست. اصلاً معلوم نیست چه میخواهد بگوید. میخواهی چه نتیجهای بگیرم؟ من میگویم خودت را بشناس، تو هم به دلیل موانع درونی، به دلیل حاکمیت اندیشهی بیگانه – اندیشههای هویتی اندیشههای بیگانه بر ما هستند – نمیتوانی به حرف من گوش کنی. من چه نتیجهای میتوانم بگیرم؟
- آقای مصفا، من فکر میکنم جوابی که میشود به این سوال داد این باشد که اولاً به این صورت هم نبوده که هیچ کس به مطالب عمل نکند، این یک مورد. دوّماً بر فرض که کسی هم عمل نکند، آیا این دلیل موجه و منطقی است که من هم این مطالب را عرضه نکنم؟!
مصفا: احسنت، خوب حالا ایشان نگفته که نگو، میگوید که چه نتیجهای میگیری؟ من باید بگویم من میبینم که تو داری به بیراهه میروی، تو داری زندگیات را تباه میکنی. من دارم به تو حالی میکنم که پسر جان تو داری زندگیات را تباه میکنی حالا اگر عمل نکردی و از این طریق و مسیر برنگشتی به من مربوط نیست.
سوال 13: در یکی از جلسات عنوان کردید که نمیدانم چه کسی تخم لق "روان" و "روح" را در دهان آدمی انداخته است. لطفاً در این مورد توضیح دهید. ضمن اینکه نگرش انسان به خود با این دید که وجود او حاصل مقداری فعل و انفعالات پیچیده شیمیایی است همین و بس و فعلاً برای او چیزی بهنام روح الهی و فطرت و غیره و جود ندارد، چه کمکی در طریق شناخت و وا نهادن خود به انسان میکند؟
مصفا: این یک مقداری از سوالش روشن هست ولی این اواخرش دیگر روشن نیست. قسمت آخر سوالش میخواهد بگوید که میخواهی بگویی آیا "روح" وجود ندارد؟ "معنویت" وجود ندارد؟ من اینها را نگفتهام. میگویم در حال حاضر مسئلهی ما، آن چیزی که ما به آن "معنویت"، حالات معنوی، شخصیت یا هر چیز میگوییم یک مقدار اندیشه است و مرکز اینها ذهن است یعنی مادّه است یک پدیدهء مادّی است، فعلاً اینها را حل کن.
(پاسخ به ادامهء سئوال): این کمک را میکند که اگر من این را در نظر بگیرم که این مصفایی که میگویند بیشخصیت است چیزی جز یک مقدار فعّل و انفعال شیمیایی نیست مصفای روانی وجود ندارد. درست مثل اینکه به استخوان پای من بگویند بیشخصیت، حقیر یا بیعرضه یا وقتی که تو لبت را حرکت میدهی و به من میگویی احمق این یک فعل و انفعال شیمایی دارد صورت میگیرد حال اگر من به این امر توجّه کنم حساسیتم از بین میرود. من فعلاً این را دارم میگویم این به معنای نفی ورای مادّه نیست. آن یک امر جداست. فعلاً مسئلهی من – مسئلهای که هفتاد سال عمر من را کوفت من میکند – این است که داود و فلاطونی و غیره و غیرو به من گفتهاند که یادت میآید که خالهات کُلفَت بود؟ یادت میآید چه قدر بیعرضه بودی؟ یادت میآید چه قدر فقیر بودی؟ یادت میاد چی، چی، چی و اینها من را آزار میدهد حالا اگر من توجّه کنم که اولاً اینها اعتباری است، از ابعاد مختلف نگاه کن، و هر دو اعتباریات توهّم است و هر دو توهّم یک فعل و انفعال شیمیایی است. "حقارت" دارد از این لبها صادر میشود، یک لفظ است صادر میشود. مابهازایش کو؟! من میگویم "خرما". درست است که این خرما هم یک فعل و انفعال شیمایی است، ولی اینجا هست. امّا "حقارت" کجاست؟! نیست.
- مابهازای بیرونی ندارد.
مصفا: ندارد. یکجا میگویم "وانهادن خود"، "چگونگی وانهادن خود"، پدیدهای به نام "خود" وجود ندارد که وابنهیم! وقتی من اینجوری صحبت میکنم انگار یک چیزی اینجا هست، حالا بگذاریمش زمین. نیست یک همچنین چیزی. حتّی "شناخت خود" بیمعناست. چیزی که وجود ندارد برای چی بشناسیم؟ چی را بشناسیم؟ چیزی که وجود ندارد. مگر اینکه "شناخت" را به این معنا به کار ببریم که بشناسیم که وجود ندارد.
- همین را متوجّه بشویم، درک کنیم که وجود ندارد.
مصفا: در حالی که یک عدهای – مخصوصاً روانشناسها – اینجوری برداشت میکنند که آن «خود» را بشناسیم.
- یعنی (اينطور ميپندارند که) یک چیز واقعی است.
مصفا: بله، انگار واقعیّت دارد. هورنای مخصوصاً این کار را کرده است. انگار واقعیّت دارد، حالا بشناسیمش. من این تشبیه را کردهام که من تصوّر میکنم که در این اتاق یک شبح وجود دارد. من فقط باید درک کنم که این شبح زاییدهء توهّم خودم است. ولی یکعدهای میگویند که چگونه این شبح را بشناسیم.
- من مطلبم این بود که در کتاب «نامهای به ندیدهام» هم میگویید که «در امور روانی تناقض نگفتن بسیار مشکل است. گویا که هنر خاصی میخواهد». من یک روز فکر کردم که آیا تناقض نگفتن در امور روانی نشانهی ضعف گفتاری آقای مصفا است؟ بعد با بررسی اجمالی که روی گفتههای معصومین – احادیث و روایات – کردم، میبینم در امور روانی این تناقضات در فرم (و نه در محتوا) هم حتّی در جملات معصومین وجود دارد. بعد فکر کردم که علتش دو تا چیز میتواند باشد. یکی اینکه اصولاً ارتباط انسان، به قول خود شما، با پدیدهای است که سرشار از تناقض است، یکی این و یکی دیگر اصلاً ضعف خود زبان است.
مصفا: ضعف زبان است. ضعف اصطلاحات رایج. من مثلاً دارم صحبت میکنم باید یک عالمه حرف زده باشم تا به تو تفهیم کنم که: بابا، «خود» وانهادنی نیست، "خود" مبارزه کردنی نیست، حتّی "رهایی از خود" هم بیمعناست.
- یک واژهی خاصی باید برایش به کار ببریم.
مصفا: بله، یک واژه خاص، من به این معانی میگویم تناقض ولی نهایتاً بعضی جاها اصلاح میکنم، میگویم اگر قبلاً گفتم منظور من اینجوری است.
- من ته حرفم میخواهم بگویم که با این توضیح که علت این تناقضاتی که وجود دارد برای کسی که نقد میکند که چرا در کتابهای شما یک سری تناقضات وجود دارد آیا سوالکننده قانع میشود؟ چون بعضیها همین تناقضات را استدلال میکنند که چون در کتابهای مصفا مثلاً اینجا و آنجا تناقضات وجود دارد، پس نتیجه میگیریم که کل این سیستم چرت است.
مصفا: بله، من هنوز ندیدهام ولی یکجایی توضیح خواهم داد. خوب سوالی کرد. توضیح خواهم داد که این تناقضات قاعدتاً باید لفظی باشد. همانطور که من مثلاً هفتهی گذشته گفتم من به یک پسری گفتم تو هپروتی هستی، حالا منظور من از هپروتی ممکن است برای رفع و رجوع کردن این موضوع توضیحی بدهم که متناقض باشد. یا یک سوالی یک نفر در جمع میکند و من خودم میدانم که موافق با حقیقت نیست ولی مجبورم چنان پاسخی بدهم. آن وقت کسانی که دقت میکنند، کشف میکنند که آن جواب با کل سیستم مصفا تناقض دارد. ولی من نمیتوانستم آنجور نگویم. روشن است؟
- در واقع من میخواهم بگویم با توضیح دادن بیشتر و دقیقتر علّت این تناقضات این شبهه که علّت این تناقضات چیست برای سوالکننده برطرف شود.
مصفا: توضیح میدهم. من این را در خودم دیدم و در خیلی کسان کشف میکنم که اگر یک انسان از روی حقیقت حرف بزند ولو حرفش متناقض باشد جوهر حرفش متناقض نیست. میدانی منظورم چیست؟ من ممکن است به این (اشاره به میوه) بگویم "بانانا"، شما بگویید "موز" یا حتّی اشتباهاً من به این بگویم آناناس، ولی منظورم این (میوه) است. چون دارم این را میبینم. متوجّه هستی؟ من دارم کل فیل زندگی را میبینم، این است که نمیتواند در دیدن، تناقض وجود داشته باشد. ممکن است من اسم این را ندانم یا اسم این را اشتباه بگویم یا اینکه باز هم ببینم، منتها جرات نکنم بگویم این است و این و این و این خودش یک نوع تناقض ایجاد کند. و الا کسی که ببیند نمیتواند حرفش متناقض باشد من نمیتوانم این را (نوشابه را) ببینم، بچشم و بگویم این "سرکه" است. اگر هزار نفر هم این را ببینند، میتوانم بگویم که این نوشابه است. من به نظرم میرسد که یک کسی دیگری گفت که در بیانات مولوی یک نوع تناقضاتی میبینم ولی اینها نمیتوانم بگویم که اصیل هستند. یا از روی ملاحظات اجتماعی، سیاسی بوده؛ تبلیغاتی هم ممکن است باشد. من مثلاً دلم میخواهد که فرض کن که اسم این کتاب را بگذارم «وصیت»، بعد میگذارم «نامهای به ندیدهام». ممکن است این معنا نداشته باشد ولی به عنوان تبلیغ مجبورم بگذارم. یک همچنین ملاحظاتی ممکن است. ولی این را فقط من بگویم که اگر یک کسی کل فیل زندگی را ببیند اشتباه نمیکند، متناقض حرف نمیزند. متناقض یعنی اینکه یک بار بگویی این نوشابه است یک بار بگویی این سرکه است. یک همچنین چیزی چطور ممکن است؟ که وقتی دارد میبیند و میچشد و لمس میکند یکبار بگوید سرکه است یک بار بگوید نوشابه؟!
سوال 14: چرا از بین به روشنیرسیدهها زن نمیبینیم و همه مرد هستند؟ آیا زنها میتوانند به رهایی برسند؟ شاید ارگانیسم آنها طوری باشد که نمیتوانند. نظر شما چیست؟
مصفا: این دلیل نمیشود . من میگویم در حال حاضر ذهن من یک زائدهای را دارد در خودش حمل میکند، بار این ارگانیسم کرده که اسمش را میگذاریم "خود روانی مصفا". این زایده، زائد است، توهّم است. حالا یک زن نمیتواند درک کند که این توهّم است؟! لزوماً درک نمیکند؟! و جز این و بیش از این هم نیست. هر کسی کافی است درک کند که این توهّم است وقتی عمیقاً درک کرد، کار تمام است. بنابراین فرقی ندارند.
- زن و مرد فرقی ندارند. من خیلی از خانمها را دیدهام که مطالب [خودشناسی] را خیلی دقیق درک کردهاند.
مصفا: بله، اصلاً [در درک توهمی بودن «خود» زن و مرد بودن] معنایی ندارد. حتّی چون میگویند عقل زن ضعیف است [بالاخره] یک مقداری که هست آیا با همان یک مقدار نمیتواند درک کند که [«خود»] یک توهّم است.
سوال 15: فرض بگیریم که کودکی در فضایی بزرگ شود که اطرافیانش حرفهای هویتی نمیزنند ولی حرفهایی میزنند که بر اساس نیاز نیست – مثلاً حرف زدن در مورد هوا یا فوتبال یا خیلی چرت و پرتها – آیا این حرفهای بیمورد و بینیاز برای کودک بر خصوصیات فطری او مضر هستند؟
مصفا: کسی که اسیر هویّت فکری نیست حرف چرت و پرت هم نمیزند چون انرژی مصرف میکند. انسانی که از هویّت فکری رها شده خردمند است. انرژی مصرف نمیکند مگر اینکه لازم باشد. همان چیزی که حضرت محمد (صلوات الله علیه و آله) میفرماید که مفید زندگی کن. من الان اینجا نشستهام چه لزومی دارد که بگویم فوتبال جام آسیا چی شد. به من چه!
سوال 16: در اسلام حاضر موضوعی هست به نام تقلید. یعنی ما باید از مرجع تقلید، تقلید کنیم. این موضوع چگونه قابل تعریف است؟ با این سخن مولوی که میگوید:
«خلق را تقلیدشان بر باد داد ای دو صد لعنت بر این تقلید باد»
و ضمناً این سخن که گفته شده: تقلید یعنی محتوای چیزی را که نداریم نمایش و تظاهر به داشتنش بکنیم. همچنین هویت فکری که خودش کپی از روی کپی دیگری است.
مصفا: تقلید یک معنایی دارد که به این چیزی که اسلام میگوید نمیخورد. مثلاً من زبان خارجه نمیدانم، بالاخره از یکی باید بیاموزم. احکام اسلام – یعنی آن احکامی که من را هدایت میکند به سوی فطرتم – آنها را من نمیدانم. کسانی مثل علامهی طباطبایی اینها را میدانند آیا من نباید از اینها کمک و راهنمایی بگیرم؟ این غیر از آنی است که من میگویم کورکورانه دنبال مرشد نرو. آن تقلیدی که میگویند همان تقلیدی است که من میگویم دنبال مرشدها نرو. ببین کتاب مصفا یک نوع مرجع و مرکز تقلید است. فرق نمیکند. من دارم به تو میگویم "داود، این توهمات را دور بریز تا رها بشوی، تا آزاد زندگی کنی". حال، تقلید آن است که تو رها نشده بروی به ديگران بگویی که این کار را بکن. او هم به دیگری بگوید و دیگری هم به کسی دیگر. مثلاً حضرت علی (علیهالسلام) وقتی میفرمايد که بچّههایتان را طوری بار بیاورید و تربیت کنید که برای زمانهی خودشان باشند. این خیلی معنا دارد. این معنایش این است که آن نوع تقلیدی که ما فکر میکنیم در اسلام نیست. تقلید یعنی تکرار آن چیزی که او هست، او هست و او هست و این مغایر با آن [گفتهی حضرت علی] است که بچّههایت را برای امروز تربیت کن.
سوال 17: آقای مصفا، به توصیه حضرت محمد و ائمه و غیره آسیب رساندن به ارگانیسم صحیح است؟
مصفا: نه،
ادامهی سوال 17: پس این عزاداری، سینه زنی، قمه زنی، زنجیر زنی و غیره که در سوگ کسی میکنیم نقض گفته پیامبر اسلام نیست؟
مصفا: چرا، نقض است. این را علمای خودمان هم از قدیم گفتهاند. نقض فرمایشات آن بزرگواران است. احترام گذاشتن به آنها یک امر دیگری است. زنده نگه داشتن یک مبارزهی تاریخی برای حقیقت، آن یک امر دیگری است. ولی اینکه من بیایم خودم را بزنم و قمه بزنم و اینها، کدام عالم اسلامی اینها را تجویز کرده است؟
- آقای مصفا، بعضی از سوالات را اگر دقت کنید مشخصاً ارتباط مستقیمی با خودشناسی ندارد. در واقع سوالکننده فقط میخواهد نظر شما را بداند.
مصفا: بله.
درباره تربيت:
مصفا: اسلام در حال حاضر فقط نقشش و کارش این است که فطرت را نگه دارد. قرآن میگوید که فطرت را در حصن نگه دارد. نگذارد آلوده شود و اگر آلوده شده از طریق احکامش انسان را به فطرتش برگرداند. بنابراین تربیت در اسلام به آن معنایی که ما(جامعه) میگوییم مطرح نیست. ذهن تنها ابزار دانش است، وسیلهی علمآموزی است. من مثلاً باید به بچّه بگویم که "بچّه جان این خرما را بدون هسته بخور، هستهاش روی دلت میماند. دست به آن نزن میریزد دست به آن نزن آتش است از اینجا نرو میافتی". تمام اینها دانش است و کار ذهن است. هر چیزی که کار ذهن است اصلاً ارتباطی با تربیت ندارد و پدیدهای به نام تربیت به کلی زائد است. خوب این یک بُعد موضوع. این را اوّل میگویم. بعد ابعاد مخرب تربيت چیست؟ زیانهایش چیست؟ همهاش زیان است!
- تربیت یعنی اصلاً دروغ!
مصفا: اصلاً وجود بچّه میشود دروغ. این تربیتی که الان هست یک پدیدهای را همراه انسان میکند که کل آن دروغ است. یعنی انسان با یک دروغ حرکت میکند، با یک دروغ در ارتباط است. نه؟ آن وقت مضار این دروغ چیست؟ چه چیزهایی دارد؟ ترس، حقارت، پوچی، اضطراب، نگرانی.
- دلشوره، بدبختی، نکبت...
مصفا: تظاهر، جان کندن برای اینکه چگونه این دروغها را راست جلوه بدهد، یک پدیده بیمحتوا را محتوادار جلوه بدهد.
سوال 18: در عرفان هندی (که حالا خیلی هم توپ در کرده و کلی دنگ و فنگ دارد) از چیزی اسم میآورند بهنام چاکرا و نقاط انرژی در بدن. جریان این چاکراها دیگر چیست و چه جایگاهی در شناخت و عرفان واقعی دارد؟
مصفا: من با اینگونه عرفانها آشنا نیستم و به اینها هم باور ندارم. اینها بیشتر تشریفات است.
سوال 19: در یکی از جلسات گفتید که "شما از موضع ندانستگی سوال نمیکنید . بلکه یک چیزهایی میدانید - به عنوان جواب - و در واقع وقتی سوال میکنید از قبل جوابی هم به سوال خود دادهاید!"
مصفا: بله، صد در صد.
ادامه سوال 19: و فقط میخواهید ببینید من با شما همعقیدهام یا نه. لطفاً در مورد سوال وجواب توضیحاتی بدهید. چه سوالی بکنیم مفید است؟ و چگونه با جواب برخورد کنیم فایدت دارد؟
مصفا: اینکه مولوی میگوید:
«از همانجا جو جواب ای مرتضی که سوال از آن جا آمد مر تو را»
این خیلی عمیق است. یعنی اینکه اصلاً سوالی وجود ندارد. سوال را خودت ساختهای. به عبارت دیگر سوال را خودت ساختهای، سوال با مسئله یک معنا دارند، مترادفند و هر دو مترادف با این هستند که:
«دو سر انگشت را بر چشم نه هیچ بینی از جهان؟ انصاف دِه»
مسئلهی هویّت فکری دقیقاً همین است که من خودم انگشت خودم را بر چشمم نهادهام. درست است که در کودکی القای مادرم سبب شده ولی در حال حاضر خودم هستم که دوست دارم بگذارم. حالا موضوع سوال دقیقاً مثل این است که من الان انگشتم اینجاست بعد به تو میگویم این ضبطصوت چیه؟ رنگش چهجوری است؟ الان شب است یا روز است؟ این سوالات پوچ و بیمعناست. هر سوالی بیمعناست. نه سوال اتم، نه سوال اینکه برق چگونه ایجاد میشود، یا من پیش کدام دکتر بروم دندانم را بکشم.
- آقای مصفا، به نظر شما محتوای تمام سوالاتی که در باب خودشناسی میشود این نیست که چون انسان از وانهادن هویّت فکری میترسد، در واقع با تمام این سوالات انگار که میخواهد مطمن بشود، خاطرجمع بشود، خیالش راحت بشود که اگر این «من» را وابنهد چیزی را از دست نمیدهد. بنابراین مدام سوال طرح میکند. انگار هی میخواهد مطمئن بشود که اگر این را از دست بنهد، دیگر پوچ نمیشود و همه چیزش را از دست نمیدهد؟
مصفا: آيا او (جداً) ميخواهد اين اطمينان را حاصل کند؟ نه، من بعید میدانم. او میخواهد بازی کند، او میخواهد خودش را مشغول نگه دارد. من در کتاب «نامهای به ندیدهام» نوشتهام که در آخرین تحلیل در حال حاضر استمرار هویّت فکری به خاطر ارضای خشم است. بنابراین این وسیله را باید نگه دارد تا مستمسکی برای خشم ورزیدن داشته باشد! و چون میخواهد نگه دارد هر سوالی بکند بیهوده است، بازی است. میخواهد یک سوالی کرده باشد. در یک مهمانی یک میوهای آنجا بود. همه یک اظهار نظری کردند. یک مرد دهاتی هم آنجا نشسته بود. گفت که اسم این میوه چیست؟ مثلاً گفتند "موز". گفتند حالا منظورت از این سوال چیست؟ گفت "ما هم میخواستیم یک حرفی زده باشيم". سوالات هویّت فکری هم اينطوري است که "ما هم میخواستیم یک حرفی زده باشيم". جز این است؟ وقتی من دستهایم را گذاشتهام اینجا بعد میپرسم "داود، فلاطونی چه شکلی است؟"، (مثل همين است که) "ما هم خواستیم یک حرفی زده باشيم"! خوب چشمت را باز کن، ببین.
سوال 20: ما بمیریم چه بر سر فطرتمان میآید؟
مصفا: این سوال مفیدی نیست. تو الان آن فطرت که امانت الهی است درستش کن. تو الان فطرت نداری. فطرت داری ولی خفهاش کردهای، دست گذاشتی روی دهنش نمیگذاری صدایش در بیاید. آن وقت میخواهی ببینی بعد ار مرگت چی میشود؟!
سوال 21: آیا اگر از قیود زمان در همصحبتی با کودک استفاده کنیم میتواند مخرب باشد؟ مثلاً "فردا میرویم"، "بعداً میرویم". یا مثلا" دیروز فلان غذا را خوردیم" و ...
مصفا: نه، اینها مضر نیستند.
سوال 22: فکر میکنم حتی آدم رها هم مجبور است از تیزی و زیرکی ذهن برای صیانت و حفظ ارگانیسم در مقابل تهدیدات و خطرات انسانهای هویت فکری استفاده کند، آیا اینطور نیست؟
مصفا: بله، این یک واقعیّت میشود. تو چه میخواهی من را با چاقو تهدیدم کني، چه فریبم بدهي یعنی مثلاً تهدیدم میکنی که "من پشت سرم چاقو دارم". من به هر حال باید واکنش نشان بدهم. واکنشم هم منطقی و لازم است.
سوال 23: آیا مصرف داروهای شیمیایی تاثیری بر روان انسانها میگذارد ؟
مصفا: من نمیدانم ولی به هر حال توصیه نمیکنم. مفید نیست.
سوال 24: آیا حضور مستمر ذهن در حرکات خودش یک کیفیت خودبخودی است یا به اجبار است. مثلا اگر من الان بخواهم بر حرکات ذهنم ناظر باشم، این یک کیفیت جبری و آمرانه است؟
مصفا: اگر تو به هر شکلی بتوانی در حرکات ذهنت حضور داشته باشی، مفید است.
ادامهی سوال 24: زیرا اکنون که ذهن من اسیر هویت فکری است باید به زور ذهن را در حرکاتش حاضر نگه داشت.
مصفا: اگر توانستی مفید است. ولی نمیتوانی!
- به زور میشود؟!
مصفا: میشود. ولی نمیتواند. میدانی "به زور" یعنی چی؟ من الان میگویم که میخواهم در ذهنم حضور پیدا کنم. فکر اینکه دیروز یک نفر به من توهین کرده و من باید جبران کنم آنقدر نیرومند است که حضور را پس میزند. بنابراین نمیتوانم. میدانید، تعلیق بر محال است. ولی اگر توانستم حضور پیدا کنم، خیلی هم خوب است. متوجّه هستید؟ من میگویم بدون آگاهی، حضور غیر ممکن است. بنابراین وقتی که میگوید "اگر این دارو یا آن دارو را بخورم، مفید است" میگویم بله. به این دلیل میگویم بله، چون تحقق پیدا نمیکند. نه [البته] این بیان دقیقی نیست. من میگویم به زور تحقق پیدا نمیکند ولی اگر تحقق پیدا کرد، کار خودش را میکند. میدانی چرا؟ ذهن من یا اینجاست یا در این است که تو دیروز به من اهانت کردی، مادرم کُلفَت بوده یعنی یا در واقعیّتِ زندگی است یا در هویّت فکری است. وقتی اینجا هست دیگر در هویّت فکری نیست. از آنجا آمده اینجا. تمام شد.
- حالا چه به اجبار باشد چه با آگاهی.
مصفا: احسنت، به هر جوری. تو معلق بزن، نمیدانم هر کاری میخواهی بکن، ولی عملاً آگاهی متحقق میکند، زورکی نمیکند. برای من اینکه مثلاً برازنده باشم آنقدر مبرم است که تمام عمر دارم مخفی میکنم که مادرم کلفت بوده؛ حالا اینکه دیروز به من گفته شده "مادرت کلفت است"، چطور ممکن است بیایم ذهنم را به زور در حضور نگه دارم؟!
.: بخش سوم :.
سوال 25: مقدمتا باید بگویم حدود دو دهه است که با جریان فکری شما آشنا هستم و این مدت کمی نیست.به دوستان و اطرافیان شما نیز که مینگرم نتیجهی سیستم شما را نمیتوانم موفق ارزیابی کنم. سیستم شما مانند همهی سیستمهای پیشین عقیم مانده و تولید مثل ندارد. نمونهاش خود من، که نتوانستهام به باغ سبز مدینهی فاضلهی شما راه یابم وسالهاست که پشت در باغ سبزی که نشانم دادهاید، ماندهام. به نظر میرسد شما هم چون آن دیگران مریدان بسیاری یافتهاید که افتخارشان به" مرید بازی" است. هرچند خودشما هرگز به" مرید سازی" اعتقاد نداشتهاید. همان بلایی که برسر جریان فکری مولوی و امثال مولوی آمد، برسر سیستم شما هم میآید .گیرم به جای "مولوی بازی" اسمش را" مصفا بازی" بگذاریم؛ دراصل قضیه هیچ تفاوتی ندارد. دور شما را نیز جماعتی" به به گو" - علی رغم میل خودتان- گرفتهاند. من اگر به جای شما بودم باقی عمرم را صرف به دست آوردن این سوال میکردم که رمز ناباروری این سیستم که - عمر کمی هم ندارد و حدود سی چهل سال از عمرش میگذرد - چیست؟ اِشکال در خود سیستم است یانحوهی ابلاغ آن یا درنوع رابطهای که دیگران با آن برقرار میکنند؟ درهرحال مهمترین مسئله نوعی آسیبشناسی وعیبیابی دلایل ناکارآمدی سیستم شماست و این سوال که چرا این همه حرفهای زیبا و جذاب روی زمین و کاغذ میمانند و این درخت به ثمر نمینشیند و البته من باید مواظب باشم این "عیب یابی" به نوعی از "عیب جویی" تبدیل نشود. به قول خودتان، خانهمان آتش گرفته وفرصتی برای قیل و قالی دیگر نداریم. مسئله این است که چگونه از تبدیل سیستم مصفا به "مصفاییسم" و"مصفا بازی" و افزودن دعوایی دیگر به دعاوی بی شمار آدمیان با یکدیگر پرهیز کنیم و به قول آن دوستتان مصداق آن ضرب المثل معروف «کف گیر ننه درزی» نیفتیم و "هریک به طرزی"خود را سر کار نگذاریم. در کتاب اخیرتان به نکتهی خوبی در زمینهی لزوم دقیق اندیشی اشاره کردهاید. فکر میکنم میزان جدیت من و شما در پیگیری این بحث به گونهای تنگاتنگ با این دقتاندیشی گره خورده باشد. به عنوان باز شدن باب گفتگو مایلم نظر شما را دربارهی این مقدمه بدانم و اینکه چه پیشنهاداتی در زمینهی نحوهی پیش بردن بحث دارید.
مصفا: این سوال تنها در مورد حرف مصفا و کریشنامورتی و اسلام و بودا و غیره و غیرو مصداق ندارد. از اوّل خلقت انسان همهی سیستمها نتوانستند انسان را انسان کنند، از هویّت فکری رها کنند و این اصلاً نقص سیستم نیست. وقتی تو دو تا انگشتت را گذاشتهای روی چشمت و نمیخواهی چشمت را باز کنی حالا حداکثر این است که مصفا بتواند زیبایی هستی را برای تو فوقالعاده جذّاب ترسیم کند. یک نفر دیگر داروهایی هم به تو بدهد، یک نفر دیگر یک کار دیگر هم بکند تا بلکه تو چشمت را باز کنی ولی وقتی تو با تمام سماجت انگشتت را گذاشتهای اینجا (روی چشمت) کسی نمیتواند به تو کمکی بکند و اصلاً بحث از این زائد است که سیستم مصفا و غیر مصفا مطرح است، خوب است یا بد. پاسخ ایشان این است که مولوی میگوید که:
«چون تو گِلخوار گشتی هر که او واکشد از گِل تو را باشد عدو»
تو وقتی عادت کردهای به اینکه بیمار باشی دیگر هر کس واقعاً بخواهد تو را از این بیماری پس بکشد، تو را از این گِلخواری نگه دارد و باز بدارد، دشمنش میشوی، او دشمن تو خواهد بود. در این صورت مصفا مطرح نیست. خود انسانها باید آگاهیشان آنقدر گسترش و عمق پیدا بکند که دست از گلخواری بردارند یا انگشتشان را از چشمشان بردارند. دیگر ما سیستم از سیستم الهی، از سیستم اسلام قویتر داریم؟ تو فکر میکنی چند نفر مسلمان به معنای واقعی - به معنای رها شده از هویّت اعتباری و زیستن در فطرتشان - داریم؟
سوال 26: شما در بیشتر موضوعها و حرفهایتان گفتید طوری صحبت کردید که اصلا شخصیت وجود ندارد و این فقط هویت فکری افراد مختلف است که شخصیت را به وجود میآورد. حالا من میخواهم از شما بپرسم که آیا اصلاً چیزی بنام شخصیت وجود دارد یا نه؟ اگر وجود دارد چیست؟ به چی باید بگوییم شخصیت؟
مصفا: فطرت وجود دارد و فطرت در حیطهی ذهن نیست. شخصیت در حیطهی ذهن است.
- پس شخصیت وجود واقعی ندارد؟
مصفا: شخصیت وجود واقعی ندارد، هیچ نوع وجودی ندارد. یک امر اعتباری است. شخصیت یعنی اینکه من میگویم که من چون رئیسم آدم مهمی هستم، چون داود رئیس نیست آدم مهمی نیست و غیرو.
سوال 27: بنده شاید نتوانم بگویم اما عمیقاً و شدیداً ایمان دارم که ارتباط من با محیط انتزاعی، پنداری، و نمادین است بنابراین حضور بیتفاوتی در اجتماع دارم و از طرفی تماس حسی با دنیای واقعیت ندارم. در واقع با همه چیز بیگانه شده ام. مرا راهنمایی بفرمایید . اشکال کار در کجاست؟
مصفا: این باز یک امر موردی است. من با موردها کاری نمیتوانم بکنم.
سوال 28: آیا ازدواج میتواند به خودشناسی کمک کند؟ آیا در انسان میل فطری به در اجتماع بودن وجود دارد؟
مصفا: از یک جهت بله، ما در حالات عادی خوابیم، تخدیر شدهایم، یعنی رنجهایمان را تخدیر کردهایم. مثالی که من بارها زدهام این است که من تعجب میکنم که چرا بیشتر مشتریهای جلسات من فقرا هستند. علتش این است که فقرا نتوانستهاند رنجهایشان را به وسیله ثروتشان تخدير کنند. ثروتمندان رنجهایشان را تخدیر کردهاند، فکر میکنند مرضی ندارند و سالمند، ولی آدم فقیر رنجهایش را تخدیر نکرده. هر چیزی که باعث بشود آدم سُک بخورد، آدم را از تخدیرشدگی خارج میکند و ازدواج یکی از آن سُکهای دائمی است که زن و شوهر 24 ساعته به همدیگر سُک میزنند! واقعاً من این اعتقاد را دارم. البته جنبههای مثبت هم دارد. جنبههای مثبتش اولاً جنبه غریزی و فیزیکی است، یک مقداری احساس محرومیت آدم را ضعیف میکند. یعنی در این گندابی که ما فروافتادهایم لااقل این لذّت جنسی یک کمکی هست. ولی بیشتر از آن، همان سُکهای دائمی است که به طرف میزند و اگر طرف هشیار باشد، خوب است که سُک بهش بزنند تا خوابش نبرد. کریشنامورتی در کتاب «حضور در هستی» یک خانمی بهش میگوید که من به هر معبدی رفتم، هر کاری که کردم رنجهایم برطرف نشد. [کریشنامورتی] میگوید که چه بهتر [چرا که] آن چیزی که تو برطرف شدن تلقی میکنی یعنی تخدیر و تو شانس آوردهای که رنجهایت را تخدیر نکردهای.
- میشود یک مثال از این سُکهایی که زن و شوهر به هم میزنند بگویید؟
مصفا: بله، [مثلاً بهم ميگويند] "بیعرضه، بیکفایت، حقیر، خودخواه، متکبر، خسیس ..."
- [به عبارتی با این کلمات و عبارات] هستی [را به شخص] القاء میکند.
مصفا: بله، هستی یا نیستی، همه چیز.
- به هویّت فکری دارد ضربه میزند.
مصفا: بله، لحظه به لحظه دارد به هویّت فکری ضربه میزند. [مثلاً میگویند] "یادت میآید آقات کی بوده؟"
- یا مثلاً میگویند "برو تو هم بابات فلان است، یا برو داداشت فلان است، برو ... "
مصفا: احسنت، این به او میگوید و او به این.
سوال 29: اگر ما انسانهای عوام، شناختی از صفاتی مثل عشق شجاعت نیکوکاری عقل و غیره نداریم، چگونه است که عقل جمعی بشر یعنی همان گرایش کلی انسانها، به طرف اینها میباشد؟ گویا مشکلی که در رابطه با این موضوعات وجود دارد، عدم گام نهادن در میدان عمل میباشد، نه آنگونه که آقای مصفا میفرمایند عدم شناخت آنها. چرا که شناخت آنها تاحدی فطری میباشد و حتی فایدهای که این القائات جامعه در ما دارد این است که به این مفاهیم توجه مینماییم. لذا گویی مشکل در نحوهی برخورد با القائات جامعه است، نه دراصل وجود القائات. ثانیاً همین القائات ناشی از فرهنگ جامعه است، که خود آن هم ناشی از دین میباشد، که آنهم ناشی از فطرت میباشد. به عبارت اُخری ما باید القائات جامعه را تصفیه نماییم و این هم با عمل و آگاهی بیشتر حاصل میشود. یکی از دلایل این بحث این است که اکثرا ما آنچه را که میدانیم درست و کامل یا لااقل در کاربرد و عمل نمیدانیم.
مصفا: سئوال روشن نيست، اما من از قسمت اولش ميتوانم چيز خوبي دربياورم. میگوید که اگر پدیدهای به نام عشق یا تواضع وجود ندارد، چرا گرایش بیشتر افراد جامعه به سمت اینهاست. پاسخ این است که ما اصیل اینها را نمیخواهیم. اینها جزء ابوابجمعی هویّت فکری هستند. یعنی که مثلاً – من توضیح دادهم که - در رابطهی گرگانهای که همهء ثروتها گیر تو آمدهاند، مصلحت من، به لحاظ قانون انطباق، این است که کمک کنم به تحلیل و رواج ارزشی به نام "سخاوتمند بودن"، تا از تو چیزی بستانم. در رابطهای که همهی ما میخواهیم بر یکدیگر برتری بفروشیم مصلحت من این است که "تواضع" را ترویج کنم. یعنی این [سوالکننده] فکر کرده است که جامعه دنبال اصالتها است، حال آنکه من گفتهام ما اصالتها را نمیشناسیم، آن چیزی که من میگویم جامعه دنبالش است، دنبال نااصالتهایش است. به اینها اهمیت میدهد و میخواهد اینها را نما نما کند. من این قسمت از سوالشان را فهمیدم و بقیهاش را هم نفهمیدم.
- حالا غیر از این موضوع، خیلیها در بررسیهایشان حرکات جامعه را اساس و ملاک قرار میدهند، یعنی استدلال میکنند که چون اکثریت انسانها اینگونه هستند پس واقعیّت وجودی انسان این است. در صورتی که به این توجّه ندارند که این انسان، انسان بیمار است که اینجور است.
مصفا: بله، این انسان، انسان بدلی و بیمار است.
مصفا: فلاطونی، نظر شما نسبت به این سوال چیست؟
- آقای مصفا من فکر میکنم آن چیزی که کمک میکند که افرادی که این استدلال را میکنند به باطل بودن این استدلال پی ببرند، مثالهای فیزیکی باشد؛ که یعنی ذهن حداقل در این مورد به خصوص از انتزاعیاندیشی خارج بشود. مثلاً کسی که میگوید چون همهی [افراد] جامعه این کار را میکنند پس قاعدتاً اصالت دارد، با این مثال [فیزیکی] شاید متوجّه بودن باطل بودن استدلالش بشود که اگر همهی مردم خودشان را در چاه بیندازند، آیا این دلیل میشود که من هم بیندازم؟ من فکر میکنم که مثالهای فیزیکی باعث میشود که ذهن از انتزاعیاندیشی در این مورد به خصوص خارج بشود.
مصفا: درست است، راست میگویی. خوب من یک جاهایی توضیح دادهام که اگر ما وارد یک دهکدهای بشویم و ببینیم که آنها همه چشمانشان را بستهاند و راه میروند یا اگر ببینیم که اگر همه یک کولهپشتی پر سنگ روی دوششان گذاشتهاند و راه میروند دلیل میشود که ما هم بگذاریم؟! ولی این سوال بخصوص این نیست. این [سوالکننده] میگوید که "تو میگویی که عشق، تواضع و اینها اصالت ندارد. اگر اینها اصالت ندارد، پس چرا مردم همهاش دنبال اینهایند؟ چیزی را که نمیشناسند از کجا و چرا دنبالش هستند؟" ایشان غافل از این هستند که اینها اصالت ندارند، ولی به دلیل نقشی که این نمایشات بر اساس اصل انطباق دارند، رواج اعتباری پیدا کردهاند.
- یعنی دنبال آن عشق واقعی نیستند.
مصفا: نیستند. دنبال تواضع واقعی نیستند، دنبال خوراک هویّت فکری هستند.
سوال 30: شما چگونه با نفی اندیشیدن به صفتی مثل حقارت و پستی به نفی محتوای آن میرسید در صورتی که اول صفت وجود دارد یا مثلا در تکرار عوامل ایجاد کننده به وجود میآید سپس ما در اثر نمودهای ظاهری حکم به وجود آن صفت میدهیم حال در شناخت صفت چقدر توفیق داشتهایم به درجه شناخت و آگاهی ما ازمسائل اخلاقی و روانی بستگی دارد.
مصفا: سوالش مهمل است. از کسانی است که اگر این اشاره را نکرده بود، میشد گفت کتابها را نخوانده است. میگوید تو چطور محتوای پدیدهای به نام حقارت را نفی میکنی؟ پاسخش این است که من به مناسبت اینکه یک نفر زده توی گوشم، به مناسبت اینکه همسایهمان به من گفت برو پول برق ما را امروز بده و من رفتم دادم، زنم میگوید که "بیشخصیت، هالو، نوکر مردمی؟ اینجا تو را باید بفرستند دنبال این کار؟" ولی شما ممکن است بگویید که – و قطعاً هست چنین چیزی – که "چه انسانی است، کار خودش را ول کرد و رفت پول برق اینها را داد". مثال در این مورد فراوان است. من به کمک زنم ظرف میشورم زنم میگوید "عجب مردی است که کلاهش پشم ندارد"، یک نفر دیگر میگوید که "عجب مرد جنتلمنی است که کمک زنش میکند". خوب در اینجا این صفتی که به عنوان "حقارت" و بعد یک لحظه بعد عکسش را به من نسبت دادهاند، کدامش محتوا دارد؟ چه محتوایی دارد که از اینرو به آنرو میشود؟ این چطور کتابهای من را نخوانده است؟! بهتر است دیگر نظیر این سوالات را نکنی. من اینها را اینقدر توضیح دادم، مثال زدهام، آنوقت تو این سوال را میکنی؟ محتوای مثلاً "بیعرضه" چیست؟ من به مناسبت اینکه در خانهام زیلو دارم، قالی ندارم، زنم به من میگوید "بیعرضه"؛ گاندی هم همین را به من میگوید؟!
- نه، میگوید عجب آدم درویش ...
مصفا: با مناعت والایِ... میگوید با یک بُز زندگی بکن، با یک بز قناعت کن. حال آنکه من اگر با یک بُز قناعت کنم، زنم از خانه بیرونم میکند. خوب کدام یک از اینها واقعیّت دارد؟
ادامهی سوال 30: نکته دیگر اینکه دارندهء صفت قطعاً موصوف به صفت خواهد بود یعنی کسی که دارنده صفت حقارت است یا در کیفیت حقارت است به هر حال حقیر است و با نفی واجدیت خود ره به جایی نمیبرد. باید مشکل اخلاقی راحل کرد، نه صورت مسئله را پاک نمود.
- خوب این را که شما پاسخ گفتید که اصلاً حقارت وجود واقعی ندارد.
مصفا: بعد آنوقت میپرسد باید اصل صورت مسئله را حل کرد.
- یعنی مثلاً حقارت را تبدیل به تشخص کرد.
مصفا: چگونه؟! اگر واقعیّت دارد... مثل این است که رنگ چشم من سیاه است و چون جامعه میگوید رنگ آبی قشنگتر است، من بگویم حالا رنگ چشمم را آبی کنم. میشود؟! فطرت و واقعیّت یعنی همین. من ریشم کمپشت است پرپشتش کنم، من کوسهام ریشدار بشوم، من مویم تُنُک است پرپشتش کنم. میشود؟! از ایشان بپرسید من چگونه حقارتم را به تشخص تبدیل کنم؟
ادامهی سوال 30: به نظر میآید بین پنداری که در قوهء واهمه انسان بوجود میآید و با محتوایی که به هر حال به عقل و اندیشه انسان وارد میشود مرزی مشخص به طور جدی نشده، لذا به نفی کل صفت پرداختهاند.
مصفا: خوب حالا سوالش چیست؟ خوب یک انتقاد کرده. امیدوارم که اگر حق با ایشان باشد، خداوند من را اصلاح کند.
سوال 31: آیا پایبندی به عهد و پیمان (ازدواج) مهم نیست؟
مصفا: کی گفته مهم نیست؟! من جایی یک همچنین چیزی گفتهام؟! برای چی سوال میکنی؟ این سوال را از کی میکنی؟ من کجا گفتهام امروز ازدواج کن، فردا طلاقش بده. تو که این سوال را میکنی اینجوری هستی.
- آقای مصفا، شاید ایشان در واقع غیرمستقیم پرسیدهاند با توجّه به پنداری بودن ارزشهایی که آقای مصفا در کتابهایشان گفتهاند، اگر فرض را بر این قرار بدهیم که وفاداری به همسر هم یکی از همان ارزشهای پنداری هست، با این وصف، آیا پایبندی به عهد و پیمان مهم است یا نه؟ فکر میکنم منظور سوالکننده این باشد.
مصفا: ببینید من الان میخواهم ازدواج کنم. عقل، واقعیّت، منطق و خردم میگوید که این زن خوب است، عفیف است، سازگار است. آیا میخواهم گولش بزنم و به او دروغ بگویم که میخواهم با تو ازدواج کنم؟ یعنی فقط منظورم این است که فرض کن شش ماه یک لذّت غریزی ببرم بعد رهایش کنم؟! آیا انسان واقعاً اینجوری است؟! و اگر من فکر میکنم این زن، زن سازگار و خانهداری است و 6 ماه بعد اینجوری نشود، معنیاش این است که من کور بودهام، من اسیر توهّم بودهام. بعد منطقاً باید چه کنم؟ هویّت فکری از اولش کور، ناپایدار و بیوفا است. این چرا این سوال را میکند؟
سوال 32: از کجا بفهمیم عشق کسی به ما راست است؟
مصفا: چرا تو باید به این اهمیت بدهی که دیگران به تو عشق داشته باشند!؟ مهم این است که خودت نسبت به دیگران عشق داشته باشی. این یکی از کیفیتهای گدامنشانهی هویّت فکری است که هی باید بگیرد. نیاز دارد به اینکه بهش تواضع کنند، بهش رحم کنند، نسبت بهش دلرحم باشند، بهش عشق بورزند، دوستش داشته باشند. مهم این است که تو دوست داشته باشی.
- این سوال را یک خانم پرسیده. در این، نکتهای نمیتواند باشد؟ اکثرآً خانمها چنین سوالی میپرسند.
مصفا: برای اینکه گدا بار آمدهایم، همهی ما مخصوصاً خانمها در جوامع فقیر. و این عشق نیست، ادای عشق است. میخواهد تحت لوای عشق بگوید "ای مرد، بیغیرت، عشقت را از من دریغ کردی؟ من را دوست بدار"، یعنی "نگهم بدار". در آمریکا به محض این که یک زن و شوهر احساس کنند نمیتوانند با هم زندگی کنند، جدا میشوند ولی اینجا اینطوری نیست. در آمریکا من ندیدم که کسی ننگ بداند بگوید "من جدا شدهام" ولی اینجا ننگ است.
- به خاطر جنبههای مادّی و اقتصادیاش هم هست.
مصفا: بله، و ضمناً اجتماعی. یعنی جنبهی مادّیاش ننگ اجتماعیاش را هم اضافه میکند.
سوال 33: من همیشه منتظر هستم یک نفر از من تعریف کند و خیلی از این کار لذت میبرم که مورد توجه کسی واقع شوم. آیا منشاء هویت فکری دارد؟
مصفا: معلوم است.
سوال 34: هدف اصلی وجود انسان، زنده بودنش و زندگیاش در این دنیا چیست؟ باید دنبال چه چیزی باشد؟
مصفا: فعلاً که دنبال توهمات است، دنبال اوهام است، یک ایدهآلهایی که ذهنش روی قلههای نامرئی قرار داد. فعلاً این ایدهآلها را بتکان ببین چه باقی میماند، ببین چه میخواهی. ببین این هویّت فکری به طور عجیبی انسان را مسخ میکند. این خانم یا آقا سوالش از من این است که "تو فکر میکنی من در وجودم دوستی هست؟ تو فکر میکنی من از زندگی غذا میخواهم، سکس میخواهم، چی میخواهم؟" تو باید درون خودت بفهمی(که چه از زندگي ميخواهي). متوجّه هستی؟ یعنی من چرا باید از دیگری بپرسم که انسان چی میخواهد؟! تو چی میخواهی؟ اگر درک نمیکنی که چی میخواهی پس معلوم است که غاطی هستی. روشن است داود؟
- بله.
- بیشتر توضیح بدهید، آقای مصفا.
مصفا: ببین این مثالی که میزنم که لره گفت او مخواستم اُوردی خنک بید؟ من دارم زندگی میکنم، یک چیزهایی میخواهم، یک تمایلاتی دارم یا ندارم. حالا چرا از دیگری باید سوال کنم که انسان چه چیزهایی میخواهد؟ مگر من جز انسانم؟ منم انسانم، آن چیزی که تو میخواهی منم میخواهم
- یعنی هدف از زیستن را خود من انسان باید شخصاً در بیابم، نه اینکه شما برای من بگویید.
مصفا: احسنت، هدف زیستن را خود من باید دریابم و درک کنم. آنوقت، اصلاً هدف زیستن چیزی نیست که من تعیینش کنم، تعیین کردنی نیست.
- یعنی نمیتواند در قالب یک جواب به شما گفته شود که هدف از زیستن این است.
مصفا: نه، به همین دلیل است که من به ایشان جواب صریح و مستقیم نمیدهم. مثل این میماند که من بگویم من نفس میکشم. خوب این هدف است؟ چی است؟ یکی از جلوههای ارگانیسم است. من لذّتطلبم یا نیستم. توجّه کن. اگر لذّتطلبم یکی از جلوههای ارگانیسم است. نه؟ چیزی نیست که من بتوانم بخواهم. در امور فطری و روانی ما آنچه هستیم، هستیم؛ نمیتوانیم چیزی به آن اضافه کنیم. فقط از طریق دانش، از طریق اندیشه این را میتوانم قشنگتر و خوشمزهتر کنم. یک زمانی با شتر مسافرت میکردم حالا با طیاره. اینها یک واقعیات است. یعنی ذهن، اندیشه ابزار ارتباط با واقعیات است و عمدهترین هدفش بهتر راه بردن انسان است. بهتر راه بردن یعنی غذا، مسکن، بهداشت و غیره و غیرو. بعضیها میگویند هدف زیستن انسان خداشناسی است. اگر خداشناسی است، خوب باشد. اگر نیست، آنوقت من میتوانم به زور ایجاد کنم؟!
- مهم این است که من در اصالتم قرار بگیرم. دیگر هر هدفی باشد، خودبخود خودش را نشان میدهد.
مصفا: احسنت، خودبخود خودش را نشان میدهد. من نمیتوانم برای این [سوالکننده] هدف تعیین کنم برای اینکه اگر آن چیزی که من تعیین میکنم در آن نیست، قلابی است.
- به قول کریشنامورتی آن چیزی که من دارم تعیین میکنم، این ذهن است که دارد تعیین میکند.
مصفا: این ذهن است که دارد تعیین میکند.
- بعضیها هم میگویند هدف از زندگی کمک به همنوع است...
مصفا: اگر هدف از زندگی کمک به همنوع است، خودبخود مثل نفس کشیدن متجلی میشود. آیا جزء طبیعت من انسان هست که اگر خودم این خرما را ندارم بخورم و اگر نخورم میمیرم، بدهم به تو؟ هیچ هنوز معلوم نیست. اگر من این خرما را نخورم و بدهمش به تو، من میمیرم. چون دیگر نیست. (حال) آیا این را در حالت طبیعی میدهم به تو؟! ولی آنقدر جامعه القاء کرده که وضعیت انسان در حال حاضر این است که من هزارها رنج از جامعه دیدهام، آزار و فشار دیدهام، معذلک جامعه به من میگوید که "جامعه را دوست بدار، تواضع داشته باش، نسبت به جامعه دلرحم باش"؛ این است که غاطی کردهام.
- یک آیهای در قرآن هست که خیلی هم معروف است. میگوید که «و ما خلقنا جن و الانس الا لیعبدون» یعنی ما جن و انس را خلق نکردیم، جز برای عبادت. بعد، این عبادت را خیلیها معنیهای مختلفی از آن کردهاند که این عبادت چیست. آيا یکی از معانیاش میتواند این باشد که در حقیقت زیستن، در اصالت خود؟
مصفا: من یکی از معانی عبادت را تسلیم میدانم. یک جملهای هم من نوشته بودم که آن روز بخوانم ولی یادم رفت بخوانم. میگوید که «بندگی خدا را بکنید تا از بندگی رها بشوید». این منظورش این است که تسلیم خدا بشوید تا از این اعتباریات رها بشوید. من فکر میکنم این است.
سوال 35: چهجوری آدم میتواند از دیگران انتظار نداشته باشد؟ چون معمولاً ما آدمها وقتی کسی را دوست داریم دلمان میخواهد این دوستداشتن متقابل باشد.
مصفا: این یعنی سوداگری، نه دوست داشتن. خودش صریحاً دارد میگوید. نه؟! چطور من میتوانم مجانی ... پس بگو معنی ایثار چیست؟ ایثار یعنی دادن بدون انتظار.
ادامهی سوال 35: چهجوری آدم باید این انتظار داشتن را حذف کند؟
مصفا: چهجوری ندارد. تا زمانی که هویّت فکری هست، محال است که سوداگر نباشد.
سوال 36: چرا ما در خواستنهایمان و کارهایمان یکدله نیستیم؟
مصفا: برای اینکه اسیر تضادیم. معلوم است، جوابش خیلی واضح است. سواييم، که البته آنهم بَُعد و شکلی از تضاد است؛ من از یک طرف دلم میخواهد خودنمایی کنم، سخنرانی مشعشعی عرضه کنم، از یک طرف خودم را ناقابل میدانم. میگویم که "پسر عذرا خانم تو را چه به اینکه کتاب مجللی بنویسی، تو که تا 20 سالگی مثلاً در کوچههای خمين گردوبازی میکردی. نه؟
سوال 37: مولانا درد کشیدن را باعث صفای باطن میداند ...
مصفا: این همان چیزی است که من میگویم تخدیر نکن، رنجهایت را تخدیر نکن، و الا درد کشیدن به آن معنا... در اسلام هست که ریاضت حرام است.
سوال 38: بعد از اینکه انسان با مقولهی خودشناسی آشنا میشود و شروع به خودشناسی میکند، کمکم و بهتدریج از انگیزهی پنهانی بعضی از رفتارهایش آگاه میشود. در واقع نه اینکه قبلاً آگاه نبوده، انگار که خودشان را به آدم نشان میدهند، حقیقتی که پشت آن رفتارهای مثلاً خیرخواهانه بوده...
مصفا: بله، تا حد زیادی بعد از خودشناسی آدم منطقاً فعل و انفعالات روانیاش را زیر منطق میبرد. ببین، مثلاً، سابقاً یک نفر به من اهانت میکرده من مثلاً میگفتهام نه من اصلاً بدم نیامد. فلان کس مثلاً به من میگفت "احمق" مثلاً زنم به من میگفت "بدت آمد؟" میگفتم "نه". خوب ولی الان میگویم من چطور دارم این دروغ را به خودم میگویم؟! من چطور میتوانم اسیر هویّت فکری باشم و بدم نیاید؟! یعنی منطق وا میدارد که من حس کنم. خوب، بگو.
- بعد، کشف این انگیزههای پنهانی، یعنی اینکه انسان بیشتر با درونش آشنا میشود میفهمد که مثلاً انگیزهاش از فلان کار خیر واقعاً کار خیر نبوده بلکه فقط میخواسته جلب مَحبّت یا توجّه بکند؛ آدم را ذوقزده میکند. دوست دارد این تجربیات را با کسان دیگری هم که به تازگی با خودشناسی آشنا شدهاند، در میان بگذارد. حالا سوالم این است که آیا صحبت کردن از این تجربیات برای آنها میتواند مفید باشد؟
مصفا: چه مانعی دارد؟ خیلی هم خوب است.
- آخر در کتاب «زندگی و مسائل» آن دخترخانمی که آنجا به اسم مریم از او نقل کرده بودید از شما میخواهد که از دقایق ساختمان روحیاش برایش حرف بزنید. شما در جواب مخالفت میکنید و این دلیل را میآورید که "امساک من از گفتن، به خاطر ضربه دیدن ساختمان هویّت فکری نیست. به این علّت است که ممکن است حرف من خارج از ظرفیت تحمل تو باشد" و ...
مصفا: آن یک امر دیگری است. فهمیدم چه میخواهی بگویی. این دختر با مادر و پدرش آمده بود. دو نفر بودند. دختر خود را به هپروتی بودن زده بود. مادرش یک مقداری برای من تعریف کرد گفت که «این در تمام کلاسها شاگرد اوّل بوده الان هم با وجود این وضعیت، ما همه دوستش داریم، پدرش دوستش داشت، این در تمام فامیل نمونه بود» من آناً درک کردم که این مادر، پدر این دختر را در آورده! و این دختر الان دارد از این مادر انتقام میگیرد، خودش را به دیوانگی زده است تا آبروی مادرش را ببرد. برای اینکه مادرش فوقالعاده خودکامه بوده؛ «همش شاگرد اوّل بوده» بچّه از تو دل مادرش شاگرد اوّل به دنیا نمیآید، محیطش است که بهش فشار میآورد. این فشار مادر، اصلاً پیدا بود که چه به روز این آورده. از یک طرف این فشار "تو باید شاگرد اوّل باشی"، از یک طرف خانهشان اجارهای بود، پدرش کارمند بود. آنوقت ببین حالا دختری که مادرش اینقدر خودکامه است که بهش فشار میآورد "باید شاگرد اوّل بشی"، باید این قاعدتاً در این رابطه هم "شاگرد اوّل" باشد. یعنی مبلشان هم "شاگرد اوّل" باشد، شغل پدرش هم "شاگرد اوّل" باشد! چون در یک زمینه وقتی مادرش این را بهش تحمیل کرد، این باید در همهء زمینهها باشد. حال آنکه از یک طرف این را تحمیل کرده که "باید شاگرد اوّل باشی"، آن هم طفلک چون در اختیار ذهن خودش بوده، جان کنده تا "شاگرد اوّل" شده. ولی این که پدرش کارمند دونپایه است را چه کند؟! من درک کردم که این میخواهد از مادرش انتقام بگیرد. توجّه داری؟ حالا، من این را به این دختر نمیتوانم بگویم چون ظرفیت شنیدنش را نه دختر دارد نه مادرش. بنابراین فعلاً یک مقداری پماد میمالم، آرام آرام تا رفتهرفته بهش بگویم. من منظورم این بود ولی این که تو بگویی یک تجربهای را تعریف کنی آن ضرری ندارد. متوجّه شدی؟ بین این دو تا تناقض نیست که بگویی که من مثلاً فرض کن به این طریق رها شدهام. من این تجربه را تعریف کردهام که در آخرین تحلیل، رهایی از خودباختگی نسبت به جامعه کلید رهایی است. حس کن که انسانها همه مردهاند. الان هم مردهاند!! میدانی چرا؟! چون هویّت فکری وجود ندارد!
- ما فکر میکنیم وجود دارد!
مصفا: تو بر این اساس که فکر میکنی وجود دارد میترسی که اینجوری بگویم، اینجوری بگویم و شب و روز ذهنت دارد وول، وول، وول میخورد تو را ولی وقتی درک کنی که وجود ندارد یا درک کنی که مردهاند، تمام میشود. همانگونه که مثلاً تو در رابطه با یک بچّه دیدی چهقدر راحتی؟ در رابطه با یک دیوانه چهقدر راحتی؟ برای اینها قدرت قضاوتگری روی شخصیت تو ندارند؛ حالا در نظر بگیر که او هم که قدرت دارد پوچ دارد. یعنی واهی و بیخود دارد. به او چه؟ نه او خودش میداند "بیعرضه" چیست و نه چنین چیزی وجود دارد. اصلاً شخصیت تو را چرا او باید تایید بکند؟! چرا من باید وابسته به دیگران باشم؟ وقتی وابسته نباشم به اندازهی رستم دستان قدرت روحی پیدا میکنم. نه؟ چون نمیترسم، تزلزل ندارم، بازم.
- در مثالی که میگویید «اگر همهی مردم دنیا از بین بروند و من تنها بمانم هویّت فکری بلافاصله از بین میرود»
مصفا: بله، آن هم همین است
- ولی الان هم واقعیّت همین است.
مصفا: بله، واقعیّت هم همین است.
- اگر همهی مردم دنیا از بین بروند، فقط میماند این کوهها و سنگها و اینها که اینها هم همه جسم هستند.
مصفا: احسنت، الان هم ما فقط جسم هستیم. این فقط یک فعل و انفعال فیزیکی، شیمیایی و بیولوژیکی است که میگوید "احمق"، "بیعرضه"، "باعرضه". این را وقتی درک کنی یعنی مرده! یعنی بیاعتنا. من میگویم در آخرین تحلیل، خروج از خودباختگی نسبت به جامعه، کلید رهایی است.
مصفا: من عشق را تقسیم به عشق زمینی و آسمانی نمیکنم. عشق زمینی و آسمانی یعنی چی؟ منظور از عشق آسمانی چیست؟ یعنی عشق الهی؟ عشق به "خدا"؟ خوب ما نداریم. ما تحت عنوان عشق به خدا عشق به «خود»مان داریم.
- یعنی آن چیزی هم که تا به حال از آن به عنوان عشق به "خدا" صحبت شده در حقیقت همان عشق به «خود»مان است؟ ذات انسان؟
مصفا: به ذات انسان نه، به هویّت فکری. عشقی که ما در حال حاضر داریم تعلّق به هویّت فکری است. ما اصطلاحاً یک عشق داریم که من جز سکس چیزی در آن نمیبینم سکس به معنای وسیعش، خواستن نر و مادّه همدیگر را به شکل نیرومندی؛ بعد، عشق فطری که ذهن در آن مدخلیتی ندارد. یعنی حالتی که مثلاً یک بچّه یکماهه، دو ماهه، سهماهه دارد که من حتّی دیدهام بچّه در خواب میخندد. این هم یک حالت است. غیر از این دیگر چه حالتهایی ممکن است باشد؟
- این دو حالت که فرمودید اصیلند؟
- گرایش جنسی هم اصیل است. حالا اسم عشق روی آن بگذاریم. چه مانعی دارد؟ ولی من میگویم کشش جنسی، کشش فیزیکی.
- پس عشق به خدا عملاً عشق به یک تصویر است؟
مصفا: عشق به خدا عشق به یک تصویر است. هنگامی هم که انسان از هویّت فکری دل برگیرد، تصاویر را از ذهنش خارج کند آنچه که باقی میماند یک انرژی ذاتی شفاف فطری است که آن «به» ندارد. مثل اینکه من نفس میکشم به تو نفس میکشم همانقدر غلط است که بگویم "من به تو عشق میورزم" که بگویم "من به تو نفس میکشم". گُل بویش را "به" کسی نمیدهد. گل فقط بو دارد. اصلاً برای دادن و ورزیدن نیست. حرکت نیرومند انرژی [عشق] کیفیتی، خاصیتی از ابعاد وجودی انسان است که رفتهرفته ضعیف هم میشود.
- ضعیف میشود؟! یعنی سن که بالا میرود عشق هم ضعیف میشود؟
مصفا: ضعیف میشود. معلوم است. به دلیل اینکه سلولها ضعیف میشوند. تو برایت قابل درک است؟
- من برای اوّلین بار است که با این موضوع مواجه میشوم که عشق برخاسته از فطرت هم ...
مصفا: خوب من جاهایی نگفتهام، هیچجا نگفتهام، ولی ضعیف میشود.
- من فکر میکردم که حالات فطری انسان به مرور عمق و غنای بیشتری پیدا میکنند.
مصفا: عشق ضعیف میشود، تمایل ضعیف میشود، همه چیز ضعیف میشود.
- حالا بعداً باز این موضوع را یک کمی بازترش بکنید، راجع بهش صحبت بکنید خوب است.
سوال 2: من یک دندانپزشک هستم. ذات شغل ما به گونهای است که در بسیاری از مواقع با وجود دقت و مهارت در کار نتیجهی کار غیر قابل پیشبینی بوده و ما توسط بیمار متهم به اهمال میشویم. این قضیه باعث شده من در تمام اوقات بهویژه زمانی که میخواهم به کلینیک بروم احساس ترس و نگرانی داشته باشم. لازم به ذکر است که در مدّت چهار سال طبابت بنده تعداد بیمارانی که از من شاکی بودند خیلی کم بوده ولی همواره این ترس با من همراه است. بهویژه زمانی که احتمال میدادم کار من با استانداردهای موجود کمی فاصله دارد. آیا این ترس یک ترس حقیقی است؟ 2- اگر این ترس یک تفکّر زائد است راه مقابله با آن چیست؟
مصفا: هر نوع ترسی که موضوع بیرونی نداشته باشد زائد است، یعنی مربوط به هویّت فکری است. اگر بیمار ایشان بخواهد به علّت اینکه دندانش را خوب درست نکرده به ایشان چاقو بزند آن ترس واقعی است. تازه آنهم لحظهای است که بیمار میخواهد چاقو بزند، نه از قبل.
- حتّی با تهدید هم نه
- حتّی با تهدید هم نه، برای اینکه تهدید هم که بکند باید جلوگیری بکند [مثلاً] آن روز به مطب نرود یا به آن آقا بگوید که من معذرت میخواهم، بیا یکمقداری از پولت را پس بدهم یا دندان بعدیات را بهتر درست میکنم. ولی چرا ایشان میترسد بعضیها نمیترسند، چرا او میترسد ولی همهی دکترها نمیترسند؟ این عمومیت ندارد. علّت اینگونه ترسها این است که خیلی افراد خودشان را آنقدر عزیز و بزرگ و غیر قابل خطا کردن میدانند که خیلی سختشان است که از آنها انتقاد کنند. من یک موضوعی را که توجّه کردهام این است که میبینم که در مثلاً تهران آدمهای هپروتی خیلی زیادند. در شهر ما هیچ آدم هپروتی نبود، من سراغ نداشتم. وقتی ریشهاش را بررسی کردم دیدم علتش این است که ما در مدرسه و کلاسمان پدر یکی حمّال بود، یکی دلاک حمام بود، یکی حلبیساز بود، یکی بُتهکَن بود، یکی پینهدوز بود، یکی یخفروش بود [یعنی] همه در حدّ هم بودیم. از نظر خوراک، غذا و مشقت زندگی به حدّ اعلا سختی میکشیدیم. من یادم است که معلم مدرسه یهودیها را میآورد تف بیندازند توی صورت من ...
- برای اینکه تنبیه کند؟
مصفا: بله، به عنوان تنبیه. [آن هم] بارها نه یک بار و دو بار.
- آنها هم میانداختند؟!
مصفا: بله، میانداختند کلاه بوقی سرمان میگذاشتند. حالا من آدم فرض کن که یکنفر هم در جلسه به من بگوید "اینقدر مزخرف نگو" اصلاً پینه به تن من خورده شده. این آدمها، آدمهای حساسی هستند یعنی خودشان را خیلی بزرگ میدانند. میدانی منظورم چیست؟ خوب من که نه غذایی داشتم نه پدرم سناتور بوده نه چیزی؛ حالا خدا را شکر که یک نویسنده هم شدهام. دیگر حالا چه احترامی به من بگذارند؟ خودم را عزیز نمیدانم. اینها از عزیز دانستن است که میترسند.
- یعنی یک تصویری از خودش دارد که میترسد آن تصویر فرو بریزد.
مصفا: احسنت، تصویر خیلی والایی دارد، که نباید آسیب ببیند. ضربهناپذیر باید باشد. اگر بشود، خیلی برایشان سنگین است و این کسانی که در عالم هپروت میروند در همین مایهها هستند. خودشان را به یک عالمی میزنند- عالم دیوانگی و از گود خارجشدگی- وقتی من در گود مسابقه و مبارزه نباشم، جای پایی نداشته باشم و ضعیف باشم خیلی برایم سخت است ولی اگر خودم را از گود خارج کنم– مثل همین هپروتیها- زندگی برایم راحتتر است.
سوال 3: چرا فهمیدن اینکه " کل ساختمان توهمی "خود" رنجبار وپوچ است"، زود تخدیر میشود؟ مثلا خود من رفتار نمایشی و عدم جدیت را در اکثر اندیشههایم میبینم ولی منجر به عمل نمیشود. چرا؟ آیا مراقبه واقعی فرایندی است در ناخوداگاهی؟ منظورم این است که آیا تصمیم به مراقبه ریا و نااصل نیست؟
مصفا: خوب بگذار این آخریاش را فقط جواب بدهیم. آنهای دیگر مبهم است.
- آقای مصفا، فکر میکنم منظورشان این است که چرا بعد از اینکه کتابها (کتابهای خود آقای مصفا) را خواندم و از رنجهایی که از هویّت فکری زاییده میشود آگاه شدم چرا این آگاهی بعد از مدّتی اهمیتش را برایم از دست میدهد. در واقع حتّی این آگاهی هم برای من حالت Condition پیدا میکند. فکر میکنم منظور سوالکننده چنین چیزی بوده باشد.
مصفا: فشار عوامل اجتماعی یعنی آن عواملی که هماکنون در محیط من حاکم است و از من طلب هویّت میکند خیلی نیرومندتر از آگاهی است، به آگاهی میچربد. بنابراین من نمیخواهم هویّت را از دست بنهم برای اینکه عواملی که میخواهندش قوی هستند. تنها چارهای که برایم باقی میماند فرار از پوچیهایش است، تخدیر است، توجیهگری است و راههای فرعی در همین مایههای فرار.
- من فکر میکنم توصیهای که میشود به این سوال کننده کرد این است که کتابها را مکرر بخوانند. چون مکرر خواندن کتابها یعنی اینکه انسان مدام با این افکار در ارتباط باشد باعث میشود که کمتر این حالت تخدیر ایجاد بشود.
مصفا: احسنت، خواندن مکرر کتابها، شرکت در این بحثها، تماس با افرادی که در حال اینگونه مبارزه [با «خود»] هستند این حُسن را دارد که آن عوامل حاکمی که از فرد طلب هویّت میکنند را ضعیف میکند. من یکجایی این مثال را زدهام که ماهایی که کتابهای کریشنامورتی و مصفا و مولوی را خواندهایم به فرض اینکه هیچ حرفی هم نزنیم و دور هم جمع بشویم، نفس همین دور هم جمع شدن [آن عوامل حاکم] را ضعیف میکند. من اگر خانهی عمهام بروم، هیچی هم که نگوید، خود آن قالیای که آن جا انداخته یا خانهی مجللی که دارد به روحیهی من ضربه میزند، هویّت فکری را برای من مطرح میکند که "چرا او دارد من ندارم"، "بچّهی او دانشگاه رفته دو تا هم خانه دارد در حالی که من ندارم"، خوب این یک میخی است که به اصطلاح به جعبهی هویّت فکری میزند. ولی اگر بروی یک جایی و هر روز مصفا یا داود را ببینی و بخواهی برایشان پز این را بدهی که مثلاً من لیسانس دارم، میبینی که اینها خریدار نیستند [بنابراین هویّت فکری] ضعیف میشود. من نظیر این را عملاً دیدم. ما یک قوم و خویشی داشتیم به محض این که در یک جمعی قوم و خویشها بودند تعریف میکرد که "ما دیشب رفته بودیم هتل گریتس و به من میگفتند که خانم فلانی چهقدر خوب میرقصیدید و از همه خوشگلتر شدی و شام خیلی مفصلی خوردیم و تیمسار فلان هم بود". [این خانم] موقعی که من بودم تعریف نمیکرد نه اینکه بخواهم خیطش کنم میدید که من فقط نگاه میکنم و هیچ واکنشی نشان نمیدهم.
و امّا این آخری که گفتیم این را جواب بدهیم، تا زمانی که آگاهی گسترش پیدا نکرده مراقبهها خودفریبی است و اصولاً تحققناپذیر است. یعنی اینکه ما یک دقیقه، دو دقیقه، چند ثانیه مراقبه میکنیم بعد ناگهان به خودمان میآییم و میبینیم که ساعتهاست که فکرهای هرزهگر عنان اختیار را از ما گرفته و رفته است. بنابراین سوال، بیهوده است. تو به هر علتی از علل بتوانی مراقبه کنی مفید است، ولی نمیتوانی. اگر تو بهشکلی بتوانی مراقبه کنی، مفید است ولی تا زمانی که آگاهیات گسترش پیدا نکرده نمیتوانی.
سوال 4: من دارای مدرک فوق لیسانس اقتصاد هستم بعد از خواندن کتابهای خودشناسی احساس میکنم اقتصاد رشته مفیدی نیست. الان ماندهام که از این مدرک استفاده کنم یا نه. اگر امکان دارد کمکم کنید.
مصفا: تا زمانی که تو اسیر هویّت فکری هستی هر کاری بکنی مثلاً درخت بکاری – که کار مفیدی است – غیر مفید خواهد بود. نه از نظر برونی، درخت کاشتن مفید است ولی این کار مفید در تو تاثیری ندارد. هویّت فکری ماهیت وجودی تو را یک پدیدهی دروناً غیر مفید نگه داشته است ...
- کار بیرونیات مهم نیست.
- بله، کار بیرونی مهم نیست و اگر اسیر هویّت فکری نباشی حتّی بیا بنشین آب در هاون بکوب، مفید است. توجّه میکنی؟ وجودت مفید است. تو فکر میکنی مثلاً یک آدم رها شده چه کار میکند؟ صبح تا شب مینشیند کتاب منتشر کند؟، ترجمه کند؟، بنویسید؟ آسمان را نگاه میکند، خودش را نگاه میکند، در خودش میرود، زیبایی خودش را درک میکند. اصلاً کارهای برونی مطرح نیستند.
- آقای مصفا، من گمان میکنم که تغییر شغل حداقل از این حیث که انسان را از بعضی از محیطها که متناسب با آن شغل بهخصوصند دور میکند و هویّت فکری را تشدید نمیکند، میتواند مفید باشد. مثلاً کسی که شغلش وکالت دادگستری است و شغلش اقتضا میکند در محیطهای پرتنش باشد، در محیطهایی که نمودهای هویّت فکری در آن شدت خیلی بیشتری دارند، من فکر میکنم کسی که مثلاً وکیل دادگستری است اگر با کتابهای خودشناسی آشنا بشود و به این نتیجه برسد که شغلش را عوض کند که فقط از آن محیط بیرون بیاید و بیشتر به تشدید هویّت فکری کمک نکند، تغییر شغل حداقل از این حیث که شخص را از آن محیط پرتنش خارج میکند، میتواند مفید باشد.
مصفا: این شخص به این مقدار آگاهی رسیده است که مثلاً اقتصاد غیر مفید است و مثلاً میرود نجاری. اگر این شخص تا این حد شهامت دارد که فوق لیسانس اقتصاد را ترک کرده و آمده کار نجاری را انتخاب کرده چرا به این موضوع اهمیت بدهد که عمهاش مثلاً به او میگوید که تو در خانهتان گلیم داری و قالی نخفرنگی نداری. چرا به ابعاد دیگر اهمیت بدهد؟ چرا به این اهمیت بدهد که عمهاش به او بگوید که مثلاً تو بیعرضهای، مادرش به او بگوید که تو عقبماندهای؟ یعنی اگر کسی بتواند با درک اصیل این معنا که مثلاً اقتصاد خواندن به علّت یک نوع پشتوانهی هویّت فکری است من میگویم این را در تمام ابعاد اين را زمین میگذارد. این مغایر آن چیزی است که ما میگوییم مطلق. متوجّه هستی؟ هویّت فکری یک نوع ارزش توهمی است. حالا اگر من از یکی از این ارزشها – مثلاً ارزش این که "من فوق لیسانسم" – اعراض کردم، چرا از بقیهی ارزشها اعراض نکنم؟ یعنی اگر این شخص بتواند، این شهامت را داشته باشد که "فوق لیسانس" را پشت پا بزند خیلی چیزهای کوچکتر را هم میتواند، پس چرا نمیزند؟ اینها مربوط به این است که هویّت فکری وانهادنش یکباره است، موردی نیست. من یک مثالهایی زدهام که ما مثل این است که ما یک حوض وسیع، یک برکهی آب متعفن را بخواهیم یک سطل آب کثیف از توی آن برداریم بریزیم بیرون و یک سطل آب تمیز بریزیم ]جايش[، این افاقه ندارد. تازه به فرض اینکه آن سطل آب تمیز هم باشد، افاقه ندارد.
- که [تمیز هم] نیست.
- آقای مصفا، یک نکته دیگری هم که در این سوال یا سوالاتی مثل این نهفته است این است که بعضی از کسانی که کتابهای خودشناسی را میخوانند و متوجّه بیهوده بودن شغلشان میشوند تردید دارند در اینکه آیا شغلشان را عوض بکنند یا نه. بعد میخواهند در واقع از شما تایید بگیرند، میخواهند مطمئن بشوند که ...
مصفا: بله، میخواهند از یک اُتوریتهای تایید بگیرند و این افاقه ندارد. میدانی اين مثل چیست؟ مثل این است که مصفا نامی، کریشنامورتی نامی یا هر کسی، قضاوتش برای این شخص به اندازهی پنجاه نفر ارزش دارد حالا اگر بگوید "بخوان" میخواند، اگر بگوید "نخوان" نمیخواند و آن وقت خیالش راحت است! انگار پنجاه نفر این را تاییدش کردهاند! این است که برایش قوی است و الا مصفا در این رابطه با حسن و حسین و ایکس و ایگرگ چه فرقی میکند؟! این را چرا الان دارد از من میپرسد؟!
سوال 5: آقای مصفا زندگینامهتان را چرا برای ما نمینویسید؟
مصفا: یکجاهایی نوشتهام که در سال 1312 به دنیا آمدم ...
- البته در مصاحبههایی که با شبکههای تلویزیونی کردهاید بیشتر راجع به زندگیتان صحبت کردید ولی مکتوب به صورت مدون وجود ندارد.
- در جلسات پارسال(1384) هم یکمقداری دربارهی زندگینامهتان صحبت کردید. حالا دوستان میتوانند به همانجا مراجعه کنند.
مصفا: شاید یک زمانی که فرصت کنم و دل و دماغ داشته باشم از ابعادی که فکر میکنم مفید باشد، بیوگرافیام را بنویسم. چون یکی از پدیدههای مخرّب بیوگرافی است! و آدمها خیلی علاقه دارند که بدانند که مثلاً ناپلئون چگونه "ناپلئون" شد، مصفا چهجوری "مصفا" شد، حسن چهجوری ...، کی چهجوری چهجوری شد و این یعنی تقلید.
- مطالبی که تابستان سال 1384 در فرهنگسرای اندیشه گفتید مطالب خوبی بود راجع به زندگیتان، خاطراتتان و نکاتی که در آن بود ...
مصفا: خوب حالا بیشتر ممکن است بگویم.
سوال 6: پسری دارم 4 و نیم ساله . هرچه بیشتر او را از عوامل هویتی دور ساختم. ولی گهگاهی در سکوت خود ناگهان به من میگوید مثلاً «دیروز در پارک بازی کردم». یعنی از گذشته یاد میکند . آیا این از نشانههای هویت فکری در اوست؟
مصفا: اولاً فینفسه نه، که «دیروز در پارک بازی کردم». بچّه حتّی وقتی میگوید که "من دیروز در پارک بازی کردم"، هماکنون دارد ذوق میکند، هماکنون در ارتباط با دیروز است، مثل اینکه دیروز را به حال آورده است. یعنی با تصویر زندگی نمیکند. این «دیروز در پارک بازی کردم» برای بچّه یک تصویر نیست.
- دیروز یک تصویر ذهنی نیست؟!
مصفا: نه، برای این بچّه تصویر نیست.
- چطور؟!
مصفا: تصویر یک معنای خاصی دارد. تصویر یعنی آن چیزهایی که مابهازا ندارند و پشتوانهی هویّت هستند. یعنی اینکه من مثلاً میگویم دیروز تیمسار رجبی خانهی ما بود این یعنی هویّت ولی این [«دیروز در پارک بازی کردم»] چنین چیزی در بیانش نیست. یعنی از مرکز برنمیخیزد. اینکه «دیروز در پارک بازی کردم» بیارتباط با مرکز است، نه از مرکز برخاسته و نه میخواهد مرکز را تقویت کند.
- این موضوع روشن است. امّا خود مفهوم «دیروز» یک مفهوم ذهنی نیست؟
مصفا: هر نوع مفهومی ذهنی است. من هماکنون میاندیشم این دمپایی است. این چیزی نیست جز یک پدیدهی انتزاعی. دمپایی یعنی این (اشاره به دمپایی) لفظ دمپایی یک پدیدهی انتزاعی است و اصولاً من اين را قبلاً هم یک جایی گفتهام که نمیدانم چرا کریشنامورتی و مولوی به این بُعد توجّه نکردهاند، چون موضوع مهمی است که پدیدهای به نام گذشته و آینده وجود ندارد. حتّی نه تنها از نظر فلسفی که ملاصدرا گفته از نظر واقعی، حتّی از نظر ذهنی. من فکر میکنم "آدم حقیری هستم" چون پدرم گدا بوده، چون داییام دزد بوده. فکر میکنم "آدم بیعرضهای هستم" چون در 30 سال گذشته زنم مثلاً به من توسری زده است. درست است که من اکنون دارم با لفظ 30 سال پیش میاندیشم، ولی اندیشه هماکنون است! اندیشه نمیتواند مال 30 سال پیش باشد. روشن است؟ راجع به فردا هم نمیتواند باشد. من میگویم "من فردا میخواهم بروم خانهی داود" یا "فردا میخواهم به داود اهانت کنم" در هر حال اندیشه اکنون است. هیچ اندیشهای نمیتواند مال دیروز و فردا باشد. آن وقت این بچّه اندیشهاش هماکنون است فقط با لفظ «من دیروز در پارک بازی کردم» دارد صحبت میکند. این را اگر مثلاً گفته بود «من هماکنون در پارک بازی کردم» برای پدرش سوال نبود. ولی به هر حال امیدوارم که بکوشی که بچّهات را اسیر هویّت فکری نکنی.
- یک اشارهای هم مولانا راجع به گذشته و آینده دارد که:
«هست هشیاری ز یاد ما مضی ماضی و مستقبلت پردهی خدا»
مصفا: بله، ولی این به این صراحت اشاره نمیکند که گذشتهای وجود ندارد. میگوید «هست هشیاری» یعنی Consciousness یعنی اِشعار، دانستگی. دانستگی به علّت اندیشهی گذشته است، نوسان فکر در گذشته. اگر فکر به گذشته نرود «خود» به وجود نمیآید. آن وقت اینکه من میگویم گذشته و آینده وجود ندارد یک کلید است. یکی از کلیدهای رهایی است. تو عمیقاً به یک شکل فلسفی درک کن که گذشتهای نداری. تو هماکنون داری گذشتهات را از طریق توهّم میسازی.
سوال 7: من اهل ارومیه هستم. بیشتر کتابهای شما را خواندهام. آیا امکان دارد تا در ارومیه سخنرانیهایی داشته باشید؟ من خیلی مشتاقم که در جلسات خودشناسی شما باشم. امیدوارم که امکان آمدن به این شهرستان را داشته باشید. متشکرم.
مصفا: ما آنجا نفراتی نداریم، آن وقت منزل کی، مکان کی؟ اینها را بگو که روشن کنند. من باید با هواپیما بروم آن وقت هزینهی رفت و برگشت هواپیمایم را میدهند که با هواپیما بروم و برگردم؟
- اگر مرکزی یا فرهنگسرایی باشد که هزینههایش را تقبل بکنند ...
مصفا: بله، مثل یزد. بلیط رفت و برگشت هواپیما را فرستادند، جا هم آنجا دادند، مرکز هم بود، جمعیت هم بود رفتم آنجا سخنرانی کردم.
- اگر چنین امکاناتی باشد، اطلاع بدهند.
سوال 8: آقای مصفا شما کتاب «با پیر بلخ» را با خواندن مثنوی نوشتهاید و آن را تفسیر کردهاید. حال خواهش من این است که قرآن را نیز بخوانید و معنای واقعی آن را در کتابی بنویسید.
مصفا: به دلیل اینکه قرآن استعارات خیلی عمیقی دارد و من هم عربی بلد نیستم نمیتوانم تفسیر کنم.
- آقای مصفا، سوالاتی مثل این که در واقع محتوایشان این است که "مطالب بیشتری بنویس" به نظر شما محتوای این سوالات همان "پند سوّم را بگو" نیست؟ (پند سوّم اشاره به داستان سمبولیک پرنده و مرد صیاد است در مثنوي معنوي مولانا)
مصفا: چرا، دقیقاً، درخواست پند سوّم است. همین مقدار برایت کافی است. من اصولاً میگویم وقتی که تو داری مثنوی را میخوانی و مولوی میگوید که «عمر همچون جوی نونو میرسد» یا وقتی میگوید که «فکرت از ماضی و مستقبل بود/ چون از این دو رَست مشکل حل شود» تا زمانی که تکلیفت را با همین اشارهی مولوی روشن نکردهای، کاملاً بیمعنا و پوچ است که شعر بعدیاش را بخوانی. متوجّه هستی؟ دقیقاً مثل این یکجایی مثال زدم. معلم دارد به من میگوید دو به علاوهی دو مساوی است با چهار. بعد به من میگوید فهمیدی؟ میگویم نه؛ بعد بلافاصله میگویم "خوب حالا سه به علاوهی سه را بگو چند میشود". این معنی دارد؟
سوال 9: شما در همه جا تاکید کرده اید که باید با کل ساختمان هویت فکری طرف شوید، نه از طریق تک سطلهایی. ولی در کتاب «رابطه» هویت فکری را به زنجیری تشبیه کرده اید که با شکستن حتی یک حلقه از آن کل آن متلاشی میگردد ...
مصفا: خوب این مغایر آن چیزی که گفتهام نیست. تو یک جا وحدت را درک کن. بگذار این توضیح را برایش بدهم که منظور من از نپرداختن به جزئیات چیست. یک نفر میرود پیش روانشناس میگوید "من افسردهام". روانشناس هم شروع میکند با این فرد به ادا درآوردن و تداعی آزاد و غیره و غیرو. یکی دیگر یا همان شخص میگوید "من ترسو هستم"، میگوید "من در کارهایم موفّق نیستم" – مثل آن دکتر که میگفت "من از حرف بیمارانم میترسم" – من میگویم به این جزئیات نپرداز. آنی که میگویم زنجیر را قطع بشود زنجیر کل این ساختمان را مضمحل میکند. متوجّه هستید منظورم چیست؟ مثل این میماند که این تشبیه را بکنم که میگویم هی سطل سطل از حوض آب برندار آب بریز رویش. زیرنقب حوض را بزن. خوب حالا این معنیاش این نیست که جزئی است. نقب زدن حوض جزئی نیست. سطل سطل کار نکن.
- درست است، حالا آنی که این جور که ایشان نوشتهاند در کتاب رابطه فرمودهاید که یکی از آن زنجیرها را ...
مصفا: یعنی مثلاً فرض کن که این آب استخر را یکمرتبه بخار کنی، یک راه است، زیرنقبش را بزنی یک راه است، دیگر نگذار آب برود روی استخر یک راه است؛ این فرق میکند با اینکه یک سطل برداری یک سطل بریزی. آنی که من میگویم "جزئیکاری نکن" این است که نگو من افسردهام چهجوری افسردگیام را برطرف کنم، حقارتم را چهجوری برطرف کنم. اینها را من میگویم سطلکاری یا جزئیکاری. اینها مغایرت ندارد با آن که میگوید یک مهرهی زنجیر ... تو اگر فقط وحدت را حس کنی، درونت (وحدت را) حس کنی، کلّ زنجیر پاره شده است.
- یا مثلاً خودمان را ملامت نکنیم.
مصفا: یا ملامت نکنیم، احسنت.
- ایشان هم در ادامه نوشتند که « مثلا میگویید اگر مقایسه نکنیم کار تمام است یا اگر خود را ملامت نکنیم کار تمام است و ... »
مصفا: هر یک از اینها یک کلید است. این مغایرت ندارد با آن ... اینها جزئیکاری نیست.
- آقای مصفا، به نظر میرسد کسانی که کتابهای شما را میخوانند یکسری تناقضات در کتابها پیدا میکنند. تناقضاتی که البته در محتوا نیست بلکه در فرم و سبک بیان است و چون نمیتوانند با محتوا ارتباط برقرار کنند، وقتی این تناقضات را در فرم میبینند، به نظرشان این طور میرسد که گویا خود آقای مصفا ...
مصفا: احسنت، مثل همین مسئلهء جزئیکاری. فلاطونی راست میگوید.
سوال 10(بخش اوّل): شما می گویید ذهن هنگام کودکی توهممند میشود ...
مصفا: از کودکی توهّممند میشود به دلیل القائات محیط.
ادامه سوال 10 (بخش اوّل): اگر اینطور باشد پس فرد چه گناهی دارد؟ در این صورت بهشت و دوزخ تقریباً بیمعنا میشود چون به نظر میرسد فرد دارای اختیار نبوده و اگر بگویید حالا دین یا هر عاملی به شما این آگاهی را داده است که راه درست این است و راه غلط این، منطقی است اما آن عدهای که آگاه نگشتهاند و حتی از دین خبر ندارند مانند کسانی که در مناطق بسیار دور افتاده زندگی میکنند چه گناهی دارند. آنوقت بهشت و جهنم چی میشود؟
مصفا: من فکر ميکنم پاسخ اينها را ميتواند در محتواي کتاب "نامهاي به نديدهام" پيدا بکند. اولاً اسلام در یکجا من دیدهام که میگوید که کسانی که دین بر آنها وارد نشده مجازات ندارند، جزایی ندارند که فرض کن پشت کوه زندگی میکردهاند اصلاً دین بهش نرسیده است، در یک جزیزهی دورافتادهای که اسمی هم از دین نشنیده ولی اگر کسی از دین شنید یعنی ضرورت برگشت به فطرت را دریافت کرد، حس کرد، باید به عنوان یک کار جدّی تلاش کند و اگر نکند آنوقت گناه دارد، قصور دارد. در برابر کی؟ در برابر خودش و الله، که هر دو یکی هستند. فطرت خودش که فطرت الله است.
- یعنی به خودش ظلم کرده.
مصفا: به خودش ظلم کرده. یک بُعد جهنم یعنی اینکه در همین دنیا هماکنون دارد مجازات میکشد.
- دارد به روان خودش ظلم میکند.
مصفا: دارد به هستی خودش ظلم میکند. کسی که این حقیقت را درک کرده که خداوند فطرتی بهش داده، عواملی باعث شده که این از فطرتش دور بیفتد، تقصیر خودش هم نبوده. ولی اکنون احکام دین بهش میگوید پسر جان اینجوری باید برگردی به فطرتت و لازم است که برگردی. اگر عمل نکنی اینجا دیگر نمیشود گفت که مادرش در کودکی مقصر بوده. درست است، مادرش مقصر بوده ولی هماکنون خود این باید یککاری بکند و اگر نکند در جهنم است و اگر بکند در بهشت است. یک بُعد بهشت و جهنم این است.
- یعنی همین کنونی یا اکنونی بودن جهنم
مصفا: بله، احسنت.
- یک آیهای بود که آن دفعه بهش اشاره میکردید و آقای طباطبایی هم بهش اشاره کرده بودند و گفته بودند که زمانهی ما نمیتواند این را بفهمد.
مصفا: بله، یک نفر از علامهی طباطبایی میپرسد که نظر شما در مورد معاد چیست؟ این را علامهی طباطبایی کتابی دارد که من الان دارم این کتابش را، عین مطلبش این است؛ میگوید که به نظر ما حیات دنیا دو جنبه دارد: یکی جنبهی ظاهری یکی جنبهی باطنی. جنبهی باطنی همان است که ما آن را معاد مینامیم. خیلی معنای ظریف و عمیقی دارد. آنوقت جنبهی باطنی معمولاً کریشنامورتی کلمهی Beyond را به جای باطن به کار میبرد. Beyond یعنی ماوراء، ماورایی.
- قرآن کلمهی "غیب" را به کار میبرد.
مصفا: احسنت.
- آقای مصفا، از حضرت علی (علیهالسلام) هم جملهای نقل شده است که فکر میکنم همین معنا را میشود از آن استنباط کرد آنجا که میگویند: «خدایا گیرم که آتش جهنم را تحمل کردم، دوری تو را چطور تحمل کنم؟» اگر ما دوری از خدا را به دوری از فطرت تعبیر بکنیم، در واقع به این معناست که دوری از فطرت همان جهنم است.
مصفا: احسنت. میگوید خدایا، من حاضرم حتّی عذاب جهنم را تحمل کنم ولی دوری تو چی؟ این خیلی معنا دارد. و این یعنی حضور، ضرورت حضور. حضور در چی؟ در فطرت. فطرت یعنی چی؟ یعنی الله.
سوال 10 (بخش دوّم): با توجه به گفتههای شما در کتاب «نامهای به ندیدهام» این طور به نظر میرسد که در دعا نیز مخاطب باطن فرد است. اگر اینطور است خود آن باطن چیست؟
مصفا: سوال خیلی روشن نیست.
- من حدس میزنم منظورشان این باشد که وقتي (هنگام نماز) من دارم با چیزی یا کسی صحبت میکنم، آن چیز یا آن کس چیست؟
مصفا: من "صحبت" نمیکنم. من تمام اینها را کیفیتهای شنیداری میدانم. مثلاً یک دعا، خود نماز است و کیفیت شنیداری دارد. یا زمانی که من میگویم که "خدایا من را به خودم واگذار مکن" – یعنی به خود هویّتیام واگذار نکن – "خدایا من را به حضور خودت بپذیر"؛ این یک نوع یادآوری به درون خودم است، که چقدر لازم است من در ساحت ذات احدیت حضور پیدا کنم.
- ببینید، چیزی که به عنوان نماز و دعا به ما یاد دادهاند و غالباً در فرهنگ ما هست ارتباط با یک "کس" یا یک "چیزی" است؛ یعنی به ما اینطوری یاد دادهاند که به قول مدرنها میگویند دیالوگ است. یعنی یک چیز دوتایی است. یعنی یک منم و یک کس یا چیزی است که دارم با او صحبت میکنم. امّا در تعریفهایی که شما میکنید اینطوری نیست، یعنی در این رابطه دو تا چیز نیستند.
مصفا: احسنت، دو تا نیست. دو پدیده نیست، یگانگی است تا زمانی که دو تا هست، باطل است. اگر من یک "مصفا" قائل بشوم و یک "خدا"، آن "خدا" بازتاب توهمات مصفای اسیر «خود» است.
.: بخش دوم :.
سوال 11: بطور تجربی اینجانب دریافتهام در زمانی که سلامت کامل دارم، تفکّر زائد ندارم. با بررسی پی بردم تغذیهی مناسب (خوردن مواد غذایی گیاهی و میوهجات و حبوبات و نخوردن ماست و چای و قندهای صنعتی و....) موجب نشاط و سرحال بودن است. لطفاً نظر خود را بفرمائید آیا کنترل تفکر بدون کنترل تغذیه میسّر است؟
مصفا: نکتهی ظریفی است. میگوید من زمانی که غذای مناسب میخورم، تغذیهی خوب میکنم، احساس نشاط میکنم. بعد از من سوال میکند نظر شما چیست؟! این سوال بیهوده است. مثل همان داستانی است که قبلاً گفتهام. «خان لُر به نوکرش گفت او میخواستم اُوردی؟ گفت آره. گفت خَردم؟ – یعنی خوردم – گفت خُنک بید؟ گفت آره. گفت فدای لب تشنهات یا امام حسین». خوب آب را تو خوردهای. خودش هم میگوید که نشاط را تجربه کردهام، بعد از من میپرسد که نظر شما چیست؟! البته یک بُعد دیگری هم دارد که من وارد این بحث نمیشوم.
- آقای مصفا، سوالکننده در واقع میپرسد که آیا تغذیهی صحیح در تضعیف هویّت فکری موثّر و مفید هست یا نه. به نظر من این سوال از یک جهت بیهوده است و از یک جهت مفید است. از این جهت بیهوده است که انسان در طول خودشناسی متوجّه توهمی بودن تفکّر زائد میشود. بنابراین سوالکننده [در حقیقت] پرسیده است که آیا تغذیه در از بین بردن توهّم موثّر است یا نه؛ پس از این نظر سول بیهوده و غیر منطقی است. ولی از یک بُعد میشود به شکلی دیگر به این سوال نگاه کرد. من فکر میکنم که تغذیهی صحیح حداقل از این حیث که اُرگانیسم را در یک شرایط مناسبی نگه میدارد، ذهن انسان را سرحال نگه میدارد تا بتواند بهتر و منطقیتر فکر بکند و با مطالب خودشناسی ارتباط برقرار کند از این حیث میتواند مفید باشد.
مصفا: بله، میگوید لااقل یک مقدمه و زمینهای است برای اینکه فرد صحیح عمل کند، ارتباط صحیح برقرار کند. اگر انسان از نظر تغذیه توانست یک ارتباط صحیحی با خودش و با غذا برقرار کند، این یک مقدمهای میتواند باشد برای اینکه با مغزش، با ذهنش، با اندیشههایش و حرکتهای ذهنیاش نیز ارتباط صحیحی برقرار کند. این یک مقدمهی مفید است. منتها من اینها را در مقابل آگاهی، جزئی میدانم. به نظر من آگاهی عمیقترین و گستردهترین و موثرترین تیشه برای رفع هویّت فکری است. اینها هم همه کمک میکند، ولی آگاهی یک چیز دیگر است.
سوال 12: شما از اینهمه تلاش برای آگاه کردن انسان و اینکه میبینید ما فقط داریم با خودشناسی بازی میکنیم، و آن را جدی نمیگیریم و آدم نمیشویم چه نتیجهای میگیرید؟
مصفا: سوالش خیلی روشن نیست. اصلاً معلوم نیست چه میخواهد بگوید. میخواهی چه نتیجهای بگیرم؟ من میگویم خودت را بشناس، تو هم به دلیل موانع درونی، به دلیل حاکمیت اندیشهی بیگانه – اندیشههای هویتی اندیشههای بیگانه بر ما هستند – نمیتوانی به حرف من گوش کنی. من چه نتیجهای میتوانم بگیرم؟
- آقای مصفا، من فکر میکنم جوابی که میشود به این سوال داد این باشد که اولاً به این صورت هم نبوده که هیچ کس به مطالب عمل نکند، این یک مورد. دوّماً بر فرض که کسی هم عمل نکند، آیا این دلیل موجه و منطقی است که من هم این مطالب را عرضه نکنم؟!
مصفا: احسنت، خوب حالا ایشان نگفته که نگو، میگوید که چه نتیجهای میگیری؟ من باید بگویم من میبینم که تو داری به بیراهه میروی، تو داری زندگیات را تباه میکنی. من دارم به تو حالی میکنم که پسر جان تو داری زندگیات را تباه میکنی حالا اگر عمل نکردی و از این طریق و مسیر برنگشتی به من مربوط نیست.
سوال 13: در یکی از جلسات عنوان کردید که نمیدانم چه کسی تخم لق "روان" و "روح" را در دهان آدمی انداخته است. لطفاً در این مورد توضیح دهید. ضمن اینکه نگرش انسان به خود با این دید که وجود او حاصل مقداری فعل و انفعالات پیچیده شیمیایی است همین و بس و فعلاً برای او چیزی بهنام روح الهی و فطرت و غیره و جود ندارد، چه کمکی در طریق شناخت و وا نهادن خود به انسان میکند؟
مصفا: این یک مقداری از سوالش روشن هست ولی این اواخرش دیگر روشن نیست. قسمت آخر سوالش میخواهد بگوید که میخواهی بگویی آیا "روح" وجود ندارد؟ "معنویت" وجود ندارد؟ من اینها را نگفتهام. میگویم در حال حاضر مسئلهی ما، آن چیزی که ما به آن "معنویت"، حالات معنوی، شخصیت یا هر چیز میگوییم یک مقدار اندیشه است و مرکز اینها ذهن است یعنی مادّه است یک پدیدهء مادّی است، فعلاً اینها را حل کن.
(پاسخ به ادامهء سئوال): این کمک را میکند که اگر من این را در نظر بگیرم که این مصفایی که میگویند بیشخصیت است چیزی جز یک مقدار فعّل و انفعال شیمیایی نیست مصفای روانی وجود ندارد. درست مثل اینکه به استخوان پای من بگویند بیشخصیت، حقیر یا بیعرضه یا وقتی که تو لبت را حرکت میدهی و به من میگویی احمق این یک فعل و انفعال شیمایی دارد صورت میگیرد حال اگر من به این امر توجّه کنم حساسیتم از بین میرود. من فعلاً این را دارم میگویم این به معنای نفی ورای مادّه نیست. آن یک امر جداست. فعلاً مسئلهی من – مسئلهای که هفتاد سال عمر من را کوفت من میکند – این است که داود و فلاطونی و غیره و غیرو به من گفتهاند که یادت میآید که خالهات کُلفَت بود؟ یادت میآید چه قدر بیعرضه بودی؟ یادت میآید چه قدر فقیر بودی؟ یادت میاد چی، چی، چی و اینها من را آزار میدهد حالا اگر من توجّه کنم که اولاً اینها اعتباری است، از ابعاد مختلف نگاه کن، و هر دو اعتباریات توهّم است و هر دو توهّم یک فعل و انفعال شیمیایی است. "حقارت" دارد از این لبها صادر میشود، یک لفظ است صادر میشود. مابهازایش کو؟! من میگویم "خرما". درست است که این خرما هم یک فعل و انفعال شیمایی است، ولی اینجا هست. امّا "حقارت" کجاست؟! نیست.
- مابهازای بیرونی ندارد.
مصفا: ندارد. یکجا میگویم "وانهادن خود"، "چگونگی وانهادن خود"، پدیدهای به نام "خود" وجود ندارد که وابنهیم! وقتی من اینجوری صحبت میکنم انگار یک چیزی اینجا هست، حالا بگذاریمش زمین. نیست یک همچنین چیزی. حتّی "شناخت خود" بیمعناست. چیزی که وجود ندارد برای چی بشناسیم؟ چی را بشناسیم؟ چیزی که وجود ندارد. مگر اینکه "شناخت" را به این معنا به کار ببریم که بشناسیم که وجود ندارد.
- همین را متوجّه بشویم، درک کنیم که وجود ندارد.
مصفا: در حالی که یک عدهای – مخصوصاً روانشناسها – اینجوری برداشت میکنند که آن «خود» را بشناسیم.
- یعنی (اينطور ميپندارند که) یک چیز واقعی است.
مصفا: بله، انگار واقعیّت دارد. هورنای مخصوصاً این کار را کرده است. انگار واقعیّت دارد، حالا بشناسیمش. من این تشبیه را کردهام که من تصوّر میکنم که در این اتاق یک شبح وجود دارد. من فقط باید درک کنم که این شبح زاییدهء توهّم خودم است. ولی یکعدهای میگویند که چگونه این شبح را بشناسیم.
- من مطلبم این بود که در کتاب «نامهای به ندیدهام» هم میگویید که «در امور روانی تناقض نگفتن بسیار مشکل است. گویا که هنر خاصی میخواهد». من یک روز فکر کردم که آیا تناقض نگفتن در امور روانی نشانهی ضعف گفتاری آقای مصفا است؟ بعد با بررسی اجمالی که روی گفتههای معصومین – احادیث و روایات – کردم، میبینم در امور روانی این تناقضات در فرم (و نه در محتوا) هم حتّی در جملات معصومین وجود دارد. بعد فکر کردم که علتش دو تا چیز میتواند باشد. یکی اینکه اصولاً ارتباط انسان، به قول خود شما، با پدیدهای است که سرشار از تناقض است، یکی این و یکی دیگر اصلاً ضعف خود زبان است.
مصفا: ضعف زبان است. ضعف اصطلاحات رایج. من مثلاً دارم صحبت میکنم باید یک عالمه حرف زده باشم تا به تو تفهیم کنم که: بابا، «خود» وانهادنی نیست، "خود" مبارزه کردنی نیست، حتّی "رهایی از خود" هم بیمعناست.
- یک واژهی خاصی باید برایش به کار ببریم.
مصفا: بله، یک واژه خاص، من به این معانی میگویم تناقض ولی نهایتاً بعضی جاها اصلاح میکنم، میگویم اگر قبلاً گفتم منظور من اینجوری است.
- من ته حرفم میخواهم بگویم که با این توضیح که علت این تناقضاتی که وجود دارد برای کسی که نقد میکند که چرا در کتابهای شما یک سری تناقضات وجود دارد آیا سوالکننده قانع میشود؟ چون بعضیها همین تناقضات را استدلال میکنند که چون در کتابهای مصفا مثلاً اینجا و آنجا تناقضات وجود دارد، پس نتیجه میگیریم که کل این سیستم چرت است.
مصفا: بله، من هنوز ندیدهام ولی یکجایی توضیح خواهم داد. خوب سوالی کرد. توضیح خواهم داد که این تناقضات قاعدتاً باید لفظی باشد. همانطور که من مثلاً هفتهی گذشته گفتم من به یک پسری گفتم تو هپروتی هستی، حالا منظور من از هپروتی ممکن است برای رفع و رجوع کردن این موضوع توضیحی بدهم که متناقض باشد. یا یک سوالی یک نفر در جمع میکند و من خودم میدانم که موافق با حقیقت نیست ولی مجبورم چنان پاسخی بدهم. آن وقت کسانی که دقت میکنند، کشف میکنند که آن جواب با کل سیستم مصفا تناقض دارد. ولی من نمیتوانستم آنجور نگویم. روشن است؟
- در واقع من میخواهم بگویم با توضیح دادن بیشتر و دقیقتر علّت این تناقضات این شبهه که علّت این تناقضات چیست برای سوالکننده برطرف شود.
مصفا: توضیح میدهم. من این را در خودم دیدم و در خیلی کسان کشف میکنم که اگر یک انسان از روی حقیقت حرف بزند ولو حرفش متناقض باشد جوهر حرفش متناقض نیست. میدانی منظورم چیست؟ من ممکن است به این (اشاره به میوه) بگویم "بانانا"، شما بگویید "موز" یا حتّی اشتباهاً من به این بگویم آناناس، ولی منظورم این (میوه) است. چون دارم این را میبینم. متوجّه هستی؟ من دارم کل فیل زندگی را میبینم، این است که نمیتواند در دیدن، تناقض وجود داشته باشد. ممکن است من اسم این را ندانم یا اسم این را اشتباه بگویم یا اینکه باز هم ببینم، منتها جرات نکنم بگویم این است و این و این و این خودش یک نوع تناقض ایجاد کند. و الا کسی که ببیند نمیتواند حرفش متناقض باشد من نمیتوانم این را (نوشابه را) ببینم، بچشم و بگویم این "سرکه" است. اگر هزار نفر هم این را ببینند، میتوانم بگویم که این نوشابه است. من به نظرم میرسد که یک کسی دیگری گفت که در بیانات مولوی یک نوع تناقضاتی میبینم ولی اینها نمیتوانم بگویم که اصیل هستند. یا از روی ملاحظات اجتماعی، سیاسی بوده؛ تبلیغاتی هم ممکن است باشد. من مثلاً دلم میخواهد که فرض کن که اسم این کتاب را بگذارم «وصیت»، بعد میگذارم «نامهای به ندیدهام». ممکن است این معنا نداشته باشد ولی به عنوان تبلیغ مجبورم بگذارم. یک همچنین ملاحظاتی ممکن است. ولی این را فقط من بگویم که اگر یک کسی کل فیل زندگی را ببیند اشتباه نمیکند، متناقض حرف نمیزند. متناقض یعنی اینکه یک بار بگویی این نوشابه است یک بار بگویی این سرکه است. یک همچنین چیزی چطور ممکن است؟ که وقتی دارد میبیند و میچشد و لمس میکند یکبار بگوید سرکه است یک بار بگوید نوشابه؟!
سوال 14: چرا از بین به روشنیرسیدهها زن نمیبینیم و همه مرد هستند؟ آیا زنها میتوانند به رهایی برسند؟ شاید ارگانیسم آنها طوری باشد که نمیتوانند. نظر شما چیست؟
مصفا: این دلیل نمیشود . من میگویم در حال حاضر ذهن من یک زائدهای را دارد در خودش حمل میکند، بار این ارگانیسم کرده که اسمش را میگذاریم "خود روانی مصفا". این زایده، زائد است، توهّم است. حالا یک زن نمیتواند درک کند که این توهّم است؟! لزوماً درک نمیکند؟! و جز این و بیش از این هم نیست. هر کسی کافی است درک کند که این توهّم است وقتی عمیقاً درک کرد، کار تمام است. بنابراین فرقی ندارند.
- زن و مرد فرقی ندارند. من خیلی از خانمها را دیدهام که مطالب [خودشناسی] را خیلی دقیق درک کردهاند.
مصفا: بله، اصلاً [در درک توهمی بودن «خود» زن و مرد بودن] معنایی ندارد. حتّی چون میگویند عقل زن ضعیف است [بالاخره] یک مقداری که هست آیا با همان یک مقدار نمیتواند درک کند که [«خود»] یک توهّم است.
سوال 15: فرض بگیریم که کودکی در فضایی بزرگ شود که اطرافیانش حرفهای هویتی نمیزنند ولی حرفهایی میزنند که بر اساس نیاز نیست – مثلاً حرف زدن در مورد هوا یا فوتبال یا خیلی چرت و پرتها – آیا این حرفهای بیمورد و بینیاز برای کودک بر خصوصیات فطری او مضر هستند؟
مصفا: کسی که اسیر هویّت فکری نیست حرف چرت و پرت هم نمیزند چون انرژی مصرف میکند. انسانی که از هویّت فکری رها شده خردمند است. انرژی مصرف نمیکند مگر اینکه لازم باشد. همان چیزی که حضرت محمد (صلوات الله علیه و آله) میفرماید که مفید زندگی کن. من الان اینجا نشستهام چه لزومی دارد که بگویم فوتبال جام آسیا چی شد. به من چه!
سوال 16: در اسلام حاضر موضوعی هست به نام تقلید. یعنی ما باید از مرجع تقلید، تقلید کنیم. این موضوع چگونه قابل تعریف است؟ با این سخن مولوی که میگوید:
«خلق را تقلیدشان بر باد داد ای دو صد لعنت بر این تقلید باد»
و ضمناً این سخن که گفته شده: تقلید یعنی محتوای چیزی را که نداریم نمایش و تظاهر به داشتنش بکنیم. همچنین هویت فکری که خودش کپی از روی کپی دیگری است.
مصفا: تقلید یک معنایی دارد که به این چیزی که اسلام میگوید نمیخورد. مثلاً من زبان خارجه نمیدانم، بالاخره از یکی باید بیاموزم. احکام اسلام – یعنی آن احکامی که من را هدایت میکند به سوی فطرتم – آنها را من نمیدانم. کسانی مثل علامهی طباطبایی اینها را میدانند آیا من نباید از اینها کمک و راهنمایی بگیرم؟ این غیر از آنی است که من میگویم کورکورانه دنبال مرشد نرو. آن تقلیدی که میگویند همان تقلیدی است که من میگویم دنبال مرشدها نرو. ببین کتاب مصفا یک نوع مرجع و مرکز تقلید است. فرق نمیکند. من دارم به تو میگویم "داود، این توهمات را دور بریز تا رها بشوی، تا آزاد زندگی کنی". حال، تقلید آن است که تو رها نشده بروی به ديگران بگویی که این کار را بکن. او هم به دیگری بگوید و دیگری هم به کسی دیگر. مثلاً حضرت علی (علیهالسلام) وقتی میفرمايد که بچّههایتان را طوری بار بیاورید و تربیت کنید که برای زمانهی خودشان باشند. این خیلی معنا دارد. این معنایش این است که آن نوع تقلیدی که ما فکر میکنیم در اسلام نیست. تقلید یعنی تکرار آن چیزی که او هست، او هست و او هست و این مغایر با آن [گفتهی حضرت علی] است که بچّههایت را برای امروز تربیت کن.
سوال 17: آقای مصفا، به توصیه حضرت محمد و ائمه و غیره آسیب رساندن به ارگانیسم صحیح است؟
مصفا: نه،
ادامهی سوال 17: پس این عزاداری، سینه زنی، قمه زنی، زنجیر زنی و غیره که در سوگ کسی میکنیم نقض گفته پیامبر اسلام نیست؟
مصفا: چرا، نقض است. این را علمای خودمان هم از قدیم گفتهاند. نقض فرمایشات آن بزرگواران است. احترام گذاشتن به آنها یک امر دیگری است. زنده نگه داشتن یک مبارزهی تاریخی برای حقیقت، آن یک امر دیگری است. ولی اینکه من بیایم خودم را بزنم و قمه بزنم و اینها، کدام عالم اسلامی اینها را تجویز کرده است؟
- آقای مصفا، بعضی از سوالات را اگر دقت کنید مشخصاً ارتباط مستقیمی با خودشناسی ندارد. در واقع سوالکننده فقط میخواهد نظر شما را بداند.
مصفا: بله.
درباره تربيت:
مصفا: اسلام در حال حاضر فقط نقشش و کارش این است که فطرت را نگه دارد. قرآن میگوید که فطرت را در حصن نگه دارد. نگذارد آلوده شود و اگر آلوده شده از طریق احکامش انسان را به فطرتش برگرداند. بنابراین تربیت در اسلام به آن معنایی که ما(جامعه) میگوییم مطرح نیست. ذهن تنها ابزار دانش است، وسیلهی علمآموزی است. من مثلاً باید به بچّه بگویم که "بچّه جان این خرما را بدون هسته بخور، هستهاش روی دلت میماند. دست به آن نزن میریزد دست به آن نزن آتش است از اینجا نرو میافتی". تمام اینها دانش است و کار ذهن است. هر چیزی که کار ذهن است اصلاً ارتباطی با تربیت ندارد و پدیدهای به نام تربیت به کلی زائد است. خوب این یک بُعد موضوع. این را اوّل میگویم. بعد ابعاد مخرب تربيت چیست؟ زیانهایش چیست؟ همهاش زیان است!
- تربیت یعنی اصلاً دروغ!
مصفا: اصلاً وجود بچّه میشود دروغ. این تربیتی که الان هست یک پدیدهای را همراه انسان میکند که کل آن دروغ است. یعنی انسان با یک دروغ حرکت میکند، با یک دروغ در ارتباط است. نه؟ آن وقت مضار این دروغ چیست؟ چه چیزهایی دارد؟ ترس، حقارت، پوچی، اضطراب، نگرانی.
- دلشوره، بدبختی، نکبت...
مصفا: تظاهر، جان کندن برای اینکه چگونه این دروغها را راست جلوه بدهد، یک پدیده بیمحتوا را محتوادار جلوه بدهد.
سوال 18: در عرفان هندی (که حالا خیلی هم توپ در کرده و کلی دنگ و فنگ دارد) از چیزی اسم میآورند بهنام چاکرا و نقاط انرژی در بدن. جریان این چاکراها دیگر چیست و چه جایگاهی در شناخت و عرفان واقعی دارد؟
مصفا: من با اینگونه عرفانها آشنا نیستم و به اینها هم باور ندارم. اینها بیشتر تشریفات است.
سوال 19: در یکی از جلسات گفتید که "شما از موضع ندانستگی سوال نمیکنید . بلکه یک چیزهایی میدانید - به عنوان جواب - و در واقع وقتی سوال میکنید از قبل جوابی هم به سوال خود دادهاید!"
مصفا: بله، صد در صد.
ادامه سوال 19: و فقط میخواهید ببینید من با شما همعقیدهام یا نه. لطفاً در مورد سوال وجواب توضیحاتی بدهید. چه سوالی بکنیم مفید است؟ و چگونه با جواب برخورد کنیم فایدت دارد؟
مصفا: اینکه مولوی میگوید:
«از همانجا جو جواب ای مرتضی که سوال از آن جا آمد مر تو را»
این خیلی عمیق است. یعنی اینکه اصلاً سوالی وجود ندارد. سوال را خودت ساختهای. به عبارت دیگر سوال را خودت ساختهای، سوال با مسئله یک معنا دارند، مترادفند و هر دو مترادف با این هستند که:
«دو سر انگشت را بر چشم نه هیچ بینی از جهان؟ انصاف دِه»
مسئلهی هویّت فکری دقیقاً همین است که من خودم انگشت خودم را بر چشمم نهادهام. درست است که در کودکی القای مادرم سبب شده ولی در حال حاضر خودم هستم که دوست دارم بگذارم. حالا موضوع سوال دقیقاً مثل این است که من الان انگشتم اینجاست بعد به تو میگویم این ضبطصوت چیه؟ رنگش چهجوری است؟ الان شب است یا روز است؟ این سوالات پوچ و بیمعناست. هر سوالی بیمعناست. نه سوال اتم، نه سوال اینکه برق چگونه ایجاد میشود، یا من پیش کدام دکتر بروم دندانم را بکشم.
- آقای مصفا، به نظر شما محتوای تمام سوالاتی که در باب خودشناسی میشود این نیست که چون انسان از وانهادن هویّت فکری میترسد، در واقع با تمام این سوالات انگار که میخواهد مطمن بشود، خاطرجمع بشود، خیالش راحت بشود که اگر این «من» را وابنهد چیزی را از دست نمیدهد. بنابراین مدام سوال طرح میکند. انگار هی میخواهد مطمئن بشود که اگر این را از دست بنهد، دیگر پوچ نمیشود و همه چیزش را از دست نمیدهد؟
مصفا: آيا او (جداً) ميخواهد اين اطمينان را حاصل کند؟ نه، من بعید میدانم. او میخواهد بازی کند، او میخواهد خودش را مشغول نگه دارد. من در کتاب «نامهای به ندیدهام» نوشتهام که در آخرین تحلیل در حال حاضر استمرار هویّت فکری به خاطر ارضای خشم است. بنابراین این وسیله را باید نگه دارد تا مستمسکی برای خشم ورزیدن داشته باشد! و چون میخواهد نگه دارد هر سوالی بکند بیهوده است، بازی است. میخواهد یک سوالی کرده باشد. در یک مهمانی یک میوهای آنجا بود. همه یک اظهار نظری کردند. یک مرد دهاتی هم آنجا نشسته بود. گفت که اسم این میوه چیست؟ مثلاً گفتند "موز". گفتند حالا منظورت از این سوال چیست؟ گفت "ما هم میخواستیم یک حرفی زده باشيم". سوالات هویّت فکری هم اينطوري است که "ما هم میخواستیم یک حرفی زده باشيم". جز این است؟ وقتی من دستهایم را گذاشتهام اینجا بعد میپرسم "داود، فلاطونی چه شکلی است؟"، (مثل همين است که) "ما هم خواستیم یک حرفی زده باشيم"! خوب چشمت را باز کن، ببین.
سوال 20: ما بمیریم چه بر سر فطرتمان میآید؟
مصفا: این سوال مفیدی نیست. تو الان آن فطرت که امانت الهی است درستش کن. تو الان فطرت نداری. فطرت داری ولی خفهاش کردهای، دست گذاشتی روی دهنش نمیگذاری صدایش در بیاید. آن وقت میخواهی ببینی بعد ار مرگت چی میشود؟!
سوال 21: آیا اگر از قیود زمان در همصحبتی با کودک استفاده کنیم میتواند مخرب باشد؟ مثلاً "فردا میرویم"، "بعداً میرویم". یا مثلا" دیروز فلان غذا را خوردیم" و ...
مصفا: نه، اینها مضر نیستند.
سوال 22: فکر میکنم حتی آدم رها هم مجبور است از تیزی و زیرکی ذهن برای صیانت و حفظ ارگانیسم در مقابل تهدیدات و خطرات انسانهای هویت فکری استفاده کند، آیا اینطور نیست؟
مصفا: بله، این یک واقعیّت میشود. تو چه میخواهی من را با چاقو تهدیدم کني، چه فریبم بدهي یعنی مثلاً تهدیدم میکنی که "من پشت سرم چاقو دارم". من به هر حال باید واکنش نشان بدهم. واکنشم هم منطقی و لازم است.
سوال 23: آیا مصرف داروهای شیمیایی تاثیری بر روان انسانها میگذارد ؟
مصفا: من نمیدانم ولی به هر حال توصیه نمیکنم. مفید نیست.
سوال 24: آیا حضور مستمر ذهن در حرکات خودش یک کیفیت خودبخودی است یا به اجبار است. مثلا اگر من الان بخواهم بر حرکات ذهنم ناظر باشم، این یک کیفیت جبری و آمرانه است؟
مصفا: اگر تو به هر شکلی بتوانی در حرکات ذهنت حضور داشته باشی، مفید است.
ادامهی سوال 24: زیرا اکنون که ذهن من اسیر هویت فکری است باید به زور ذهن را در حرکاتش حاضر نگه داشت.
مصفا: اگر توانستی مفید است. ولی نمیتوانی!
- به زور میشود؟!
مصفا: میشود. ولی نمیتواند. میدانی "به زور" یعنی چی؟ من الان میگویم که میخواهم در ذهنم حضور پیدا کنم. فکر اینکه دیروز یک نفر به من توهین کرده و من باید جبران کنم آنقدر نیرومند است که حضور را پس میزند. بنابراین نمیتوانم. میدانید، تعلیق بر محال است. ولی اگر توانستم حضور پیدا کنم، خیلی هم خوب است. متوجّه هستید؟ من میگویم بدون آگاهی، حضور غیر ممکن است. بنابراین وقتی که میگوید "اگر این دارو یا آن دارو را بخورم، مفید است" میگویم بله. به این دلیل میگویم بله، چون تحقق پیدا نمیکند. نه [البته] این بیان دقیقی نیست. من میگویم به زور تحقق پیدا نمیکند ولی اگر تحقق پیدا کرد، کار خودش را میکند. میدانی چرا؟ ذهن من یا اینجاست یا در این است که تو دیروز به من اهانت کردی، مادرم کُلفَت بوده یعنی یا در واقعیّتِ زندگی است یا در هویّت فکری است. وقتی اینجا هست دیگر در هویّت فکری نیست. از آنجا آمده اینجا. تمام شد.
- حالا چه به اجبار باشد چه با آگاهی.
مصفا: احسنت، به هر جوری. تو معلق بزن، نمیدانم هر کاری میخواهی بکن، ولی عملاً آگاهی متحقق میکند، زورکی نمیکند. برای من اینکه مثلاً برازنده باشم آنقدر مبرم است که تمام عمر دارم مخفی میکنم که مادرم کلفت بوده؛ حالا اینکه دیروز به من گفته شده "مادرت کلفت است"، چطور ممکن است بیایم ذهنم را به زور در حضور نگه دارم؟!
.: بخش سوم :.
سوال 25: مقدمتا باید بگویم حدود دو دهه است که با جریان فکری شما آشنا هستم و این مدت کمی نیست.به دوستان و اطرافیان شما نیز که مینگرم نتیجهی سیستم شما را نمیتوانم موفق ارزیابی کنم. سیستم شما مانند همهی سیستمهای پیشین عقیم مانده و تولید مثل ندارد. نمونهاش خود من، که نتوانستهام به باغ سبز مدینهی فاضلهی شما راه یابم وسالهاست که پشت در باغ سبزی که نشانم دادهاید، ماندهام. به نظر میرسد شما هم چون آن دیگران مریدان بسیاری یافتهاید که افتخارشان به" مرید بازی" است. هرچند خودشما هرگز به" مرید سازی" اعتقاد نداشتهاید. همان بلایی که برسر جریان فکری مولوی و امثال مولوی آمد، برسر سیستم شما هم میآید .گیرم به جای "مولوی بازی" اسمش را" مصفا بازی" بگذاریم؛ دراصل قضیه هیچ تفاوتی ندارد. دور شما را نیز جماعتی" به به گو" - علی رغم میل خودتان- گرفتهاند. من اگر به جای شما بودم باقی عمرم را صرف به دست آوردن این سوال میکردم که رمز ناباروری این سیستم که - عمر کمی هم ندارد و حدود سی چهل سال از عمرش میگذرد - چیست؟ اِشکال در خود سیستم است یانحوهی ابلاغ آن یا درنوع رابطهای که دیگران با آن برقرار میکنند؟ درهرحال مهمترین مسئله نوعی آسیبشناسی وعیبیابی دلایل ناکارآمدی سیستم شماست و این سوال که چرا این همه حرفهای زیبا و جذاب روی زمین و کاغذ میمانند و این درخت به ثمر نمینشیند و البته من باید مواظب باشم این "عیب یابی" به نوعی از "عیب جویی" تبدیل نشود. به قول خودتان، خانهمان آتش گرفته وفرصتی برای قیل و قالی دیگر نداریم. مسئله این است که چگونه از تبدیل سیستم مصفا به "مصفاییسم" و"مصفا بازی" و افزودن دعوایی دیگر به دعاوی بی شمار آدمیان با یکدیگر پرهیز کنیم و به قول آن دوستتان مصداق آن ضرب المثل معروف «کف گیر ننه درزی» نیفتیم و "هریک به طرزی"خود را سر کار نگذاریم. در کتاب اخیرتان به نکتهی خوبی در زمینهی لزوم دقیق اندیشی اشاره کردهاید. فکر میکنم میزان جدیت من و شما در پیگیری این بحث به گونهای تنگاتنگ با این دقتاندیشی گره خورده باشد. به عنوان باز شدن باب گفتگو مایلم نظر شما را دربارهی این مقدمه بدانم و اینکه چه پیشنهاداتی در زمینهی نحوهی پیش بردن بحث دارید.
مصفا: این سوال تنها در مورد حرف مصفا و کریشنامورتی و اسلام و بودا و غیره و غیرو مصداق ندارد. از اوّل خلقت انسان همهی سیستمها نتوانستند انسان را انسان کنند، از هویّت فکری رها کنند و این اصلاً نقص سیستم نیست. وقتی تو دو تا انگشتت را گذاشتهای روی چشمت و نمیخواهی چشمت را باز کنی حالا حداکثر این است که مصفا بتواند زیبایی هستی را برای تو فوقالعاده جذّاب ترسیم کند. یک نفر دیگر داروهایی هم به تو بدهد، یک نفر دیگر یک کار دیگر هم بکند تا بلکه تو چشمت را باز کنی ولی وقتی تو با تمام سماجت انگشتت را گذاشتهای اینجا (روی چشمت) کسی نمیتواند به تو کمکی بکند و اصلاً بحث از این زائد است که سیستم مصفا و غیر مصفا مطرح است، خوب است یا بد. پاسخ ایشان این است که مولوی میگوید که:
«چون تو گِلخوار گشتی هر که او واکشد از گِل تو را باشد عدو»
تو وقتی عادت کردهای به اینکه بیمار باشی دیگر هر کس واقعاً بخواهد تو را از این بیماری پس بکشد، تو را از این گِلخواری نگه دارد و باز بدارد، دشمنش میشوی، او دشمن تو خواهد بود. در این صورت مصفا مطرح نیست. خود انسانها باید آگاهیشان آنقدر گسترش و عمق پیدا بکند که دست از گلخواری بردارند یا انگشتشان را از چشمشان بردارند. دیگر ما سیستم از سیستم الهی، از سیستم اسلام قویتر داریم؟ تو فکر میکنی چند نفر مسلمان به معنای واقعی - به معنای رها شده از هویّت اعتباری و زیستن در فطرتشان - داریم؟
سوال 26: شما در بیشتر موضوعها و حرفهایتان گفتید طوری صحبت کردید که اصلا شخصیت وجود ندارد و این فقط هویت فکری افراد مختلف است که شخصیت را به وجود میآورد. حالا من میخواهم از شما بپرسم که آیا اصلاً چیزی بنام شخصیت وجود دارد یا نه؟ اگر وجود دارد چیست؟ به چی باید بگوییم شخصیت؟
مصفا: فطرت وجود دارد و فطرت در حیطهی ذهن نیست. شخصیت در حیطهی ذهن است.
- پس شخصیت وجود واقعی ندارد؟
مصفا: شخصیت وجود واقعی ندارد، هیچ نوع وجودی ندارد. یک امر اعتباری است. شخصیت یعنی اینکه من میگویم که من چون رئیسم آدم مهمی هستم، چون داود رئیس نیست آدم مهمی نیست و غیرو.
سوال 27: بنده شاید نتوانم بگویم اما عمیقاً و شدیداً ایمان دارم که ارتباط من با محیط انتزاعی، پنداری، و نمادین است بنابراین حضور بیتفاوتی در اجتماع دارم و از طرفی تماس حسی با دنیای واقعیت ندارم. در واقع با همه چیز بیگانه شده ام. مرا راهنمایی بفرمایید . اشکال کار در کجاست؟
مصفا: این باز یک امر موردی است. من با موردها کاری نمیتوانم بکنم.
سوال 28: آیا ازدواج میتواند به خودشناسی کمک کند؟ آیا در انسان میل فطری به در اجتماع بودن وجود دارد؟
مصفا: از یک جهت بله، ما در حالات عادی خوابیم، تخدیر شدهایم، یعنی رنجهایمان را تخدیر کردهایم. مثالی که من بارها زدهام این است که من تعجب میکنم که چرا بیشتر مشتریهای جلسات من فقرا هستند. علتش این است که فقرا نتوانستهاند رنجهایشان را به وسیله ثروتشان تخدير کنند. ثروتمندان رنجهایشان را تخدیر کردهاند، فکر میکنند مرضی ندارند و سالمند، ولی آدم فقیر رنجهایش را تخدیر نکرده. هر چیزی که باعث بشود آدم سُک بخورد، آدم را از تخدیرشدگی خارج میکند و ازدواج یکی از آن سُکهای دائمی است که زن و شوهر 24 ساعته به همدیگر سُک میزنند! واقعاً من این اعتقاد را دارم. البته جنبههای مثبت هم دارد. جنبههای مثبتش اولاً جنبه غریزی و فیزیکی است، یک مقداری احساس محرومیت آدم را ضعیف میکند. یعنی در این گندابی که ما فروافتادهایم لااقل این لذّت جنسی یک کمکی هست. ولی بیشتر از آن، همان سُکهای دائمی است که به طرف میزند و اگر طرف هشیار باشد، خوب است که سُک بهش بزنند تا خوابش نبرد. کریشنامورتی در کتاب «حضور در هستی» یک خانمی بهش میگوید که من به هر معبدی رفتم، هر کاری که کردم رنجهایم برطرف نشد. [کریشنامورتی] میگوید که چه بهتر [چرا که] آن چیزی که تو برطرف شدن تلقی میکنی یعنی تخدیر و تو شانس آوردهای که رنجهایت را تخدیر نکردهای.
- میشود یک مثال از این سُکهایی که زن و شوهر به هم میزنند بگویید؟
مصفا: بله، [مثلاً بهم ميگويند] "بیعرضه، بیکفایت، حقیر، خودخواه، متکبر، خسیس ..."
- [به عبارتی با این کلمات و عبارات] هستی [را به شخص] القاء میکند.
مصفا: بله، هستی یا نیستی، همه چیز.
- به هویّت فکری دارد ضربه میزند.
مصفا: بله، لحظه به لحظه دارد به هویّت فکری ضربه میزند. [مثلاً میگویند] "یادت میآید آقات کی بوده؟"
- یا مثلاً میگویند "برو تو هم بابات فلان است، یا برو داداشت فلان است، برو ... "
مصفا: احسنت، این به او میگوید و او به این.
سوال 29: اگر ما انسانهای عوام، شناختی از صفاتی مثل عشق شجاعت نیکوکاری عقل و غیره نداریم، چگونه است که عقل جمعی بشر یعنی همان گرایش کلی انسانها، به طرف اینها میباشد؟ گویا مشکلی که در رابطه با این موضوعات وجود دارد، عدم گام نهادن در میدان عمل میباشد، نه آنگونه که آقای مصفا میفرمایند عدم شناخت آنها. چرا که شناخت آنها تاحدی فطری میباشد و حتی فایدهای که این القائات جامعه در ما دارد این است که به این مفاهیم توجه مینماییم. لذا گویی مشکل در نحوهی برخورد با القائات جامعه است، نه دراصل وجود القائات. ثانیاً همین القائات ناشی از فرهنگ جامعه است، که خود آن هم ناشی از دین میباشد، که آنهم ناشی از فطرت میباشد. به عبارت اُخری ما باید القائات جامعه را تصفیه نماییم و این هم با عمل و آگاهی بیشتر حاصل میشود. یکی از دلایل این بحث این است که اکثرا ما آنچه را که میدانیم درست و کامل یا لااقل در کاربرد و عمل نمیدانیم.
مصفا: سئوال روشن نيست، اما من از قسمت اولش ميتوانم چيز خوبي دربياورم. میگوید که اگر پدیدهای به نام عشق یا تواضع وجود ندارد، چرا گرایش بیشتر افراد جامعه به سمت اینهاست. پاسخ این است که ما اصیل اینها را نمیخواهیم. اینها جزء ابوابجمعی هویّت فکری هستند. یعنی که مثلاً – من توضیح دادهم که - در رابطهی گرگانهای که همهء ثروتها گیر تو آمدهاند، مصلحت من، به لحاظ قانون انطباق، این است که کمک کنم به تحلیل و رواج ارزشی به نام "سخاوتمند بودن"، تا از تو چیزی بستانم. در رابطهای که همهی ما میخواهیم بر یکدیگر برتری بفروشیم مصلحت من این است که "تواضع" را ترویج کنم. یعنی این [سوالکننده] فکر کرده است که جامعه دنبال اصالتها است، حال آنکه من گفتهام ما اصالتها را نمیشناسیم، آن چیزی که من میگویم جامعه دنبالش است، دنبال نااصالتهایش است. به اینها اهمیت میدهد و میخواهد اینها را نما نما کند. من این قسمت از سوالشان را فهمیدم و بقیهاش را هم نفهمیدم.
- حالا غیر از این موضوع، خیلیها در بررسیهایشان حرکات جامعه را اساس و ملاک قرار میدهند، یعنی استدلال میکنند که چون اکثریت انسانها اینگونه هستند پس واقعیّت وجودی انسان این است. در صورتی که به این توجّه ندارند که این انسان، انسان بیمار است که اینجور است.
مصفا: بله، این انسان، انسان بدلی و بیمار است.
مصفا: فلاطونی، نظر شما نسبت به این سوال چیست؟
- آقای مصفا من فکر میکنم آن چیزی که کمک میکند که افرادی که این استدلال را میکنند به باطل بودن این استدلال پی ببرند، مثالهای فیزیکی باشد؛ که یعنی ذهن حداقل در این مورد به خصوص از انتزاعیاندیشی خارج بشود. مثلاً کسی که میگوید چون همهی [افراد] جامعه این کار را میکنند پس قاعدتاً اصالت دارد، با این مثال [فیزیکی] شاید متوجّه بودن باطل بودن استدلالش بشود که اگر همهی مردم خودشان را در چاه بیندازند، آیا این دلیل میشود که من هم بیندازم؟ من فکر میکنم که مثالهای فیزیکی باعث میشود که ذهن از انتزاعیاندیشی در این مورد به خصوص خارج بشود.
مصفا: درست است، راست میگویی. خوب من یک جاهایی توضیح دادهام که اگر ما وارد یک دهکدهای بشویم و ببینیم که آنها همه چشمانشان را بستهاند و راه میروند یا اگر ببینیم که اگر همه یک کولهپشتی پر سنگ روی دوششان گذاشتهاند و راه میروند دلیل میشود که ما هم بگذاریم؟! ولی این سوال بخصوص این نیست. این [سوالکننده] میگوید که "تو میگویی که عشق، تواضع و اینها اصالت ندارد. اگر اینها اصالت ندارد، پس چرا مردم همهاش دنبال اینهایند؟ چیزی را که نمیشناسند از کجا و چرا دنبالش هستند؟" ایشان غافل از این هستند که اینها اصالت ندارند، ولی به دلیل نقشی که این نمایشات بر اساس اصل انطباق دارند، رواج اعتباری پیدا کردهاند.
- یعنی دنبال آن عشق واقعی نیستند.
مصفا: نیستند. دنبال تواضع واقعی نیستند، دنبال خوراک هویّت فکری هستند.
سوال 30: شما چگونه با نفی اندیشیدن به صفتی مثل حقارت و پستی به نفی محتوای آن میرسید در صورتی که اول صفت وجود دارد یا مثلا در تکرار عوامل ایجاد کننده به وجود میآید سپس ما در اثر نمودهای ظاهری حکم به وجود آن صفت میدهیم حال در شناخت صفت چقدر توفیق داشتهایم به درجه شناخت و آگاهی ما ازمسائل اخلاقی و روانی بستگی دارد.
مصفا: سوالش مهمل است. از کسانی است که اگر این اشاره را نکرده بود، میشد گفت کتابها را نخوانده است. میگوید تو چطور محتوای پدیدهای به نام حقارت را نفی میکنی؟ پاسخش این است که من به مناسبت اینکه یک نفر زده توی گوشم، به مناسبت اینکه همسایهمان به من گفت برو پول برق ما را امروز بده و من رفتم دادم، زنم میگوید که "بیشخصیت، هالو، نوکر مردمی؟ اینجا تو را باید بفرستند دنبال این کار؟" ولی شما ممکن است بگویید که – و قطعاً هست چنین چیزی – که "چه انسانی است، کار خودش را ول کرد و رفت پول برق اینها را داد". مثال در این مورد فراوان است. من به کمک زنم ظرف میشورم زنم میگوید "عجب مردی است که کلاهش پشم ندارد"، یک نفر دیگر میگوید که "عجب مرد جنتلمنی است که کمک زنش میکند". خوب در اینجا این صفتی که به عنوان "حقارت" و بعد یک لحظه بعد عکسش را به من نسبت دادهاند، کدامش محتوا دارد؟ چه محتوایی دارد که از اینرو به آنرو میشود؟ این چطور کتابهای من را نخوانده است؟! بهتر است دیگر نظیر این سوالات را نکنی. من اینها را اینقدر توضیح دادم، مثال زدهام، آنوقت تو این سوال را میکنی؟ محتوای مثلاً "بیعرضه" چیست؟ من به مناسبت اینکه در خانهام زیلو دارم، قالی ندارم، زنم به من میگوید "بیعرضه"؛ گاندی هم همین را به من میگوید؟!
- نه، میگوید عجب آدم درویش ...
مصفا: با مناعت والایِ... میگوید با یک بُز زندگی بکن، با یک بز قناعت کن. حال آنکه من اگر با یک بُز قناعت کنم، زنم از خانه بیرونم میکند. خوب کدام یک از اینها واقعیّت دارد؟
ادامهی سوال 30: نکته دیگر اینکه دارندهء صفت قطعاً موصوف به صفت خواهد بود یعنی کسی که دارنده صفت حقارت است یا در کیفیت حقارت است به هر حال حقیر است و با نفی واجدیت خود ره به جایی نمیبرد. باید مشکل اخلاقی راحل کرد، نه صورت مسئله را پاک نمود.
- خوب این را که شما پاسخ گفتید که اصلاً حقارت وجود واقعی ندارد.
مصفا: بعد آنوقت میپرسد باید اصل صورت مسئله را حل کرد.
- یعنی مثلاً حقارت را تبدیل به تشخص کرد.
مصفا: چگونه؟! اگر واقعیّت دارد... مثل این است که رنگ چشم من سیاه است و چون جامعه میگوید رنگ آبی قشنگتر است، من بگویم حالا رنگ چشمم را آبی کنم. میشود؟! فطرت و واقعیّت یعنی همین. من ریشم کمپشت است پرپشتش کنم، من کوسهام ریشدار بشوم، من مویم تُنُک است پرپشتش کنم. میشود؟! از ایشان بپرسید من چگونه حقارتم را به تشخص تبدیل کنم؟
ادامهی سوال 30: به نظر میآید بین پنداری که در قوهء واهمه انسان بوجود میآید و با محتوایی که به هر حال به عقل و اندیشه انسان وارد میشود مرزی مشخص به طور جدی نشده، لذا به نفی کل صفت پرداختهاند.
مصفا: خوب حالا سوالش چیست؟ خوب یک انتقاد کرده. امیدوارم که اگر حق با ایشان باشد، خداوند من را اصلاح کند.
سوال 31: آیا پایبندی به عهد و پیمان (ازدواج) مهم نیست؟
مصفا: کی گفته مهم نیست؟! من جایی یک همچنین چیزی گفتهام؟! برای چی سوال میکنی؟ این سوال را از کی میکنی؟ من کجا گفتهام امروز ازدواج کن، فردا طلاقش بده. تو که این سوال را میکنی اینجوری هستی.
- آقای مصفا، شاید ایشان در واقع غیرمستقیم پرسیدهاند با توجّه به پنداری بودن ارزشهایی که آقای مصفا در کتابهایشان گفتهاند، اگر فرض را بر این قرار بدهیم که وفاداری به همسر هم یکی از همان ارزشهای پنداری هست، با این وصف، آیا پایبندی به عهد و پیمان مهم است یا نه؟ فکر میکنم منظور سوالکننده این باشد.
مصفا: ببینید من الان میخواهم ازدواج کنم. عقل، واقعیّت، منطق و خردم میگوید که این زن خوب است، عفیف است، سازگار است. آیا میخواهم گولش بزنم و به او دروغ بگویم که میخواهم با تو ازدواج کنم؟ یعنی فقط منظورم این است که فرض کن شش ماه یک لذّت غریزی ببرم بعد رهایش کنم؟! آیا انسان واقعاً اینجوری است؟! و اگر من فکر میکنم این زن، زن سازگار و خانهداری است و 6 ماه بعد اینجوری نشود، معنیاش این است که من کور بودهام، من اسیر توهّم بودهام. بعد منطقاً باید چه کنم؟ هویّت فکری از اولش کور، ناپایدار و بیوفا است. این چرا این سوال را میکند؟
سوال 32: از کجا بفهمیم عشق کسی به ما راست است؟
مصفا: چرا تو باید به این اهمیت بدهی که دیگران به تو عشق داشته باشند!؟ مهم این است که خودت نسبت به دیگران عشق داشته باشی. این یکی از کیفیتهای گدامنشانهی هویّت فکری است که هی باید بگیرد. نیاز دارد به اینکه بهش تواضع کنند، بهش رحم کنند، نسبت بهش دلرحم باشند، بهش عشق بورزند، دوستش داشته باشند. مهم این است که تو دوست داشته باشی.
- این سوال را یک خانم پرسیده. در این، نکتهای نمیتواند باشد؟ اکثرآً خانمها چنین سوالی میپرسند.
مصفا: برای اینکه گدا بار آمدهایم، همهی ما مخصوصاً خانمها در جوامع فقیر. و این عشق نیست، ادای عشق است. میخواهد تحت لوای عشق بگوید "ای مرد، بیغیرت، عشقت را از من دریغ کردی؟ من را دوست بدار"، یعنی "نگهم بدار". در آمریکا به محض این که یک زن و شوهر احساس کنند نمیتوانند با هم زندگی کنند، جدا میشوند ولی اینجا اینطوری نیست. در آمریکا من ندیدم که کسی ننگ بداند بگوید "من جدا شدهام" ولی اینجا ننگ است.
- به خاطر جنبههای مادّی و اقتصادیاش هم هست.
مصفا: بله، و ضمناً اجتماعی. یعنی جنبهی مادّیاش ننگ اجتماعیاش را هم اضافه میکند.
سوال 33: من همیشه منتظر هستم یک نفر از من تعریف کند و خیلی از این کار لذت میبرم که مورد توجه کسی واقع شوم. آیا منشاء هویت فکری دارد؟
مصفا: معلوم است.
سوال 34: هدف اصلی وجود انسان، زنده بودنش و زندگیاش در این دنیا چیست؟ باید دنبال چه چیزی باشد؟
مصفا: فعلاً که دنبال توهمات است، دنبال اوهام است، یک ایدهآلهایی که ذهنش روی قلههای نامرئی قرار داد. فعلاً این ایدهآلها را بتکان ببین چه باقی میماند، ببین چه میخواهی. ببین این هویّت فکری به طور عجیبی انسان را مسخ میکند. این خانم یا آقا سوالش از من این است که "تو فکر میکنی من در وجودم دوستی هست؟ تو فکر میکنی من از زندگی غذا میخواهم، سکس میخواهم، چی میخواهم؟" تو باید درون خودت بفهمی(که چه از زندگي ميخواهي). متوجّه هستی؟ یعنی من چرا باید از دیگری بپرسم که انسان چی میخواهد؟! تو چی میخواهی؟ اگر درک نمیکنی که چی میخواهی پس معلوم است که غاطی هستی. روشن است داود؟
- بله.
- بیشتر توضیح بدهید، آقای مصفا.
مصفا: ببین این مثالی که میزنم که لره گفت او مخواستم اُوردی خنک بید؟ من دارم زندگی میکنم، یک چیزهایی میخواهم، یک تمایلاتی دارم یا ندارم. حالا چرا از دیگری باید سوال کنم که انسان چه چیزهایی میخواهد؟ مگر من جز انسانم؟ منم انسانم، آن چیزی که تو میخواهی منم میخواهم
- یعنی هدف از زیستن را خود من انسان باید شخصاً در بیابم، نه اینکه شما برای من بگویید.
مصفا: احسنت، هدف زیستن را خود من باید دریابم و درک کنم. آنوقت، اصلاً هدف زیستن چیزی نیست که من تعیینش کنم، تعیین کردنی نیست.
- یعنی نمیتواند در قالب یک جواب به شما گفته شود که هدف از زیستن این است.
مصفا: نه، به همین دلیل است که من به ایشان جواب صریح و مستقیم نمیدهم. مثل این میماند که من بگویم من نفس میکشم. خوب این هدف است؟ چی است؟ یکی از جلوههای ارگانیسم است. من لذّتطلبم یا نیستم. توجّه کن. اگر لذّتطلبم یکی از جلوههای ارگانیسم است. نه؟ چیزی نیست که من بتوانم بخواهم. در امور فطری و روانی ما آنچه هستیم، هستیم؛ نمیتوانیم چیزی به آن اضافه کنیم. فقط از طریق دانش، از طریق اندیشه این را میتوانم قشنگتر و خوشمزهتر کنم. یک زمانی با شتر مسافرت میکردم حالا با طیاره. اینها یک واقعیات است. یعنی ذهن، اندیشه ابزار ارتباط با واقعیات است و عمدهترین هدفش بهتر راه بردن انسان است. بهتر راه بردن یعنی غذا، مسکن، بهداشت و غیره و غیرو. بعضیها میگویند هدف زیستن انسان خداشناسی است. اگر خداشناسی است، خوب باشد. اگر نیست، آنوقت من میتوانم به زور ایجاد کنم؟!
- مهم این است که من در اصالتم قرار بگیرم. دیگر هر هدفی باشد، خودبخود خودش را نشان میدهد.
مصفا: احسنت، خودبخود خودش را نشان میدهد. من نمیتوانم برای این [سوالکننده] هدف تعیین کنم برای اینکه اگر آن چیزی که من تعیین میکنم در آن نیست، قلابی است.
- به قول کریشنامورتی آن چیزی که من دارم تعیین میکنم، این ذهن است که دارد تعیین میکند.
مصفا: این ذهن است که دارد تعیین میکند.
- بعضیها هم میگویند هدف از زندگی کمک به همنوع است...
مصفا: اگر هدف از زندگی کمک به همنوع است، خودبخود مثل نفس کشیدن متجلی میشود. آیا جزء طبیعت من انسان هست که اگر خودم این خرما را ندارم بخورم و اگر نخورم میمیرم، بدهم به تو؟ هیچ هنوز معلوم نیست. اگر من این خرما را نخورم و بدهمش به تو، من میمیرم. چون دیگر نیست. (حال) آیا این را در حالت طبیعی میدهم به تو؟! ولی آنقدر جامعه القاء کرده که وضعیت انسان در حال حاضر این است که من هزارها رنج از جامعه دیدهام، آزار و فشار دیدهام، معذلک جامعه به من میگوید که "جامعه را دوست بدار، تواضع داشته باش، نسبت به جامعه دلرحم باش"؛ این است که غاطی کردهام.
- یک آیهای در قرآن هست که خیلی هم معروف است. میگوید که «و ما خلقنا جن و الانس الا لیعبدون» یعنی ما جن و انس را خلق نکردیم، جز برای عبادت. بعد، این عبادت را خیلیها معنیهای مختلفی از آن کردهاند که این عبادت چیست. آيا یکی از معانیاش میتواند این باشد که در حقیقت زیستن، در اصالت خود؟
مصفا: من یکی از معانی عبادت را تسلیم میدانم. یک جملهای هم من نوشته بودم که آن روز بخوانم ولی یادم رفت بخوانم. میگوید که «بندگی خدا را بکنید تا از بندگی رها بشوید». این منظورش این است که تسلیم خدا بشوید تا از این اعتباریات رها بشوید. من فکر میکنم این است.
سوال 35: چهجوری آدم میتواند از دیگران انتظار نداشته باشد؟ چون معمولاً ما آدمها وقتی کسی را دوست داریم دلمان میخواهد این دوستداشتن متقابل باشد.
مصفا: این یعنی سوداگری، نه دوست داشتن. خودش صریحاً دارد میگوید. نه؟! چطور من میتوانم مجانی ... پس بگو معنی ایثار چیست؟ ایثار یعنی دادن بدون انتظار.
ادامهی سوال 35: چهجوری آدم باید این انتظار داشتن را حذف کند؟
مصفا: چهجوری ندارد. تا زمانی که هویّت فکری هست، محال است که سوداگر نباشد.
سوال 36: چرا ما در خواستنهایمان و کارهایمان یکدله نیستیم؟
مصفا: برای اینکه اسیر تضادیم. معلوم است، جوابش خیلی واضح است. سواييم، که البته آنهم بَُعد و شکلی از تضاد است؛ من از یک طرف دلم میخواهد خودنمایی کنم، سخنرانی مشعشعی عرضه کنم، از یک طرف خودم را ناقابل میدانم. میگویم که "پسر عذرا خانم تو را چه به اینکه کتاب مجللی بنویسی، تو که تا 20 سالگی مثلاً در کوچههای خمين گردوبازی میکردی. نه؟
سوال 37: مولانا درد کشیدن را باعث صفای باطن میداند ...
مصفا: این همان چیزی است که من میگویم تخدیر نکن، رنجهایت را تخدیر نکن، و الا درد کشیدن به آن معنا... در اسلام هست که ریاضت حرام است.
سوال 38: بعد از اینکه انسان با مقولهی خودشناسی آشنا میشود و شروع به خودشناسی میکند، کمکم و بهتدریج از انگیزهی پنهانی بعضی از رفتارهایش آگاه میشود. در واقع نه اینکه قبلاً آگاه نبوده، انگار که خودشان را به آدم نشان میدهند، حقیقتی که پشت آن رفتارهای مثلاً خیرخواهانه بوده...
مصفا: بله، تا حد زیادی بعد از خودشناسی آدم منطقاً فعل و انفعالات روانیاش را زیر منطق میبرد. ببین، مثلاً، سابقاً یک نفر به من اهانت میکرده من مثلاً میگفتهام نه من اصلاً بدم نیامد. فلان کس مثلاً به من میگفت "احمق" مثلاً زنم به من میگفت "بدت آمد؟" میگفتم "نه". خوب ولی الان میگویم من چطور دارم این دروغ را به خودم میگویم؟! من چطور میتوانم اسیر هویّت فکری باشم و بدم نیاید؟! یعنی منطق وا میدارد که من حس کنم. خوب، بگو.
- بعد، کشف این انگیزههای پنهانی، یعنی اینکه انسان بیشتر با درونش آشنا میشود میفهمد که مثلاً انگیزهاش از فلان کار خیر واقعاً کار خیر نبوده بلکه فقط میخواسته جلب مَحبّت یا توجّه بکند؛ آدم را ذوقزده میکند. دوست دارد این تجربیات را با کسان دیگری هم که به تازگی با خودشناسی آشنا شدهاند، در میان بگذارد. حالا سوالم این است که آیا صحبت کردن از این تجربیات برای آنها میتواند مفید باشد؟
مصفا: چه مانعی دارد؟ خیلی هم خوب است.
- آخر در کتاب «زندگی و مسائل» آن دخترخانمی که آنجا به اسم مریم از او نقل کرده بودید از شما میخواهد که از دقایق ساختمان روحیاش برایش حرف بزنید. شما در جواب مخالفت میکنید و این دلیل را میآورید که "امساک من از گفتن، به خاطر ضربه دیدن ساختمان هویّت فکری نیست. به این علّت است که ممکن است حرف من خارج از ظرفیت تحمل تو باشد" و ...
مصفا: آن یک امر دیگری است. فهمیدم چه میخواهی بگویی. این دختر با مادر و پدرش آمده بود. دو نفر بودند. دختر خود را به هپروتی بودن زده بود. مادرش یک مقداری برای من تعریف کرد گفت که «این در تمام کلاسها شاگرد اوّل بوده الان هم با وجود این وضعیت، ما همه دوستش داریم، پدرش دوستش داشت، این در تمام فامیل نمونه بود» من آناً درک کردم که این مادر، پدر این دختر را در آورده! و این دختر الان دارد از این مادر انتقام میگیرد، خودش را به دیوانگی زده است تا آبروی مادرش را ببرد. برای اینکه مادرش فوقالعاده خودکامه بوده؛ «همش شاگرد اوّل بوده» بچّه از تو دل مادرش شاگرد اوّل به دنیا نمیآید، محیطش است که بهش فشار میآورد. این فشار مادر، اصلاً پیدا بود که چه به روز این آورده. از یک طرف این فشار "تو باید شاگرد اوّل باشی"، از یک طرف خانهشان اجارهای بود، پدرش کارمند بود. آنوقت ببین حالا دختری که مادرش اینقدر خودکامه است که بهش فشار میآورد "باید شاگرد اوّل بشی"، باید این قاعدتاً در این رابطه هم "شاگرد اوّل" باشد. یعنی مبلشان هم "شاگرد اوّل" باشد، شغل پدرش هم "شاگرد اوّل" باشد! چون در یک زمینه وقتی مادرش این را بهش تحمیل کرد، این باید در همهء زمینهها باشد. حال آنکه از یک طرف این را تحمیل کرده که "باید شاگرد اوّل باشی"، آن هم طفلک چون در اختیار ذهن خودش بوده، جان کنده تا "شاگرد اوّل" شده. ولی این که پدرش کارمند دونپایه است را چه کند؟! من درک کردم که این میخواهد از مادرش انتقام بگیرد. توجّه داری؟ حالا، من این را به این دختر نمیتوانم بگویم چون ظرفیت شنیدنش را نه دختر دارد نه مادرش. بنابراین فعلاً یک مقداری پماد میمالم، آرام آرام تا رفتهرفته بهش بگویم. من منظورم این بود ولی این که تو بگویی یک تجربهای را تعریف کنی آن ضرری ندارد. متوجّه شدی؟ بین این دو تا تناقض نیست که بگویی که من مثلاً فرض کن به این طریق رها شدهام. من این تجربه را تعریف کردهام که در آخرین تحلیل، رهایی از خودباختگی نسبت به جامعه کلید رهایی است. حس کن که انسانها همه مردهاند. الان هم مردهاند!! میدانی چرا؟! چون هویّت فکری وجود ندارد!
- ما فکر میکنیم وجود دارد!
مصفا: تو بر این اساس که فکر میکنی وجود دارد میترسی که اینجوری بگویم، اینجوری بگویم و شب و روز ذهنت دارد وول، وول، وول میخورد تو را ولی وقتی درک کنی که وجود ندارد یا درک کنی که مردهاند، تمام میشود. همانگونه که مثلاً تو در رابطه با یک بچّه دیدی چهقدر راحتی؟ در رابطه با یک دیوانه چهقدر راحتی؟ برای اینها قدرت قضاوتگری روی شخصیت تو ندارند؛ حالا در نظر بگیر که او هم که قدرت دارد پوچ دارد. یعنی واهی و بیخود دارد. به او چه؟ نه او خودش میداند "بیعرضه" چیست و نه چنین چیزی وجود دارد. اصلاً شخصیت تو را چرا او باید تایید بکند؟! چرا من باید وابسته به دیگران باشم؟ وقتی وابسته نباشم به اندازهی رستم دستان قدرت روحی پیدا میکنم. نه؟ چون نمیترسم، تزلزل ندارم، بازم.
- در مثالی که میگویید «اگر همهی مردم دنیا از بین بروند و من تنها بمانم هویّت فکری بلافاصله از بین میرود»
مصفا: بله، آن هم همین است
- ولی الان هم واقعیّت همین است.
مصفا: بله، واقعیّت هم همین است.
- اگر همهی مردم دنیا از بین بروند، فقط میماند این کوهها و سنگها و اینها که اینها هم همه جسم هستند.
مصفا: احسنت، الان هم ما فقط جسم هستیم. این فقط یک فعل و انفعال فیزیکی، شیمیایی و بیولوژیکی است که میگوید "احمق"، "بیعرضه"، "باعرضه". این را وقتی درک کنی یعنی مرده! یعنی بیاعتنا. من میگویم در آخرین تحلیل، خروج از خودباختگی نسبت به جامعه، کلید رهایی است.
------
» جهت تهیهٔ DVD کامل وبسایت محمدجعفر مصفا، حاوی تمامی فایلهای سایت از جمله فایلهای تمامی جلسات، پرسش پاسخها، قطعهویدیوها، مصاحبهها و گفتگوها و ...، به صفحهٔ تماس با ما مراجعه نمایید.
» برای اطلاع از تازههای سایت، انتشار هر کتاب، مقاله یا مصاحبهٔ جدید، انتشار محتوای تازه و برگزاری جلسات خودشناسی به سخنرانی محمدجعفر مصفا، میتوانید در بخش خبرنامه عضو شوید.
» برای اطلاع از تازههای سایت، انتشار هر کتاب، مقاله یا مصاحبهٔ جدید، انتشار محتوای تازه و برگزاری جلسات خودشناسی به سخنرانی محمدجعفر مصفا، میتوانید در بخش خبرنامه عضو شوید.
۱ نظر :
به نظر من با مکرر خواندن وبدون پیشداوری در مورد موارد مطروحه دستداورد روشنتر و عمیقتری از این گونه نگرش وتفسیر بدست می آید
ارسال یک نظر
» لطفاً نظر خود را به خط فارسی بنویسید.
» اگر مایل به تماس با مدیر سایت یا محمدجعفر مصفا هستید، فقط از طریق صفحهٔ "تماس با ما" و ارسال ایمیل اقدام کنید.