صفحهٔ اول تا چهاردهم کتاب "انسان در اسارت فکر"، تأليف محمدجعفر مصفا
+ متن زیر را بصورت فایل pdf نیز میتوانید از اینـجــا دریافت نمایید.
مسالهٔ لفظ
بعد از انتشار كتاب “تفكر زايد“ عدهاي از دوستان سؤالات و انتقاداتي را مطرح كردند كه بعضي از آنها را امروز توضيح ميدهيم و بعضي ديگر را بعداً. ولي قبل از بررسي سؤالات مطرح شده ميخواهيم نكتهاي را متذكر شوم كه فكر ميكنم توجه به آن بسيار مفيد باشد و در خيلي از جاها بدردمان بخورد. داستان آن سه نفر فارس و ترك و عرب را كه هر سه انگور ميخواستند ولي هر كدام آن را با لفظ متفاوتي بيان ميكردند و در نتيجه بينشان اختلاف افتاده بود و... در مثنوي خواندهايد؟ اين مسأله در تمام شئون زندگي ما و در تمام روابط ما وجود دارد و اسباب جنگ و اختلاف ما با يكديگر ميشود. بسياري از مطالب هست كه ظاهراً و لفظاً هيچ شباهت و ارتباطي با يكديگر ندارند، ولي اگر الفاظ را از روي آنها بردايم و وارد محتواي آنها بشويم ميبينيم محتواي همهي آنها يك چيز است. براي مثال به اين چند مطلبي كه الان ميگويم توجه كنيد، ببينيد اينها نه تنها از لحاظ الفاظ و كلمات با يكديگر متفاوتاند، بلكه حتي موضوعشان هم با هم فرق ميكند. ولي اگر وارد محتواي آنها بشويم ميبينيم محتواي همهي آنها يك چيز است. يعني اگر به آنها عمل كنيم و محتواي آنها را در خود پياده كنيم ميبينيم به يك نتيجه، به يك حالت و به يك كيفيت روحي مشابه رسيدهايم. مثلاً مولوي ميگويد:
فكـرت از ماضـي و مستقبل بود چون ازين دو رست، مشكل حل شود
يا ميگويد:
هسـت هـوشـياري زياد مامضي مـاضـي و مستقبـلت پـردهي خـدا
موضوع اين مطالب “زمان“ است، زمان گذشته و آينده، ماضي و مستقبل. ميگويد اگر فكر از پرسه زدن در گذشته و آينده فارغ شود مسألهاي باقي نميماند. “خود“ از حركت فكر در گذشته و آينده بوجود ميآيد. “هشياري“ يعني “با خود“ بودن و “بيهشي“ يعني كيفيت “لاخودي“. “خود“ محصول فكر زمانانديش است. و “لاخودي“ كيفيتي است كه ذهن در “حال“ حركت ميكند و پابپاي حال جلو ميرود.
خوب، اين يك مطلب. يكي از تعاريفي كه براي اسلام شده اينست: “الاسلام هوالتّسليم“. و در توضيح و تفسير اين تعريف آمده است كه “اسلام يعني تسليم بودن به حقيقت، يعني آنجا كه تعصبات، اغراض و پيشداوريها مانع ديدن حقيقت ميگردد شخص از تعصبات، اغراض و پيشداوريها درگذرد و خود را تسليم حقيقت كند.“ اينهم يك مطلب.
اين شعر معروف حافظ را هم همه شنيدهايم كه:
غـلام همت آنم كـه زير چرخ كبـود
ز هر چه رنگ تعلق پذيرد آزاد است
سفارشات مولوي را هم درباره مضار الفاظ و صورتها همه شنيدهايم:
در گـذر از نام و بنگر در صفات تـا صفـاتت ره نمايد سـوي ذات
اختـلاف خـلـق از نـام اوفتـاد چـون بـمعنـا رفـت آرام اوفتـاد
اين چهار مطلب نه تنها ظاهراً و لفظاً، بلكه حتي موضوعاً هم كمترين شباهت و ارتباطي با يكديگر ندارند. يكي درباره زمان است، يكي دربارهي تعصبات و اغراض است، يكي در بارهي تعلقات است و يكي دربارهي الفاظ. حالا بياييد هر يك از ما چند نفـر به يكي از اين چهار موضوع عمل كنيم. اگر قبول داريم كه زندگي كردن در حال يك زندگي اصيل و بيرنج و عميق است و در آن حكمت و منفعتي نهفته است، پس بياييد واقعاً و عملاً در حال باشيم. اگر تعصب حجاب بين ما و حقيقت ميگردد بياييد عملاً ذهن خود را خالي از تعصب كنيم، خود را عملاً تسليم حقيقت كنيم. بياييد در ارتباط با قضاياي زندگي چنان باشيم كه ذهنمان به هيچگونه تعلقي نچسبد. بياييد از الفاظ، از صورتها و كلمات درگذريم و در رابطه مستقيم با محتواي صفات باشيم. اگر ما چند نفر هر كدام به يكي از اين چهار موضوع عمل كنيم ميبينيم كه همهي ما به يك نتيجهي واحد رسيدهايم.
زندگي كردن در گذشته وآينده به معناي مشغول بودن ذهن با تصاويري است كه در انبار حافظه انباشته شده است. پديدهاي هم كه اغراض و تعصبات ذهني انسان را ميسازند و حجاب بين او و حقيقت ميگردند همين تصاوير هستند. و همين تصاويراند كه انسان نسبت به آنها تعلق و بستگي دارد. و باز همين تصاوير عين الفاظ و كلمات هستند. حالت و كيفيت روحي انساني كه در زمان زندگي نميكند، با انساني كه ذهنش خالي از تعصب است، با انساني كه به تعلقات نميچسبد، با انساني كه از الفاظ براي خود قالب هويتي نميسازد يك حالت و يك كيفيت روحي مشابه است. و آن كيفيت “لاخودي“ است.
منظور از اين مقدمات آنست كه دوستاني كه انتقاداتي كردهاند يا ميكنند، علاوهبر ظاهر الفاظ و عبارات وارد محتواي آنها نيز بشوند. در سطح الفاظ نمانند. الفاظ اسباب اختلاف ميشود. مذهب و ادبيات عرفاني پر است از اشارات و توصيههايي براي وانهادن “من“، براي شكستن “حصار“ و “قالب“. اغلب با صراحت يا به اشاره و اجمال ماهيت و ابعاد و چگونگي اين “قالب“ را هم مشخص كردهاند. ولي از آنجا كه ما اهل محتوا نيستيم و وارد محتواي آنها نميشويم، ماهيت اين “حصار“ را نميشناسيم. و همين امر باعث ميشود كه اگر كسي محتواي همان مطالب را منتها با الفاظ ديگري بيان كند ـ بخصوص اگر شيوهي بيانش كمي “لوكس“ هم باشد ـ به نظر قابل رد و انتقاد برسد. (البته در بعضي موارد و جاها هم “لوكسبازي“ باعث قبوليت بيتأمل ميشود.) وقتي من فرضاً دربارهي مضار فكر صحبت ميكنم دوستان ميگويند چقدر مزخرف ميگويي. ولي وقتي در مثنوي ميخوانند كه:
جمله خلقان سخـرهي انديشـهانـد زآن سبب خستهدل و غـم پيشهانـد
ميگويند بهبه، عجب شعر پرمغزي. مولوي حتي تصريح نميكند به اينكه منظورش از بيهودگي “فكر“ يا “الفاظ“ چه نوع فكر يا چه نوع الفاظي است. ولي من كه اين موضوع را شكافتهام و ميگويم كجا از فكر و الفاظ بايد استفاده كرد و كجا اينها بيهوده هستند، مورد انتقاد واقع ميشوم. (بعنوان حاشيه دفاعيه از مولوي اين نكته را يادآوري كنم كه تصريح به اينكه فكر كجا لازم است و كجا لازم نيست، ضرورتي ندارد. زيرا موضوع كاملاً بديهي و روشن است. فكر و همينطور الفاظ و كلمات در وجود انسان و در روابط او نقش و كاربردي دارند كه نميتوان آنرا نفي كرد. وقتي گفته ميشود به گذشته فكر مكن، يا الفاظ را از انديشهات حذف كن، منظور اين نيست كه دربارهي زندگيات فكر مكن. فكر مكن كه چگونه بايد بهتر زندگي كني، چگونه بايد تغذيه كني و از اين قبيل امور. اينها وظيفه فكر است و نميشود در اين امور فكر نكرد. يا انسان نميتواند در رابطه با زندگي باشد و از الفاظ و علايم استفاده نكند. اينها اموريست بديهي و تصريح به آنها ضرورتي ندارد. خود مولوي معاني مورد نظرش را به قالب شعر و لفظ درآورده است.)
يكي از دوستان در حاشيهي كتاب تفكر زايد نوشتهاند: آيا توصيه به زندگي كردن در حال به معناي توصيه به زندگي “دم غنيمتي“ نيست؟
خوب، سؤال من از دوستي كه اين انتقاد را نوشتهاند اينست كه در كتاب من چه چيز گفتهام كه با آنچه مولوي در اين زمينه ميگويد متفاوت است؟ منظور از زندگي “دم غنيمتي“ چيست؟ اگر منظور معناي عرفي آن، يعني “خوش باش و مي و معشوقي در كنارت باشد و غم فرداي نيامده را مخور“ باشد، كه من چنين چيزي را توصيه نكردهام و نميكنم. آيا از مجموعهي مطالب آن كتاب واقعاً اين استنباط حاصل ميشود كه من ميگويم “اي بابا، دنيا دو روز است، خوش باش و زندگي را سخت مگير؟ “نه، من اينها را نميگويم. آنچه من دربارهي زندگي كردن در حال ميگويم، با “دم غنيمتي“ به معناي خوش باش، زمين تا آسمان فرق ميكند. ايندو اصولاً مربوط به دو كيفيت و دو حالت روحي كاملاً متفاوت هستند. زندگي كردن در حال يعني گذشتن از قالب زماني، يعني وانهادن “من“ و نتيجتاً وانهادن رنجهايي كه به آن چسبيده است و منضمات آن است. در چنين كفيتي رنجي باقي نميماند تا انسان بخواهد آنرا در مي و معشوق گم كند. چنين انساني هميشه در حالتي است كه با هيچ افيون و مي و معشوق ميسر نميشود. حالت چنين انساني حالت سبك روحي و فراغت از هر رنج و مسألهايست. آنچه را مي و معشوق ميخواهند به او بدهند، و نوع سطحي و موقتي آنرا هم بدهند، او در وجود خودش دارد و نوع اصيل و عميق آنرا هم دارد. اما انسان اسير “من“، انسان اسير “زمان“، انسان اسير “قالب“ يك انسان پوچ است، يك انسان پررنج است، يك انسان حقير و پرترس است، يك انسان محروم و ناتوان است. انساني است كه در درون خودش فقير است، بيريشه و بيعمق است و صدها مسأله ديگر دارد. چنين انساني از خودش ناراضي است، در خانهي خودش ناخوش است و بنابراين مجبور است مدام به طريقي از اين خانهي ناخوش فرار كند تا بلكه در جايي اندكي خوشي و رضايت حاصل نمايد. او مي و معشوق و افيون را ميخواهد تا اين وجود ناخوش را در آنها گم كند. بعبارت ديگر او “خوشي“ را جستوجو ميكند تا آنرا پوششي بر روي ناخوشي دروني خود قرار دهد. همهي اينها براي او حكم داروي مسكّن را دارند ـ بيآنكه دردش را ريشهكن كنند. تمام زندگي او تلاش و جستوجوي است براي اين مسكّنها ـ و يكي از اين مسكّنها هم تمسك به زندگي “دم غنيمتي“ است. حالا شما بگوييد در محتواي آنچه من گفتهام، توصيه به كدام يك از اين دو نوع كيفيت و دو نوع زندگي به چشم ميخورد؟
*
انتقاد ديگري مطرح شده كه مربوط به “تكامل“ است. گفته شده است كه چرا من “تكامل“، “اميد بستن به آينده“، “خواستن“ و “شدن“ را نفي ميكنم؟ يا چرا ميگويم پيشرفت و بهبود تدريجي وجود ندارد؟
در كتاب هم توضيح دادهام كه اولاً بحث ما از “تكامل“، مربوط به امور رواني و معنوي است. در زمينههاي مادي و غير رواني نميشود گفت تكامل يا پيشرفت تدريجي وجود ندارد. يا نميشود گفت اميد بستن به آينده كار بيهودهايست. من بتدريج بايد يك زبان خارجه را بياموزم. اگر ميخواهم طبيب يا مهندس بشوم بايد نسبت به تحقق خواسته خود اميد هم داشته باشم، بايد آيندهنگر هم باشم، بايد در جهت مقصود خود قدم به قدم پيش بروم تا در آنچه ميخواهم بشوم به كمال ممكن نزديك گردم. پس اول امور مادي و فيزيكي را از امور معنوي جدا كرديم. بعد خود معنويت را هم به معنويت اصيل و معنويت غير اصيل يا “شبه معنويت“ تقسيم كرديم. گفتيم منظور از معنويت اصيل حالات و كيفيات فطري و مجموعهي استعدادهاي بالقوهاي است كه جزء ذات انسان است و او را بعنوان موجود آدمي از ساير موجودات متمايز مينمايد. منظور از “شبه معنويت“ نيز همان قالب لفظي، اعتباري و سايه مانندي است كه يا از ارزشهاي قراردادي در حافظه ثبت شده است يا از سايه و تصوير حالات و معنويات اصيل و ذاتي.
در مورد حالات و كيفيات معنوي اصيل هم نميگوييم رشد و تكامل وجود ندارد. وقتي از “تكامل“، “تدريج“، “مرور زمان“، “خواستن“، “شدن“ و “دلبستن به آينده“ صحبت ميكنيم و اينها را نفي ميكنيم موضوع صحبتمان هويت لفظي يا قالب فكري است. بنابراين بايد موضوع را محدود به همين زمينه كنيم تا ببينيم وضع چگونه است.
چيزي كه من در اين زمينه ميگويم كاملاً ساده است و يك جنبه مثبت و مفيد دارد، ولي نميدانم چرا بعضي از دوستان ميل دارند در آن يك جنبه منفي و نامطلوب ببينند. خوب توجه كنيد كه من در مورد اين مسايل چه ميگويم. اول بياييد اين موضوع را دقيقاً روشن كنيم كه من و شما ميخواهيم چه چيز را در آينده بتدريج و مرور زمان تكامل بخشيم. ميخواهيم چه چيز را از بين ببريم يا چه چيز بدست آوريم، به چه چيز اميد بستهايم و ميخواهيم چه چيز بشويم؟
چيزهايي كه ما به آن ميانديشيم و ميخواهيم به آن برسيم از اين قبيل است: فرضاً من آدم ترسو و بيجربزهاي هستم. اين صفت را دوست ندارم و بنابراين تصميم ميگيرم در آينده آدم شجاع و با جربزهاي بشوم. آدم حقير، بيوجود و بيعرضهاي هستم و ميخواهم آدمي غير حقير، با وجود و باعرضه بشوم. آدم ناخوشبختي هستم و ميخواهم خوشبخت بشوم. آدم بيفضيلتي هستم و ميخواهم بافضيلت بشوم. يعني من يك مقدار صفات، خصوصيات و عادات اخلاقي و روحي ناجور دارم كه نميخواهم آنها را داشته باشم، ميخواهم عكس آنها را پيدا كنم. حالا شما به اين سؤال جواب بدهيد: هماكنون كه من يا شما تصميم ميگيريم فضيلت، شجاعت، خوشبختي، عشق، تواضع يا هر صفت ديگري را بدست آوريم، آيا محتواي آنها را ميشناسيم؟ من فاقد شجاعتم و ميخواهم اين صفت را بدست آورم. آيا اين صفت را ميشناسم؟ من چه ادراكي از آن دارم؟ اصلاً از كجا ميدانم چنين صفتي وجود دارد؟ بطور قطع من محتواي اين كيفيت روحي را نميشناسم، محتواي آنرا لمس نميكنم، من فقط با علايم خارجي آن آشنا هستم ـ آنهم علايم قراردادي آن. من ديدهام كه شما در برخورد با فلان مسأله يا در فلان درگيري واكنش خاصي از خود نشان دادهايد كه قالب خاص من ـ كه المثناي قالب اجتماع خاص من است ـ آن واكنش را به شجاعت تعبير ميكند. بعد به خودم ميگويم خوش به حال اين شخص كه ميتواند چنان واكنشي از خودش نشان دهد، آن واكنش نشانه قوت شخصيت و جربزه است، نشانه تشخص و شجاعت است. و سرانجام تصميم ميگيرم واكنش خود را در برخورد با مسايل، نظير شما گردانم. ولي من دو نكته را در نظر نميگيرم. اول اينكه واكنش شما را تصوير و قالب ذهني خاص خود من به شجاعت تعبير كرده است. دوم اينكه فرض كنيم واكنش شما با يك معيار مطلق و مافوق بشري هم واقعاً شجاعت باشد. در اينصورت هم من با كيفيت روحي شما، يعني با كيفيت شجاعتي كه در شما هست آشنا نيستم. واكنش شما از يك مقدار كيفيات و حالات رواني برخاسته است كه من آن حالات را ندارم و آنها را نميشناسم.
پس وقتي من ميگويم ميخواهم شجاعت يا فضيلت بدست آورم درواقع ميخواهم علايم خارجي و قراردادي آنها را بدست آورم نه محتواي آنها را. اگر من محتواي آنها را ميشناختم و حس ميكردم معنايش اين بود كه هماكنون محتواي آنها را داشتم و در اينصورت مسألهي “شدن“ و “بدست آوردن“ منتفي بود.
اصولاً تا وقتي من در ترس هستم، تا وقتي در ناخوشبختي و در بيفضيلتي هستم محال است كه بتوانم تجسمي واقعي از شجاعت و خوشبختي و فضيلت داشته باشم. من در ترس و ناخوشبختي بسر ميبرم. بعد يك تجسمي هم از شجاعت و خوشبختي در ذهنم پيدا ميكنم و آنها را بعنوان صفات ممتاز و ايدهآلي در برنامه ذهني آيندهام قرار ميدهم. غافل از آنكه ترسيم و تجسم من از شجاعت و فضيلت ترسيمي است كه از يك درون پرترس و بيفضيلت ترسيم شده است، بوسيله يك وجود پر از ترس تصور شده است. و يك وجود در ترس هر تصوري از شجاعت داشته باشد آن تصور با شجاعت واقعي فاصله زيادي دارد. تصوري كه من از فضيلت دارم در كادر يك وجود بيفضيلت طرحريزي شده است و بنابراين رنگ و ماهيت همان كادر، يعني بيفضيلتي را دارد. ترسيم من در حقيقت عين همان كادر است، منتها من بر همان كادر نام جديدي به نام “فضيلت“ نهادهام. من از درون پرنفرت خود هر ترسيم و تصوري از عشق داشته باشم، آن عشق نيست. زيرا طراح چنان “عشقي“ وجودي است كه آن وجود فقط نفرت را ميشناسد. يك وجود حقير تنها حقارت را ميشناسد، يك وجود كوچك تنها كوچكي را ميشناسد، نه بزرگي را. اميدوارم كنه حقيقت اين موضوع را درك كنيم تا اينهمه بهدنبال سراب آينده، سراب “شدن“ و “بدست آوردن“ نباشيم. مدام در تلاش رسيدن به سايهاي نباشيم كه آن سايه از ذهن خود ما به بيرون منعكس شده است.
خوب، آيا حرف من به همينجا تمام ميشود؟ آيا من ميگويم انسان بايد در اين بنبست، يعني در حقارت، در ترس، در ناخوشبختي و در بيفضيلتي متحجر بماند و دست و پا بزند، بيآنكه هيچ راه گريزي وجود داشته باشد؟ من اين را نميگويم. ميگويم بجاي فكر كردن به شجاعت، بجاي فكر كردن به فضيلت، عشق، خوشبختي يا هر چيز ديگر، به خود ترس نگاه كن، به بيفضيلتي نگاه كن، به نفرت و ناخوشبختي نگاه كن. زيرا تو اينها را ميشناسي، نه عكس آنها را. اينها در وجود تو است. تو بجاي انديشيدن به پديدهاي كه آنرا نميشناسي، پديدهاي را بررسي كن كه ميشناسي. تو اگر عوامل و ريشههاي ترس را در خودت بررسي كردي و از بين بردي در عين شجاعتي، بيآنكه آنرا جستوجو كرده باشي. تو اگر عوامل بيفضيلتي خود را شناختي و آنرا از بين بردي در عين فضيلتي. اما تا زماني كه يك چشم به اين داري و يك چشم به آن، با خودت در جنگي، در احساس ناكامي و حسرتي، و اين جنگ تمام انرژي ترا ميخورد و مجالت نميدهد تا با فراغت وضع موجود خودت را بررسي كني و بشناسي. چيزي كه من ميگويم دقيقاً اينست:
آنچه تو گنجـش توهـّم ميكنـي زآن توهّـم گـنج را گـم ميكنـي
من نميگويم در تو گنج فضيلت، گنج عشق، گنج شجاعت، گنج خوشبختي وجود ندارد. فقط ميگويم تا زماني كه به يك گنج توهمي ميانديشي از گنج واقعي هم محرومي.
-----
برای تهیهٔ این کتاب با ما تماس بگیرید.
+ در صورتیکه قبلاً این کتاب را مطالعه کردهاید و مایلید نظری دربارهٔ آن بنویسید، در بخش نظرات (در پایین، قسمت "ارسال يک نظر")، میتوانید نظرتان را بنویسید تا بر روی همین صفحه قرار گیرد.
۳ نظر :
شايد بشه گفت ادامهء کتاب تفکر زائد.
این کتاب نکات جالب و آموزندهای برای وانهادن من(خود) را دارا میباشد. لذا بایستی پشتکار به خرج داده تا به کمال مطلوب برسید که البته در ابتدا آسان جلوه میکند ولی در ادامه... که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها.
سلام من تازه ازدنیای هستی آگاه شدم میخوام بیشتربدانم نیازبه راهنمایی دارم ممنون
ارسال یک نظر
» لطفاً نظر خود را به خط فارسی بنویسید.
» اگر مایل به تماس با مدیر سایت یا محمدجعفر مصفا هستید، فقط از طریق صفحهٔ "تماس با ما" و ارسال ایمیل اقدام کنید.