صفحهٔ اول تا بیستوچهارم کتاب "با پیر بلخ"، تأليف محمدجعفر مصفا
+ متن زیر را بصورت فایل pdf نیز میتوانید از اینـجــا دریافت نمایید.
جلسهٔ اول
حيله كرد انسان و حيلهاش دام بود
آنكه جان پنداشت خونآشام بود
در ببست و دشمن اندر خانه بود
حيلهٔ فرعون زين افسانه بود
اينهمه فرياد و هي هاي مولوي بر سر چيست!؟ چه دردي در انسان ديده است كه اينگونه از عمق جانش فرياد برميآورد؟ در كار او چنان جدّيتي ديده ميشود كه گوئي «بيخودانه» دارد در كوچههاي بلخ ميدود و فرياد سر ميدهد كه «اي آدميزادگان، چرا خفتهايد! مگر نميبينيد كه خانه و هستيتان دارد در آتش ميسوزد! مگر نميبينيد كه زندگيتان دارد در رنج و ادبار ميگذرد و تباه ميشود!؟ اين چه خواب سنگيني است كه شما را در خود فرو برده است!؟ مگر فرياد مرا نميشنويد!؟ پس چرا بيدار نميشويد!؟»
مولوي تمام توان خود را به كار گرفته است تا بلكه به طريقي ما را بيدار كند و به حركت وادارد. گاهي فرياد ميزند؛ گاهي التماس ميكند؛ گاهي دعا ميكند؛ گاهي اندرز ميدهد؛ گاهي حتي ناسزا ميگويد تا شايد ما را از اين خواب سنگين، از خواب مرگ بيدار كند و متوجهي وخامت مسألهي خانمانسوز «نفس» گرداند.
او درد انسان را ـ كه دردي است عظيم ـ خيلي خوب تشخيص داده، و از شروع كارش آنرا فرياد ميزند:
بشنو از ني چون حكايت ميكند
و ز جداييها شكايت ميكند
كز نيستان تا مرا ببريدهاند
و ز نفيرم مرد و زن ناليدهاند
ميگويد حال و حديث اين ني جداافتاده از نيستان هستي را بشنو. گوش كن به نواي نئي كه دارد درد هجران و رنج غربت و غريبافتادگي خويش را باز ميگويد:
ني حديث راه پر خون ميكند قصههاي عشق مجنون ميكند
اين ني كه سمبل انسان تنها و جداافتاده از معشوق است، دارد حديث رنج جدائي خود را باز ميگويد. اين مجنون سرگردان دارد رنج هجران و دور افتادن از ليلاي فطرت خويش و از معشوق خويش را باز ميگويد. روزگار شكوهمند وصل را به ياد ميآورد؛ و از نيستاني ياد ميكند كه زماني در آن ريشهاي استوار داشته است؛ و از طريق اين ريشه به كل نيستان متصل بوده؛ و به بزرگي نيستان بوده. و از آنجا كه ريشه در نيستان داشته، زنده و با طراوت بوده. ولي اكنون از نيستان بريده و تبديل به يك ني خشك، تهي، بيجان و بيريشه گشته است. اكنون نه ريشهاي دارد و نه هستي و هويتي اصيل. اكنون آلتي است در دست ديگران و اسباب سرگرمي آنان. اكنون اين ني جدا شده از ريشهي فطرت ريشه در جائي ندارد؛ آواره و سرگردان است؛ بيخانه و بيوطن است.
مولوي همنواي اين ني جدا شده ـ نياي كه ميتواند هر يك از ما باشد ـ ميگويد: اين حصاري كه در آن فرو افتادهاي وطن اصلي تو نيست؛ تو از يك جاي زيبا و شكوهمند به اين گرداب و مرداب زشت و متعفن منتقل گشتهاي. از ريشهي هستي اصيل خويش بريدهاي؛ جوهر فطري خود را از دست دادهاي و اسير يك «هستي» عرضي، خشك، تهي و عاريتي شدهاي ـ «هستي»اي كه بر تو تحميل گشته؛ و بيگانهاي است در تو و ناساز و ناجور با فطرت تو!
زين بدان اندر عذابي اي پسر مرغ روحت بسته با جنسي دگر
همهي تلاش مولوي اين است كه انسان را متوجهي ناجوري، ناسازي و بيگانگي آن «جنس دگر» نمايد ـ جنسي كه با روح و جان آدمي، با فطرت آدمي بيگانه است. ميگويد خود را از اسارت اين جنس ناجور و بيگانه آزاد گردان؛ حاكميت آنرا از وجود خويش برگير؛ به راه او مرو؛ راهي كه او تو را ميبرد راه رنج و اسارت و ادبار است. از راه او برگرد و بار ديگر در نيستان اصالت خويش كه جايي است امن، زيبا و شكوهمند وطن گير!
×
مولوي در سراسر مثنوي دو ترسيم كلي از انسان به دست ميدهد: يكي ترسيم «هستي» زشت، آلوده، تهي، بيريشه و پررنج و ادباري است كه اكنون اسير آن است و در آن دست و پا ميزند. ترسيم ديگر او از چيزي است كه انسان بوده، و ميتوانسته است باشد ـ يك هستي پاك، روشن، شكوهمند و سرشار از عشق، زيبايي و خير و خجستگي ـ هستياي كه از چشمهي زلال فطرت سيرآب ميگشته است!
ميگويد اين «هستي» زشت و پر نفرتِ كنونيِ حاكم بر تو، اصالت تو نيست. اين يك بيماري عَرَضي است؛ اين ظلمي است كه بر تو تحميل گشته. تو در اصل يك حركت مفيد و زيبا داشتهاي ـ حركت در ذات و با ذات خويش. آن حركت و مسير شكوهمند را رها كردهاي و اسير يك خط و حركت مخرّب و تباهكننده گشتهاي:
روح ميبردت سوي چرخ برين
سوي آب و گِل شدي در اسفلين
خويشتن را مسخ كردي زين سفول
زآن وجودي كه بُدآن رشك عقول
پس بـتر زين مسخ كردن چون بود ! ؟
پيش اين مسخ، آن به غايت دون بود !
حركت اصيل انسان حركت در روح، معنويت و فطرت خويش است ـ حركتي است در مسير چرخ برين؛ حركتي است در شكوه، زيبايي و اوج. ولي آن مسير شكوهمند روحي را رها كرده و آمده به سوي «آب و گِل» ـ يا «آبِ گِل» ـ كه نمايندهي كيفيتهاي مادي، غيرروحي، خشك، پست و حقيرانه است. از اوج نزول كرده و به پستي افتاده است!
×
پس ميبينيم كه مسألهي انسان چقدر عميق و ريشهاي است. مسألهي او چيزي نيست كه بتوان آنرا با وصله پينه، رنگآميزي و روتوش حل كرد ـ كاري كه «مدرن»ها ميكنند. با تبليغ دلخوشانهي «خوشبختي در ده دقيقه»، و نظير آن مسألهي انسان حلشدني نيست. چهرهي هستي انسان به كلي دگرگون شده، مسخ شده. اين «هستي» مسخ، كمترين مايه و نشاني از معنويت و فطرت اصيل آدمي در خود ندارد. در اين صورت چرا بايد بكوشيم تا از همين «هستي» مسخ، ناجور و كاملاً بيگانه با فطرت خويش يك شخصيت خوشنما و فريبنده بسازيم!؟
در دهان زنده خاشاك ارجهد آنگه آرامد كه بيرونش نهد!
چنانكه نشان خواهيم داد، خاشاكي كه در دهان روح و جان ما جهيده، نوعي فكر است. و فكر يك پديدهي تصويري، خشك و بيروح است. فكر با جوهر حالات معنوي فطري بيگانه است. «جنس دگر»ي كه به پاي مرغ روح انسان بسته است فكر است!
و محال است كه تا وقتي انسان اين خاشاك و اين «جنس دگر» را از هستي خويش برنداشته است قرار و آرام پيدا كند! تا زماني كه خاشاك فكر در گلوي روح ما است، سراسر زندگيمان در رنج و عذاب خواهد گذشت! با كارهاي وصله پينه، و با رنگآميزي محال است لحظهاي از زندگي انسان در آرامش و شادماني عميق بگذرد! با وجود حاكميت فكر، سراسر زندگي انسان در بيقراري، ملالت و انقباض خواهد گذشت!
×
يكي از جنبههاي مفيد كار مولوي اين است كه در عين آنكه مسألهي انسان را بسيار عميق، ريشهاي و وخامتآميز ترسيم مينمايد، او را در يأس و بنبست رها نميكند. بعد از اينكه به روشني باز مينمايد كه مسألهي انسان يك مسألهي ذاتي و فطري نيست و بر او عارض شده است، براي مسألهي او ـ با وجود ريشههاي عميق آن ـ راه علاج نيز باز مينمايد. ابتدا به عنوان يك اصل كلّي ميگويد:
خوي بد در ذات تو اصلي نبود
كز بد اصلي نيايد جز جحود
آن بد عاريتي باشد كه او
آرد اقرار و شود او توبهجو
همچو آدم ذلتش عارّيه بود
لاجرم اندر زمان توبه نمود
چونكه اصلي بود جرم آن بليس
ره نبودش جانب توبهي نفيس
در اين اشارات چند نكتهي اساسي مضمر است: اول اينكه ميگويد خوي يا هستي فعلي تو زشت و ناپاك است؛ اما اين خوي زشت و ناپاك جزء فطرت و ذات تو نيست؛ بلكه بر تو عارض شده است. نفس اينكه برگشت، توبه و تحول برايت مطرح است، حكايت بر آن دارد كه زشتي خوي و هستي تو عَرَضي است. ذلت و خواري حضرت «آدم» هم ـ كه ما اولاد و نمايندهي او هستيم ـ عاريتّي بود؛ و به همين جهت به موقع توبه نمود. اما گناه و ناپاكي ابليس جزء ذات اوست؛ و بنابراين تعصّب ميورزد؛ در مقابل حقيقت به لجاج و احتجاج برميخيزد؛ نه به توبه و برگشت اميدي دارد و نه بدان ميانديشد.
در جاي ديگر، و در تأييد همين معنا به شكلي سادهتر و واضحتر تكرار ميكند:
چونكه بيرنگي اسير رنگ شد
موسئي با موسئي در جنگ شد
چون به بيرنگي رسي كآن داشتي
موسي و فرعون دارند آشتي
(مولوي «رنگ» را سمبل زشتي، دوروئي، خصومت و ناهنجاري ميگيرد؛ و «بيرنگي» را نشانهي پاكي، صلح، زيبايي و صفاي هستي آدمي ميداند.)
در اين اشاره تصريح ميكند بر اينكه اولاً اصل ذاتي وجود انسان بر بيرنگي و پاكي است؛ و رنگ و آلودگي بعداً بر آن عارض گشته است. ثانياً به علت اسير رنگ و تعصّب شدن است كه حتي دو موسوي، دو مسلم، دو مسيحي با هم به اختلاف و خصومت برميخيزند. ثالثاً در همان اشاره ميگويد انسان ميتواند بار ديگر خود را از اسارت اين رنگ و زشتي و ناپاكي عَرَضي برهاند. وقتي ميگويد «چون به بيرنگي رسي كآن داشتي»، معنايش اين است كه امكان چنين رسيدني هست. ميگويد « چون به بيرنگي رسي…» حال آنكه اگر در امكان برگشت انسان و در توبه و تحول او ترديد داشت كلمهي «اگر» را به كار ميبرد، و ميگفت «گر به بيرنگي رسي…»
باز هم در تأييد اين اصول ميگويد:
قسم ديگر با خران ملحق شدند
خشم محض و شهوت مطلق شدنـد
وصف جبرئيلي در ايشان بود زفت
تنگ شد آن خانه و آن وصف رفت
گروهي از انسانها، به علت جهل و ناداني، خوي خران پيدا كردند؛ و نتيجتاً اسير خشم و شهوت مطلق شدند. (به نظر ميرسد كه مولوي، لااقل در زمينهي اصول، كلمات را با توجه به معناي دقيق و واقعي آنها به كار برده است. مثلاً خشم و شهوت را در مورد انساني كه از فطرت خويش، و از روح و معنا سفول و نزول ميكند، يك امر «مطلق» ميداند!) اما همين انساني كه از مقام خود نزول كرده، و به خران ملحق گشته و اسير خشم و شهوت محض شده است؛ قبلاً و اصالتاً داراي وصف پاك و زيباي «جبرئيلي» بوده است!
×
آنگاه، هم به علت و عامل اين سفول و نزول و اسارت اشاره ميكند و هم راه رهايي از آن را بر انسان باز مينمايد. ميگويد:
كُندهي تن را ز پاي جان بكن
تا كند جولان به گِرد آن چمن
جسم را نبود از آن عزّ بهرهاي
جسم پيش بحر جان، چون قطرهاي
بگذر از انسان و هم از قال و قيل
تا لب درياي جان جبرئيل
قبلاً اين نكته را متذكر بشويم: يكي از كارهاي مفيد در طريق «خودشناسي» عملي و واقعي اين است كه بعد از شنيدن پيامها و اشارات سمبليك و استعاري مولوي ـ يا هر كس ديگر ـ مصداق واقعي و ملموس آن سمبلها را در خويشتن خود بيابيم.
مثلاً منظورش از «كُندهي تن» - كه به پاي جان بسته است ـ چيست؟ «جسم» يا تنِ من انسان به چه نحو كُنده و زنجير روح و جان من است؟ چگونه مزاحم جولان و پرواز آن است!؟
چنانكه در بسياري جاها با وضوح اشاره كرده است ـ و ما در آينده باز خواهيم نمود ـ مولوي «جسم» يا «تن»، يعني عامل مزاحمت و اسارت را نوعي از « انديشه» ميداند. « فكر» و «انديشه» يك فعل و انفعال مادّي است. خاستگاه فكر، مغز است؛ و مغز يك پديدهي مادي است. بنابراين انساني كه از فكر براي خويش يك هستي معنوي و رواني ميسازد، «هستي»اش يك هستي خشك، بيروح و تهي از معنا است. فكر پديدهاي است كه فقط تصويري از واقعيتها را در خود ثبت ميكند. بنابراين يك «هستي فكري» نميتواند واقعيت، جوهر، معنا، عزّت و شكوه حالات فطري و وراي فكر و انديشه را در خود داشته باشد.
پس آن «جنس دِگر»، آن كُندهي مزاحمي كه نميگذارد فطرت آدمي متجلي گردد، و در فضاي باز خودش به پرواز درآيد، فكر است! پديدهاي كه خانهي وجود آدمي را تنگ ميكند، و نتيجتاً « آن وصف جبرئيلي» را زايل ميگرداند فكر است. پديدهاي كه انسان را از حركت در مسير روح بازميدارد و موجب سفول و نزول او ميگردد فكر است. فكر است كه هستي انسان را اسير خشم و شهوت محض مينمايد.
اما ببينيم فكر چگونه و چرا خود را بر فطرت و معنويت ذاتي انسان تحميل ميكند؛ چگونه به صورت كندهاي سنگين بر آن بسته ميشود و مانع پرواز و جولان آن در آسمان باز و بيحد و مرز خودش ميگردد!؟ به وضوح ميتوان ديد كه زندان انسان و عامل اسارت او فكر است. ولي اين اسارت فكري چگونه پيش ميآيد؟ به عبارت ديگر چه جرياني سبب ميشود كه فكر در امر معنويت دخالت ميكند ـ و نتيجتاً خودش بصورت حصار و زندان آدمي درميآيد!؟
مولوي نوعي «خواستن»، «طلب» و جستوجو را عامل اين حركت ناروا، و نتيجتاً انتقال انسان از يك هستي و دنياي وسيع معنوي به يك زندگي محدود، بيروح و خشك مادّي ميداند. و چنانكه باز خواهيم نمود، جامعه است كه آنگونه «خواستن» و جستوجوي مخرب و تباهكننده را به فرد تحميل ميكند!
طفل تا گيرا و تا پويا نبود
مركبش جز گردن بابا نبود
چون فضولي كرد و دست و پا نمود
در عنا افتاد و در كور و كبود
جانهاي خلق پيش از دست و پا
ميپريدند از وفا سوي صفا
چون به امر «اهبطوا»بندي شدند
حبس خشم و حرص و خرسندي شدنـد
كودك كه نمايندهي يك انسان سالم و هنوز به اسارت درنيامده است، كه نمايندهي فطرت و اصالت انسان است، در يك فراغت و آسايش روحي طبيعي و خودبخودي به سر ميبرد. ولي به محض اينكه اسير «خواستن» ميگردد و چنگ مياندازد براي گرفتن، در رنج و گره و چون و چرا ميافتد! «فضولي» يعني يك حركت مخرّب و ناصواب؛ يعني كاري كه انسان نبايد بكند ولي ميكند. دسـت و پا كردن، خواستن، طلب و جستوجو، يك حركت ناروا است؛ آغاز رنج و اسارت و سفول و پستي انسان است!
جانهاي خلق پيش از دست و پا
ميپريدند از وفا سوي صفا
روح و جان آدمي تا قبل از چنگ انداختن به زندگي و تا قبل از «خواستن»، آزاد است، باز و بيگره است؛ در «وفا» است. يعني در كيفيت و حالتي است كه انسان هنوز با يك حركت ناروا به ذات و فطرت خويش خيانت و جفا نكرده است؛ هنوز خودش را اسير «چون و چرا» و كور و كبود زندگي نكرده است، و بنابراين رابطهاش با خودش و با زندگي يك رابطهي ناهنجار، ناجور و جفاگونه نگشته است.
و چنانكه نشان خواهيم داد، «خواستن» و جستوجويي كه انسان اسير آن ميشود كيفيتي دارد كه لاجرم او را اسير «حرص» و «خشم» و «خرسندي» نيز ميگرداند. و اين سه عامل يا سه كيفيت بنيان هستي آدمي و نظم و آهنگ طبيعي و فطري آن را بكلي درهم ميريزند؛ آنرا پرگره، ناهنجار و ناموزون ميكنند.
به وضوح ميتوان ديد كه فرد به ميزاني كه روابط اجتماعي بيشتري پيدا ميكند، جامعه بيشتر مسألهي «خواستن» و آزمندي را بر او تحميل مينمايد. و به ميزاني كه انسان اسير «خواستن» ميگردد، از فطرت و حالات ذاتي و اصيل خويش دورتر و دورتر ميافتد.
تو جوان بودي و قانعتر بُدي
زر طلب گشتي، خود اول زر بُدي
رز بُدي پر ميوه، چون كاسد شدي!؟
وقت ميوه پختنت فاسد شدي!
ميوهات بايد كه شيرينتر شود
وقت ميوه پختنت فاسد شدي!
تو انسان در ذات و فطرت خويش همهي گوهرها را نهفته داري. ولي همين كه اسير زرها و گوهرهاي فريبندهي بروني ميشوي و آنها را طلب و جستوجو ميكني، گوهر درونـي خود را ميبازي؛ آنرا به فساد و كساد ميكشاني!. هستيات درخت پر ميوهاي است كه هر روز بايد شادابتر و بارورتر بشود؛ ميوهي درخت تو بايد رو به كمال و پختگي و شيريني برود. ولي «خواستنِ» برونيها، تو را به قهقرا برده است؛ ميوهي وجودت را در غورگي نگه داشته است!
(سواي حرفهاي سمبليك مولوي، شما خوب به جريان بزرگ شدن بچهي آدميزاد توجه كنيد و ببينيد چگونه هر روز كه بزرگتر ميشود به جاي اينكه شكفتهتر و شادمانتر گردد رو به پژمردگي، ملالت، خشكي و خشونت ميرود. هر روز انبساط، شادي طبيعي و سلامت روحي او افت ميكند و وجودش به تلخي و كساد معنوي ميگرايد. «خواستن» و جستوجوي برونيها ـ كه وسيلهي آن فكر خشك و تهي از معنا است ـ هستي عميق، منبسط، باز، شاداب و زيباي انسان را تباه ميكند؛ آنرا به فساد ميكشاند؛ چشمهي زايندهي روح و معنويت اصيل او را خشك ميكند!)
×
مولوي بعد از مقدماتي كه در آنها اشاره به جدائي انسان از نيستان فطرت خويش مينمايد، اولين داستان مثنوي را با عنوان «عاشق شدن پادشاه بر كنيزك» آغاز ميكند. و در همين داستان چگونگي و علت اسارت انسان را به ترسيم ميكشد. قبل از شروع داستان ميگويد:
بشنويد اي دوستان اين داستان خود حقيقت نقد حال ماست آن
اي انسان، اي دوستان، من پيام خود را به صورت داستان (داستان يعني سمبل و استعاره) براي شما باز ميگويم؛ ولي توجه داشته باشيد، هشيار باشيد كه دارم شرح حال و وضعيت خود شما را نقل ميكنم؛ پس آنرا آنگونه بشنويد كه گويي حديث هستي خويش را ميشنويد!
نقد حال خويش را گر پي بريم هم ز دنيا هم ز عُقبي برخوريم
اگر وضعيت هستي خويش را به گونهاي كه هست بشناسيم، هم از نعمت سلامت عقل برخوردار خواهيم شد و هم از سلامت روحي و معنوي؛ هم از دنياي مادّي برخواهيم گرفت و هم از نعمت دنياي غير مادّي! پس بشنويد حديثي را ـ كه حديث خود شما است.
×
بود شاهي در زماني پيش از اين ملك دنيا بودش و هم ملك دين
مولوي در جاهاي متعدد مثنوي، سلطان، پادشاه، و شاهزاده را سمبل شكوه، قدرت، پاكي، آزادگي و بزرگي ميگيرد؛ سمبل انساني ميگيرد كه هنوز از نيستان فطرت خويش جدا نگشته و به صورت يك ني تهي، خشك، تنها، غريب و جدا شده از وحدت درنيامده است.
اتفاقاً شاه روزي شد سوار
با خواص خويش از بهر شكـار
يك كنيزك ديد شه بر شاهراه
شد غلام آن كنيزك جان شاه
همانطور كه گفتيم، مولوي كلمات را با توجه به معناي واقعي آنها، و از روي دقت به كار ميبرد. كلمهي «اتفاقاً» معنايي دارد كه در آن يك نظريهي فلسفي و عرفاني مّضمر است. بعضي بر اين عقيده و نظراند كه اسارت انسان و بدبختي او سرنوشت محتوم و از قبل تعيين شدهي او است. ولي مولوي با كلمهي «اتفاقاً» ميخواهد رنج و اسارت و بدبختي انسان را يك امر عَرَضي و اتفاقي معرفي كند.
نميدانم در عبارت « با خواص خويش»، مولوي نظر بــه معناي ظاهري و عرفي آن دارد، يا ميخواهد بگويد شاه با پيش زمينهها و خصوصيات ذهني و رواني خويش، از قبيل ولع و آزمندي، عازم شكارگاه زندگي شـد ـ پيش زمينهها يا خصوصياتي كه شاه را مستعد و آمادهي ورود به شكارگاه، و نتيجتاً اسارت نموده است.
بهرحال، شاه به سوي «شكار» ميرود. كلمهي «صيد» يا «شكار» را مولوي زياد به كار ميبرد. و بـه احتمال زياد منظورش از آن، كيفيت آزمندي، «خواستن»، و جستوجوگري انسان نوعي است. شاه در صحنهي شكار يا صحنهي زندگي ـ كه پر از انواع طعمههاي فريبنده است، كه پر از دام و فريب است ـ به «كنيزكي» برميخورد و عاشق او ميگردد. (به نظرم منظورش از «شاهراه»، مجموعهي زندگي است ــ كه يك شكارگاه وسيع است.)
(اين نكته را هم در مورد سمبلها و استعارات مثنوي توضيح بدهيم: در بسياري از داستانها، افراد و اشياء، يا به قول امروزيها پرسناژهاي متعددي را به كار ميگيرد. ولي به نظـر ميرسد كه لااقل در بسياري از آنها نظر به كيفيتها و خصوصيات متفاوت ـ و اغلب متضاد ـ ذهني و رواني تنها يك فرد دارد. مثلاً در داستان «زن و مرد عرب» ـ كه تفصيل آن بعداً خواهد آمد ـ ميگويد « اين زن و مردي كه نفس است و خرد». يعني «مرد» نمايندهي «خرد» يك انسان است و « زن» نمايندهي «نفس» يا بيخردي همان انسان. يا باز در همان داستان ميگويد: « هم عرب ما، هم سبو ما، هم ملك». يعني اين هر سه خود ما هستيم؛ من و تو هستيم.)
«شاه» سمبل اصالت انسان است؛ سمبل خرد و عقل مفيد است؛ و «كنيزك» سمبل «نفس» و كيفيتهاي آزمندانه و پست و حقيرانهي او. هنگامي كه جنبهي آزمندانه و پستيطلب غلبه ميكند، انسان در طريق ارضاء آن، خرد، آزادگي، شكوه و بزرگي خود را ميبازد و اسير كنيزكي حقير و بيارزش ميگردد كه خودش يك اسير است. «شد غلام آن كنيزك جان شاه». جان يعني فطرت و اصالت آدمي.
بهر صيدي ميشد او بر كوه و دشت ناگهان در دام عشق او صيد گشت
كيفيتهاي «نفسآلود» و آزمندانهي وجود آدمي هميشه طالب زيباييهاي فريبنده و ظاهري چيزهاي زندگي است. و اين فريفتگي، و در حقيقت اسارت را خود شخص به حساب «عشق» ميگذارد. ولي در متن همين داستان است كه مولوي هشدار ميدهد:
عشقهايي كز پي رنگي بود عشق نبود، عاقبت ننگي بود
تمام زندگي ما در شيفتگي و عشق به صورتها و ظواهر ميگذرد ـ و زشت و ننگآلود ميگذرد! شاه هم چون فريفتهي زيبايي ظاهري يك كنيزك پست و حقير گشته، اسير ننگ و اسارت شده است. براي ارضاء هوس آزمندانهي خود به سوي صيد ميرود، ولي در حقيقت خودش اسير ميشود ـ اسير پستي و كوچكي!
چون خريد او را و برخوردار شد آن كنيزك از قضا بيمار شد
بعد از برخوردار شدن از كنيزك، شاه درمييابد كه در حقيقت يك پديدهي بيمار وبال جانش شده است. و اين از خواص همهي چيزهايي است كه به وسيلهي «نفس» طلب و حاصل ميشود. تمتع و لذت چيزهايي كه «نفس» فريفتهي آنها ميگردد و آنها را در بيرون جستوجو ميكند موقتي و ناپايدار است. بعد از تجربهي يك لذت سطحي و موقتي، به صورت وبال و آفت درميآيند ـ «اين برونيها همه آفات تو است»؛ و هميشه از بُعدي و به علتي بيمارگونهاند؛ عيب و نقصي در آنها هست. هرگز موجب رضايت عميق و يكدلهي انسان نيستند. اشارهي زير در متن همين داستان و در رابطه با همين موضوع است:
آن يكي خر داشت پالانش نبود يافت پالان، گرگ خر را در ربود
اين اشارهاي است كلي به ناكافي بودن، بيثمر بودن و لنگي و نقص داشتن چيزهايي كه به وسيلهي «نفس» طلب و حاصل ميشود.
به هر حال شاه اسير آزمندي و شهوت نهفته در «خود» يا «نفس» گشته است. و اكنون ميبيند آنچه در تصور “نفس“ جذاب و ايدهآل مينموده ـ يعني كنيزك ـ يك بيماري است؛ يك ناكامي و سرخوردگي است.
(با توجه به آنچه گفتيم، اين خود شاه است كه اسير پستي و اسير بيمارياي شده است كه كنيزك سمبل آن است. به عبارت ديگر، «عقل مفيد» او اسير عقل جزيي و مخرّب او گشته است)
براي درمان اين بيماري، تمام طبيبان را فراميخواند...
-----
+ در صورتیکه قبلاً این کتاب را مطالعه کردهاید و مایلید نظری دربارهٔ آن بنویسید، در بخش نظرات (در پایین، قسمت "ارسال يک نظر")، میتوانید نظرتان را بنویسید تا بر روی همین صفحه قرار گیرد.
۱۰ نظر :
به سفارش یکی از دوستان (ایشان میگفتند که تاکنون حدود هفت بار این کتاب را خواندهاند وهر بار نیز برایشان تازگی دارد) به خواندن این کتاب راغب شدم. دوست خوبم نیز این کتاب را در اختیارم گذاشت و من آنرا مطالعه کردم. حدود۱۳۰صفحه از آنرا که خواندم تحول شگرفی در باورها و دیدگاههای من نسبت به تمام آنچه تاکنون میاندیشیدم ایجاد شد و به چندین سئوال بغرنج که سالها برایم مساله بود پاسخ نسبتا قانع کنندهای داد. شاید هم زمینهای شد تا من به جواب برسم. در هر صورت مفید واقع شد و این جای بسي خشنودیست. آرزوی توفیق روزافزون برای جمیع کسانی که مسبب این امر خیر بودهاند از جمله آقای مصفا.
جان فشان ای آفتاب معنوی
مر جهان کهنه را بنما نوی
به جرأت میگويم اين کتاب به مفيدترين شکلی سخن مولوی را کاربردی و قابل فهم بيان نموده. اين حقير مدتهاست که شرحهای مختلف مثنوی معنوی را مطالعه کردهام و هيچکدام را چنانکه اين کتاب لب و جان حرف مولانا را بيان کرده، مفيد و تا اين حد ملموس نيافتهام. سفارش اکيد میکنم مطالعه بفرمائيد.
خوشبختانه من اين کتاب را از خانه فرهنگ ايران در دهلی جديد بدست آوردم و اعتراف میکنم کتاب خیلی عالی است برای شناخت کثافت روح و قلب و اما سوالی هم داشتم اینکه مولانا برای جهان امروز و چگونگی نجات از جامعهء آلوده امروز چه گفته و یا ما چه بکنیم؟
مصفا در این کتاب از مفیدترین و کاربردی ترین بعد مثنوی، که همان روان و درون انسان است، جهت بیان مسالهء انسان به زیبایی بهره برده است. جدیت بزرگترین کمبود ماست.
اين کتاب دقيقترين تجزيه و تحليل مثنوی معنوی است.
همراه با خواندن این کتاب و گوش دادن به فایلهای صوتی جلسات شرح مثنوی آنلاین نگاهم به مولوی و سخن او کاملاً دگرگون گشت و دیدی جامع به مثنوی معنوی پیدا کردم.
بنظر میرسد مولانا در مواردی دچار تناقض میشود و من به اختصار بیان میکنم.
برابر تحلیل استاد مصفا, مولانا فکر و اندیشه را مخرب میداند که انسان را به خواستن وادار میکند و نهایتا به قهقرا میکشاند. و باز معتقد است باید کنده جسم را کند تا روح و جان از زندان رها شود و همه اینها را زیر سر فکر و اندیشه میداند چون فکر و اندیشه پایگاه مادی دارد که همانا مغز انسان است .
بعد هم اینرا عارضی میداند و منبع و ماخذ ترکیب روح و جسم و جان را نشان نمیدهد.
با توجه به عمر این انسان بر روی زمین و فریاد های مولانا که میگوید کنده جان را بکن و نمیکند و هیچ نشانی هم از این دیده نشده که انسان از علاقه خود به زندگانی دست بکشد که مولانا آنرا زندان روح و عامل بدبختی انسان میداند چه راه دیگری برای انسان وجود دارد غیر از خود کشی؟
اگر پدیده ای مانند فکر که پایگاه مادی (مغز انسان) دارد بد است و مخرب است, چرا نی در نیستان که هنوز از اصل خوش جدا نشده و بر ریشه خودش هم که مادی است استوار است خوب است؟ در ناله های نی جدا شده از نیستان میخوانیم و استاد مصفا هم تحلیل فرموده اند که ناله های نی بخاطر جدا شدن از اصل است و خود اصل ریشه مادی دارد. و آیا این ناله های نی از خود اوست یا از کسی است که در آن میدمد که باز ریشه مادی دارد.
در ابتدای سخن وفتی بشنو از نی را حکایت میکند جدا شدن نی از نیستان را جدا شدن از اصل میداند
در جایی می گوید “
مولوي در جاهاي متعدد مثنوي، سلطان، پادشاه، و شاهزاده را سمبل شكوه، قدرت، پاكي، آزادگي و بزرگي ميگيرد؛ سمبل انساني ميگيرد كه هنوز از نيستان فطرت خويش جدا نگشته و به صورت يك ني تهي، خشك، تنها، غريب و جدا شده از وحدت درنيامده است.“
وکمی پایینتر می گوید: “ شاه با پیش زمینه ها و خصوصیت های ذهنی و روانی خویش از قبیل ولع و آزمندی عزام شکارگاه زندگی شد ۰ پیش زمینه ها ویا خصوصیاتی که شاه را مستعد و آماده ورود به شکارگاه و نتیجتا اسارت نموده است.
چگونه می توانید این را توضیح دهید شاه که سمبل انسانی است که هنوز از نیستان فطرت خویش جدا نگشته دارای پیش زمینه ها و خصوصیات ذهنی و روانی از قبیل ولع و آزمندی می باشد۰
در جایی می گوید “
مولوي در جاهاي متعدد مثنوي، سلطان، پادشاه، و شاهزاده را سمبل شكوه، قدرت، پاكي، آزادگي و بزرگي ميگيرد؛ سمبل انساني ميگيرد كه هنوز از نيستان فطرت خويش جدا نگشته و به صورت يك ني تهي، خشك، تنها، غريب و جدا شده از وحدت درنيامده است.“
وکمی پایینتر می گوید: “ شاه با پیش زمینه ها و خصوصیت های ذهنی و روانی خویش از قبیل ولع و آزمندی عزام شکارگاه زندگی شد ۰ پیش زمینه ها ویا خصوصیاتی که شاه را مستعد و آماده ورود به شکارگاه و نتیجتا اسارت نموده است.
چگونه می توانید این را توضیح دهید شاه که سمبل انسانی است که هنوز از نیستان فطرت خویش جدا نگشته دارای پیش زمینه ها و خصوصیات ذهنی و روانی از قبیل ولع و آزمندی می باشد۰
آقا یا خانم نیکو،
پاسخ شما این است:
اگر با نحوه سخن گفتن مولوی(و یا اقای مصفا) آشنا باشید، متوجه می شوید که سمبل ها در طول داستان ها کیفیات متفاوتی به خودشان می گیرند.مثلا مشخصا در موردی که شما ذکر کرده اید، پادشاه - همانطور که اقای مصفا نوشته است - سمبل انسانی است «هنوز از فطرت خویش جدا نگشته». متوجه هستید؟ «هنوز»!
یعنی انسان در مقطعی از زندگی اش هنوز در اصالت و شکوه و زیبایی است.اما رفته رفته - به سبب اثر جامعه و مجموعه عواملی که در کتابهای ایشان بخوبی توضیح داده شده است - اسیر خصوصیات ذهنی مانند ولع و آزمندی می گردد.
امیدوارم روشن شده باشد.
خدانگهدار
ارسال یک نظر
» لطفاً نظر خود را به خط فارسی بنویسید.
» اگر مایل به تماس با مدیر سایت یا محمدجعفر مصفا هستید، فقط از طریق صفحهٔ "تماس با ما" و ارسال ایمیل اقدام کنید.