متن پانزده صفحهٔ اول کتاب "هله"، تأليف محمدجعفر مصفا
+ متن زیر را بصورت فایل pdf نیز میتوانید از اینـجــا دریافت نمایید.
مقدمه
حلقهي كوران به چه كار اندريد؟!
قسمتي از اين كتاب حاصل بحثهايي است در جلسات عمومي ـ چند جلسه در اصفهان و چند جلسه در تهران. و قسمتهايي از آن حاصل گفتوگو با گروههاي چند نفره است.
فصلهاي طولاني محصول چند جلسه بوده است كه بعداً آنها را به دليل ارتباط موضوعي در يك فصل آوردهايم.
بسياري از سؤالات را حذف كردهايم؛ بسياري از موضوعات را خلاصه كردهايم؛ به بعضي موضوعات مطالبي افزودهايم كه در بحثهاي اصلي نبوده است ـ و به حساب خودمان اصلاحات كردهايم.
عنوان كتاب را “ هَلِه“ يا “ هِلِه“ قرار دادهايم ـ كه نميدانم كدام صحيح است. و اين عنوان چيزي است كه هدف مطالب كتاب را تشكيل ميدهد. “هِلِه“ يعني “ توجه دادن آدميان به امري خطير“. بسيار لازم است كه تو انسان به چگونگي گذشت عمر خودت توجه كني.
در مقدمهي كتابهاي قبلي نوشته بوديم درك مطالب آنها مشروط به مطالعهي قبلي “ تفكر زايد“ است. ولي اين كتاب يك كتاب مستقل است و بدون “ تفكر زايد“ هم قابل فهم. اما باوجود اين باز هم بهتر است بعد از آن كتاب ـ مرجحاً ساير كتابها ـ خوانده شود.
چون در متنِ بحثها به حد كافي حاشيهروي ـ كه از عادات اين ناعالِم نامحقق است ـ داشتهايم، براي اينكه خيلي شورش درنيامده باشد بعضي حاشيهها را كه ديگر از صورت حاشيه گذشته و صورت پرتگويي پيدا كرده، از متن بيرون كشيديم و به صورت پاورقي چاپ زديم.
در اين كتاب مسأله را زياد روشن نكردهايم. روشن كردن چيزها و آنها را به صورت يك لقمهي آماده در ذهن نهادن كمك ميكند به تنبلي ذهن و ممانعت آن از مكاشفه و ادراك مستقيم.
¯
تاريخ چاپ اول اين كتاب 1374 است. بعد از اين كه چاپ اول تمام شد، تصميم گرفتيم آن را تجديد چاپ نكنيم ـ به اين دليل كه بعضيها گفتند كتاب نامرتبطي است.
روي اين حساب بخشهاي مرتبط و يحتمل مفيد آن را استخراج كرديم؛ و به علاوهي موضوعات و مطالبي جديد در كتاب “آگاهي“ آورديم. اخيراً چند نفري گفتند ـ باوجود “آگاهي“ ـ خود اين كتاب ـ “هَلَه“ ـ هم به عنوان يك كتاب مستقل مطالب مفيدي دارد. و ما هم كه آدم “دهنبيني“ هستيم؛ مفيد بودن آن باورمان شد ـ و ميبينيد كه بعد از سالها توقف، آن را به تجديد چاپ رسانديم.
به هر حال احتمالاً بعضي از مطالب در هر دو كتاب تكرار شده است. و به نظر بنده اينطور ميرسد كه اگر مطلبي مفيد است، هزار بار هم كه تكرار بشود كم است؛ و تكرارها مفيد است. و اگر مطلبي فاقد فايدت است، نقل يكبار آن هم زايد است.
ذكر مطلب اخير بدان معنا نيست كه نويسنده بر اين باور است كه مطالبي كه او ميگويد قرين حقيقت است ـ يا نيست ـ و در آن فايدتي هست ـ يا نيست.
فصل اول
از هزاران سال پيش انسان متوجه شده است كه بدترين دشمن او “خود“ او است. اين فرمايش رسول خردمند اسلام است كه “اَعدي عَدُوكَ نَفسكَ “.
در هزاران سال گذشته صدها مكتب و سيستم و طريق خودشناسي نيز بر انسان عرضه شده است؛ و انسانها هميشه به شكلي در تلاش رهايي از “خود“ و رنجهاي آن بودهاند؛ ولي در اين امر تقريباً هيچ موفقيتي نداشتهاند. بنابراين انسان از خود ميپرسد چه گير و مانعي در كار هست كه رهايي از مسأله “خود“ را تا حد غيرممكن دشوار مينمايد. مسلماً مانعي در كار هست، و اين مانع قاعدتاً بايد فوقالعاده عميق و ريشهاي باشد.
شايد بررسي و شناخت اين مانع گرهاي از كار انسان بگشايد. انسان وقتي ريشهاي بودن مانع را شناخت فريب سهل انگاشتن را نخواهد خورد. وقتي من دريافتم كه بايد درختي را به عمق ده متر ريشه از جا درآورم ميدانم كه وسيله متناسب با چنين كاري مثلاً يك بيلچه نيست بلكه بايد تبر به كار برم.
به نظر ميرسد كه مهمترين علت عدم موفقيت انسان در طريق رهايي نشناختن ماهيت “خود“ بوده است و نتيجتاً به كار گرفتن ابزار و وسيلهي غلط و نامتناسب با مسأله. تا وقتي جنس و ماهيت چيزي را نشناختهاي هرگونه ارتباط، نگرش و برخوردت با آن عوضي و كترهاي خواهد بود؛ نامتناسب خواهد بود؛ حكم كورمال كردن در تاريكي را خواهد داشت.
براي شناخت ماهيت “خود“ قبل از هر كار بايد ببينيم اين پديده چگونه و با چه مكانيسمي تشكيل ميگردد. در اين شناخت و بررسي مانعي كه مقابلهي با “خود“ و حل آن را در هزاران سال گذشته تا حد غيرممكن دشوار نموده است نيز روشن خواهد شد؛ و در آن صورت است كه ارتباط صحيح و متناسب با مانع و بطور كلي با مسأله نيز ممكن خواهد بود.
به عنوان مبناي بررسي و نگرش بايد اين اصل را در نظر داشته باشيم كه “خود“، يعني آنچه دشمن آدمي است و شرّ است و عامل تباهي، نميتواند در فطرت انسان باشد. همهي مذاهب تنها زيستن اصيل، سالم، مفيد و خردمندانه را زيستن در فطرت دانستهاند. مفهوم نهفته در اين موضوع آن است كه “خود“ يك پديدهي فطري نيست؛ و چيزي كه در ذات و فطرت آدمي نيست محققاً در شرايط و روابط خاصي و به علل خاصي بر او عارض شده است. پس بايد ببينيم اين پديده دشمن، مخرب و بيگانه با فطرت در چه شرايط، به چه علل و با چه مكانيسمي بر انسان عارض شده است و هماكنون به صورت يك زايده و عارضه حاكم بر هستي اوست.
¯
گذشته از تحقيقات انسانشناسان خود ما هم ميتوانيم از قرايني و به حكم كلي عقل دريابيم كه انسانهاي هزاران يا ميليونها سال پيش در مقابل تهديد، سختي و ناهمواري طبيعت موجوداتي بسيار ناتوان بودهاند.
ضرورت صيانت نفس، يا اصل “سازش و انطباق با شرايط محيط“ ارگانيسم را به تلاش و تكاپوي يافتن راهها، وسايل و ابزار توانايي به منظور جبران و رفع ناتواني خويش، و به طور كلي بهتر زيستن واميدارد. در جستوجوي وسايل انطباق، علاوهبر بالقوگيها و امكانات ناشناختهاي كه در ارگانيسم نهفته است ـ مثل لرزيدن خودبهخودي بدن براي چيرگي بر سرما، مثل دفاع گلبولها در مقابل ميكروب، مثل مقاوم شدن پوست جانوران مناطق سرد، و مثل موارد بيشمار ديگري كه ابزار و مكانيسم دفاع و واكنشهاي جبراني براي ما ناشناخته است ـ ارگانيسم يك ابزار شناختهشدهي اساسي ديگر به عنوان ابزار سازش و انطباق با محيط، و به طور كلي براي برآمدن از عهدهي زندگي نيز دارد، و آن قدرت تفكر ذهن است. ذهن با يكي از شايستگيهاي خود، يعني قدرت انديشيدن، مهمترين يار و ابزار آدمي در جستوجو و دستيابي به وسايل توانايي و جبران ناتواني است.
ذهن طي ميليونها سال تلاش و جستوجو ـ و رشد تدريجي به علت همين تلاش ـ بر بسياري از وسايل توانايي دست مييابد. انساني كه زماني حتي آتش را نميشناخته است به وسيلهي قدرت تفكر به ماه رفته، و چهها كه نكرده.
انسان در طريق مبارزهي با سختي و خطر طبيعت بعد از هزاران يا ميليونها سال تلاش به مرحلهاي ميرسد كه تا حد زيادي خود را از تهديد و ناهمواري طبيعت رها شده ميبيند و از درگيري تمام ظرفيت و يكپارچهي با آن فراغت نسبي مييابد.
هنگامي كه خطر طبيعت فوقالعاده سخت و پرآزار است و ضرورت مبارزه با آن فوقالعاده جدّي و حادّ است و ذهن و ارگانيسم با تمام ظرفيتِ ممكنِ خود در كار مبارزه با آن است درك اين واقعيت را ـ لااقل با وضوح و جدّيت ـ پيدا نميكند كه در كنار خطر و تهديد طبيعت عامل تهديد ديگري هم در مقابل خود دارد، و آن خطر و تهديد خود انسان است براي انسان. اولاً شدت و سختي خطر طبيعت چنان يكپارچه و تمام ظرفيت انسان را درگير خود نموده كه فرصت توجه به هر خطر ديگر را از او سلب ميكند؛ ثانياً خطر و تهديد انسان براي انسان ـ مخصوصاً در اعصار گذشته كه وسايل پيچيده و پيشرفته نيست، و هنوز تمايز و طبقهاي چندان مشخص در كار نيست و انسانها از نظر ناتواني كم و بيش در عرض يكديگرند ـ نسبت به خطر طبيعت آنقدرها جدّي و قابل توجه نيست. اصولاً خطر انسان براي انسان در ذات و طبيعت او نيست؛ انسان ميتواند براي انسان عامل تهديد و خطر نباشد. چنانكه نشان خواهيم داد شرايط و وضعيتهاي خاصي سبب شده است كه انسان به خصومت و مبارزه در مقابل انسان قرار گيرد. با رفع آن شرايط مورد و محملي براي خصومت انسان با انسان باقي نميماند. حال آنكه خطر طبيعت براي انسان يك خطر واقعي، فينفسه، هميشگي و اجتنابناپذير است.
گذشته از اين عوامل ـ عواملي كه تا مرحلهاي نگذاشته است انسان متوجه خطر انسان بشود ـ درگيري به مبارزه با يك خطر مشترك، يعني طبيعت، عامل نوعي احساس همبستگي، همدردي و همكاري انسان با انسان بوده است. وجود يك مسألهي مشترك و نيز رنج و ناتواني مشترك مانع ميگردد كه انسان به خصومتي سخت در مقابل انسان بايستد. اما بعد از آنكه شدّت و جدّيت خطر طبيعت به حد زيادي كاهش مييابد و انسان از درگيري كامل و تمام ظرفيت با آن فراغت نسبي پيدا ميكند، به دلايلي كه توضيح خواهيم داد به انسان ميپردازد، و از مرحلهاي به بعد تكيه و ضرورت مبارزه از طبيعت متوجهي انسان ميشود. و به ميزاني كه خطر اولي اهميت و جديت خود را از دست ميدهد مبارزهي انسان با انسان وسعت، جديت و شدت بيشتري مييابد.
حال ببينيم چه جرياناتي سبب ميشود كه انسان به چنين مبارزهي سخت، خصومتآميز و تباهكنندهاي در مقابل انسان ميايستد ـ مبارزهاي چنان سخت و خصومتآميز كه خطر طبيعت را به كلي تحتالشعاع قرار ميدهد. انسان امروز دشمني سختتر از خودش در مقابل خود ندارد. با توجه به اينكه اين دشمني در ذات آدمي نيست بايد ببينيم چه عوامل و شرايطي اين دشمن عَرَضي و تباهكنننده را بر او تحميل كرده است.
هزاران سال زيستن در ترس و ناتواني، و طول تلاش و مبارزه براي جبران آن ذهن را در چند موضوع و زمينه شرطي ميكند. مثلاً طول مبارزهي با طبيعت كيفيتي سخت و دفاعي به ذهن ميدهد. ذهن عادت ميكند به اينكه از يكطرف هميشه فرض را بر موجود انگاشتن يك عامل خطر و تهديد بگيرد، از طرف ديگر عادت ميكند به اينكه در حالت دفاع و آمادهباش به سر برد. ضمناً ذهن ـ به عنوان ابزار انطباق ـ در رابطهي با طبيعت هميشه از بُعدي و در زمينهاي خود را نارسا و ناتوان ديده؛ و به اين ناتواني نيز عادت كرده و شرطي شده است. بنابراين مجموعهي كيفيتهايي كه ذهن در رابطه با طبيعت نسبت به آنها شرطي شده زمينهي آن را مستعد و آمادهي دفاع و مبارزه نگه داشته است. درست است كه در مرحلهاي از رابطه شدت تهديد و خطر طبيعت فروكش ميكند ولي در شرايطي فروكش ميكند كه ذهن اسير عادت به ناتوان انگاشتن خود از يكطرف و موجود انگاشتن عامل تهديد از طرف ديگر شده است. در چنين وضعيتي طبيعي است كه ذهن بايد خود را در حالت دفاع و مبارزه نگه دارد.
اما اين كيفيتها، يعني كيفيتهايي كه ذهن نسبت به آنها شرطي شده است فينفسه كافي نيست براي اينكه بعد از طبيعت انسان درگير چنين مبارزهاي سخت و خشونتآميز با انسان بشود. يعني صرف عادت به مبارزهي با طبيعت، و صرف ناتوان انگاشتن خود و ضرورت جبران آن نيست كه انسان را به مبارزهي با انسان واميدارد، بلكه سواي عادت كردن به دفاع و مبارزه عوامل ديگري نيز در كار است. در اصلِ “ انطباق“ اين اصل نيز نهفته است كه واكنش ارگانيسم به تناسب شرايط و اقتضائات موجود و فعلي، يعني به تناسب آخرين شرايط و وضعيتهاي برنهاده در مقابل آن صورت ميگيرد. ذهن وقتي ارگانيسم را مواجه با خطر ميبيند به تدبيرهاي دفاعي متوسل ميشود، مثلاً به خشونت متوسل ميشود و به تناسبِ عامل تهديد واكنش جبراني از خود نشان ميدهد. براساس اين اصل، بعد از رفع خطر طبيعت هرگاه عامل تهديد واقعي و بالفعل ديگري وجود نداشت ذهن ميبايست خود را با شرايط بيخطري انطباق بدهد و نتيجتاً ترس، خشونت، ميل مبارزه و حالت دفاعي به خود گرفتن از حركات آن حذف بشود ـ ولو به اين كيفيتها عادت مزمن پيدا كرده و نسبت به آنها شرطي شده باشد. زيرا به نظر ميرسد كه “ اصل انطباق با شرايط موجود“ قويتر از شرطيشدگي ذهن است. ذهن، و به طور كلي ارگانيسم، بيش از آنچه براساس شرطي بودن عمل كند براساس “انطباق“ عمل ميكند؛ زيرا شرطيشدگي يك جريان عَرَضي است، حال آنكه انطباق يك اصل طبيعي نهفته در ساختار ارگانيسم و جزء ماهيت ذاتي آن است. پس چه عوامل و شرايطي سبب ميشود كه بعد از حذف (نسبي) تهديد طبيعت از رابطهي انسان، اصل انطباق براساس قانون طبيعي خود عمل نميكند و ارگانيسم را با شرايط بيخطري انطباق نميدهد؟ چرا بعد از طبيعت انسان در مقابل انسان به مبارزه ميايستد؟
به احتمال قوي عواملي در كار بوده كه براي ما ناشناخته است؛ ولي سواي آن عوامل احتمالي و ناشناخته يك علت و عامل اساسي درگير شدن انسان به مبارزهي با انسان شرايط زيست بوده است. كمبود وسايل زيست، و از همه مهمتر و حساستر كمبود مواد غذايي براي انسان يك مسألهي فوقالعاده حساس است. براي انسان امروز قابل درك و حتي تصور نيست كه انسان يك ميليون يا حتي هزار سال پيش از گرسنگي چه ميكشيده است؟ شايد روزها رنج گرسنگي را متحمل ميشده است تا بالاخره شكم خود را در حدّ بخور و نمير سير كند. در چنين شرايط معيشتي سختي ستيز و مبارزهي انسان با انسان يك امر اجتنابناپذير بوده است.
در آغازِ مبارزهي با طبيعت انسانها هنوز به ابزارهاي توانايي دست نيافتهاند و همه كم و بيش از لحاظ ناتواني در عرض يكديگرند. ولي هنگامي كه انسان تا حدودي به ابزارهاي توانايي دست مييابد، تلاش براي اينكه ابزارها را از چنگ ديگران درآورد نيز مطرح ميشود. و اين يكي از عوامل مبارزه و قرار گرفتن انسان در مقابل انسان است.
بنابراين ذهن هنوز از تهديد طبيعت، و كيفيتهايي كه به تبع مبارزهي با طبيعت نسبت به آنها شرطي شده است فارغ نگشته كه عامل تهديد و طرف مبارزه ديگري در مقابل خود ميبيند ـ عاملي كه قبلاً هم بوده، منتها درگيري شديد به مبارزهي با طبيعت فرصت پرداختن به آن را به انسان نميداده است.
همانطور كه گفتيم، خطر انسان براي انسان به سختي و شدت خطر طبيعت نبوده، و شايد انسان ميتوانسته است درگير به مبارزهي با انسان نشود؛ ولي كيفيتهايي كه ذهن قبلاً در جريان مبارزهي با طبيعت نسبت به آنها شرطي شده است قطعاً كمك كرده به آمادگي آن براي ايستادن در مقابل انسان. يعني يك ترس و ناتواني به صورت شرطيدرآمده از درون، و يك عامل تهديد از برون دست به دست يكديگر داده و مبارزه را به صورت يك امر مبرم و اجتنابناپذير درآورده است. خطر انسان براي انسان موجود بوده، اما نه چندان سخت و جدّي كه لازم باشد تمام وجود خود را وقف دفع آن نمايد؛ آنچه يك خطر جزيي را بزرگ جلوه داده است ترس و ناتواني مزمني بوده كه از قبل در انسان ريشه گرفته.
¯
در اصل انطباق دو عامل مطرح است و مدخليّت دارد: يكي آخرين شرايط، وضعيتها و عوامل بروني برنهاده در مقابل ارگانيسم، ديگري آخرين شرايط، نيازها، كيفيتها و بالقوگيهاي دروني ارگانيسم. هدف، جهت و نحوهي انطباق به وسيلهي اين دو عامل تعيين ميشود. خطر طبيعت و مبارزه با آن يك نوع انطباق را اقتضا ميكند و ميطلبد، و رابطهي با انسان نوع ديگري را. مثلاً مبارزهي انسان با طبيعت جرياني است يكطرفه. به اين معنا كه طبيعت سر مقابله و مبارزهي با انسان را ندارد، دشمن انسان نيست بلكه در كار خودش است. انسان هم دشمن طبيعت نيست. نه سرما با من دشمني دارد و نه من با سرما. هدف من صيانت نفس است و بهتر زيستن. نتيجهي تبعي اين هدف آن است كه ميكوشم تا هر عامل مخلّ و مزاحم را از پيش پا بردارم. من ميكوشم تا آنجا كه ممكن است ميخ خيمهام را محكم بكوبم تا باد آن را از جا نكند؛ ولي اگر طوفان آن را كند من دشمن طوفان نميشوم، نسبت به آن احساس خشم و نفرت و ميل انتقام پيدا نميكنم.
ولي طرفيّت انسان با انسان چنين نيست. كيفيت وجودي انسان و بالقوگيهاي او به گونهايست كه خشونت، نفرت و مبارزه به قصد مبارزه را اجتنابناپذير ميگرداند. طبيعت يك پديدهي لاشعور است، حال آنكه انسان يك موجود ذيشعور است. و همين ذيشعور بودن، هدف انطباق، نحوه و وسايل آن را به كلي متفاوت با آنچه براي انطباق با طبيعت لازم است ميگرداند.
طبيعت خود را در مقابل انسان ناتوان نميبيند، فقط انسان خود را در مقابل طبيعت ناتوان ميبيند؛ انسان براي طبيعت عامل تهديد نيست، فقط طبيعت عامل تهديد انسان است. ولي در رابطهي با انسان اين كيفيتها دوطرفه ميشود: هم تو براي من عامل تهديدي هم من براي تو؛ هم تو از من هراس داري و هم من از تو؛ هم تو در مقابل من حالت دفاع به خود گرفتهاي و ميخواهي اين عامل تهديد را دفع كني و هم من در مقابل تو؛ و از همه مهمتر، هم من بر ناتواني تو آگاهم و هم تو بر ناتواني من ـ زيرا هر دو موجودي هستيم ذيشعور.
اين دوطرفگي در تمام زمينهها سبب ميشود كه نحوهي انطباق، و سپس نتايج حاصل از آن به كلي متفاوت با نحوهي انطباق با طبيعت گردد. در رابطهي با انسان نيز، مانند طبيعت، حساسترين مسألهي آدمي ناتواني و ضرورت جبران آن است. اما در رابطهي با طبيعت مسأله فقط ناتواني است، حال آنكه در رابطهي با انسان علاوهبر ناتواني اين مسأله نيز وجود دارد كه هر طرف به ناتواني طرف ديگر وقوف دارد. اين امر سبب ميشود كه مسألهي حساس ناتواني بُعدي و نتايجي ديگر پيدا كند. من در رابطهي با سرما، گرسنگي، بيماري يا هر عامل طبيعي ديگر ناتوانم ولي اين نگراني را ندارم كه سرما و گرسنگي بر ناتواني من آگاهاند. حال آنكه در رابطهي با انسان اين نگراني هم به مسأله اضافه ميشود كه طرف به ناتوانيام آگاه است. از اين آگاهي چند نتيجه به بار ميآيد و از آن نتايج، نتايج تبعي ديگر. در رابطهي با اين موجود ذيشعور من هم بايد درصدد رفع ناتواني خويش باشم و هم در تلاش استتار آن. زيرا من به تجربه دريافتهام كه وقتي تو بر ناتوانيام وقوف داري بيشتر هدف آزارم قرار ميدهي. بنابراين ميكوشم تا ناتواني خود را از تو پنهان نگه دارم. و به دلايلي كه نشان خواهيم داد، در رابطهي انسان استتار ناتواني چنان نقش و ضرورتي پيدا ميكند كه رفع واقعي آن را تحتالشعاع قرار ميدهد.
حال ببينيم استتار ناتواني چه معنا و مصداقي ميتواند داشته باشد، و در جريان استتار چه چيز نهفته است. اولاً استتار مترادف است با فريب و نمايش. وقتي من ميكوشم تا ناتواني خود را از تو پنهان نگه دارم در حقيقت ميخواهم تو را نسبت به واقعيت هستي خودم در فريب نگه دارم. و آنچه به كار اين فريب و استتار ميآيد توصيف، سمبل و علامت توانايي است، نه واقعيت توانايي. رفع ناتواني واقعي يك وسيلهي واقعي توانايي ـ اعم از دروني يا بروني ـ را ميطلبد؛ ولي استتار ناتواني جز به وسيلهي نمايش براساس علايم و سمبلهاي توانايي چه وسيلهي ديگري ميتواند داشته باشد؛ چه معنا و مصداقي ميتواند داشته باشد؟ در رابطهي با طبيعت ـ كه استتار و نمايش را جايي و ضرورتي نيست ـ بيشترين تلاش ذهن صرف جستوجو و دستيابي به وسايل واقعي توانايي ميگردد به منظور رفع ناتواني، ولي در رابطهي با انسان استتار ناتواني و جستوجوي علايم توانايي به صورت يك اصل درميآيد.
از آنجا كه در رابطهي با انسان استتار ناتواني به وسيلهي علايم به صورت يك اصل و ضرورت درميآيد، بيشترين هدف مبارزهي انسان با انسان را حصول علايم به خود اختصاص ميدهد. ولي چون انسان به تجربه درمييابد كه باوجود پنهان ساختن ناتواني خويش به وسيلهي علايم هنوز عميقاً احساس ناتواني ميكند، و از حصول علايم واقعاً كاري ساخته نيست تمهيد ديگري در كار ميكند؛ و آن اين است كه به جاي تلاش حصول علايم براي خودش، ميكوشد تا ديگران را از دستيابي به آنها محروم سازد. درست است كه من ميكوشم تا ده ميليونم را (كه يكي از علايم توانايي است) بيست ميليون كنم، ولي هدف باطنيام از اين كار آن است كه تو را از دست يافتن به آن بازدارم. حال كه من نميتوانم به وسيلهي علايم احساس توانايي واقعي داشته باشم چرا نكوشم تا تو را مواجه با ناتوانيات گردانم؟ و چون تو هم وضع مرا داري، جريان محرومسازي به صورت يك اصل دوطرفه در رابطهي من و تو درميآيد. تلاش براي اين محرومسازي دوطرفه منجر به ايجاد كيفيت مخرب جديدي ميگردد كه در رابطهي با طبيعت به كلي مفقود بوده است؛ و آن ميل خصومت و ارضاي خشم و نفرت است. و يكي از طرق ارضاي خشم و نفرت و آزار، فريب است. در جريان استتار ناتواني به وسيلهي علايم، فريب يك امر خودبهخودي و اجتنابناپذير است. بعد از وارد شدن خشم و نفرت در رابطه، ميل فريب قبلي تشديد ميگردد، بُعد گستردهاي مييابد و به صورت يكي از مهمترين كيفيتها و عوامل حاكم بر رابطه درميآيد. و آنچه ميتواند ميل فريب را ارضا كند بلوف، نمايش و وانمود به داشتن و بودن است؛ و آنچه ميتواند وسيلهي چنين نمايش و وانمودي قرار گيرد علايم و سمبلها و بدلها هستند ـ به جاي واقعيتها. واقعيت، واقعيت است و نميتواند وسيلهي فريب باشد. بنابراين ذهن به انگيزهي ميل ارضاي فريب و به عنوان ابزار آن، شيفتهي علايم، توصيفها و سمبلهاي توانايي ميگردد و مدام بر آنها چنگ مياندازد. و در عين حال ـ به دليلي كه گفتيم ـ ميكوشد تا ديگران را از دست يافتن به آنها بازدارد. و همين شيفتگي نسبت به علايم، توصيفها و سمبلها يكي از موانع ريشهاي ذهن است در طريق رهايي. در يك رابطه مبتني بر خصومت و فريب، انسان از اينكه بَدَلهايي را به جاي اصل عرضه كند لذت عجيبي ميبرد ـ لذت فريب. و آنچه به كار فريب ميآيد علايم و سمبلها هستند. اگر كيفيت و احساسي واقعي به نام دوستي در من باشد دريغم ميآيد كه در رابطهي با تو از آن مايه بگذارم. بنابراين ميكوشم تا الفاظ و علايم دوستي را نثار تو كنم. زيرا من از فريب تو لذت ميبرم. و همين لذت فريب مانع ميگردد كه من از عرضهي علايم و سمبلهاي تشكيلدهندهي “هستي“ دست بكشم.
ميل فريب و ضرورت نمايش براساس علايم و سمبلها منجر به تغيير اساسي ديگر در نحوهي حركت ذهن ميگردد. در رابطهي با طبيعت آنچه ذهن جستوجو ميكند وسايل و راههاي واقعي رفع ناتواني است؛ و كيفيت ذهن در اين جستوجو كيفيت “انديشهگري“ است. ولي در تلاش براي استتار ناتواني حركت ذهن مبتني بر پندار است؛ زيرا موضوع جستوجوي آن علايم و سمبلها هستند، نه واقعيتها.
در رابطه با طبيعت نيز استفاده از تخيل ...
-----
+ در صورتیکه قبلاً این کتاب را مطالعه کردهاید و مایلید نظری دربارهٔ آن بنویسید، در بخش نظرات (در پایین، قسمت "ارسال يک نظر")، میتوانید نظرتان را بنویسید تا بر روی همین صفحه قرار گیرد.
۱ نظر :
اين کتاب بيشتر بر روی اين وجه که "هويت فکری" به چه شکل در طول تاريخ در درون انسان شکل گرفته و چند موضوع ديگر از جمله معيشت و اقتصاد و ... صحبت شده.
ارسال یک نظر
» لطفاً نظر خود را به خط فارسی بنویسید.
» اگر مایل به تماس با مدیر سایت یا محمدجعفر مصفا هستید، فقط از طریق صفحهٔ "تماس با ما" و ارسال ایمیل اقدام کنید.