ده كليد رهايی برگرفته از كتاب "با پير بلخ"
محمدجعفر مصفا
» متن این مقاله ذیلاً آمده است. علاوه بر آن، میتوانید فایل pdf این مقاله را از ایـنـجـا دریافت کرده و بدون اتصال به اینترنت از روی کامپیوتر خود مطالعه نمایید.
» این مقاله در رادیو مولانا بصورت صوتی نیز در دو برنامه منتشر شده است. میتوانید با مراجعه به برنامه هشتم و برنامه پنجاه و یکم رادیو مولانا فایلهای صوتی مقاله را گوش کرده یا دانلود و بر روی دستگاه پخش MP3 خود، گوش کنید.
متن مقاله:
مقدمه
همانطور كه در مقدمهٔ با پیر بلخ توضیح دادهایم، اولین و اساسیترین قدم در طریق شناخت زندان “خود“ و رهایی از آن این است كه به خودمان برگردیم و مسئله را به اعتبار اینكه هماكنون در خود ما ـ یعنی در من و تو ـ وجود دارد نگاه كنیم؛ نه در یك انسان كلی. “پدرم روضه رضوان به دو گندم بفروخت“ و نتیجتاً از بهشت واقعی و بهشت معنوی رانده شد؛ دور افتاد. بسیار خوب؛ این مسئلهٔ او بود. ولی مسئلهٔ من انسان حی و حاضر چیست؟
قدم اساسی دیگر، شناخت ماهیت مسئله است. باید ببینیم زندانی كه انسان اسیر و در بند آن است چیست و چه ماهیتی دارد. تا زمانی كه نمیدانیم زندان چیست، چرا و چگونه تشكیل شده است و چه ماهیتی دارد، نمیتوانیم هیچ كلیدی را در كار گشودن آن نماییم.
همانطور كه در مقدمهٔ با پیر بلخ توضیح دادهایم، اولین و اساسیترین قدم در طریق شناخت زندان “خود“ و رهایی از آن این است كه به خودمان برگردیم و مسئله را به اعتبار اینكه هماكنون در خود ما ـ یعنی در من و تو ـ وجود دارد نگاه كنیم؛ نه در یك انسان كلی. “پدرم روضه رضوان به دو گندم بفروخت“ و نتیجتاً از بهشت واقعی و بهشت معنوی رانده شد؛ دور افتاد. بسیار خوب؛ این مسئلهٔ او بود. ولی مسئلهٔ من انسان حی و حاضر چیست؟
قدم اساسی دیگر، شناخت ماهیت مسئله است. باید ببینیم زندانی كه انسان اسیر و در بند آن است چیست و چه ماهیتی دارد. تا زمانی كه نمیدانیم زندان چیست، چرا و چگونه تشكیل شده است و چه ماهیتی دارد، نمیتوانیم هیچ كلیدی را در كار گشودن آن نماییم.
-------
مولوی بارها و به شكلهای مختلف هشدار میدهد كه زندان انسان، و علت اسارت او و علت همهٔ رنجهای او نوعی اندیشه است.
جمله خلقان سُخرهٔ اندیشهاند
زین سبب خسته دل و غمپیشهاند
“سُخرهٔ اندیشهاند“ یعنی محكوم و اسیر اندیشههای خویشتناند. و به علت این سخرگی و محكومیت است كه اسیر رنج، ملالت، پریشانی و خستهدلیاند. و این پریشانی و خستهدلی چنان زندگی و هستی آنها را در خود گرفته است كه گویی پیشه و زندگی همیشگی آنان را تشكیل میدهد!
بعد دربارهٔ یك انسان رها از اسارت زندان اندیشه ـ كه خود او یا هر عارف رها از اندیشه میتواند مصداق آن باشد ـ میگوید:
من چو مرغ اوجم، اندیشه مگس
كی رسد بر من مگس را دسترس!؟
با توجه به اینكه اندیشه در راه بردن ارگانیسم و ایجاد رابطه بین آن و دنیای واقعیات نقشی مفید و اساسی دارد، این سئوال مطرح میشود كه منظور او از اندیشهای كه علت اسارت و سخرگی انسان میگردد چه نوع اندیشهای است؛ و نیز چرا وقتی انسان فارغ از مگسهای حقیر، كوچك و محدود اندیشه است هستیاش “همچو مرغ اوج“ با عظمت و والا است؟
یا وقتی میگوید “احتما كن، احتما ز اندیشهها“، نظر به چه نوع اندیشهای دارد؟ از كدام اندیشه باید احتما و پرهیز كرد؟
برای تبیین این دو نوع اندیشه یعنی اندیشه مفید و راهبر، و اندیشهای كه حقیر و مزاحم و مگسگونه است و علت سخرگی انسان میشود، یك معیار دقیق و اساسی بدست میدهد:
حاكم اندیشهام، محكوم نی
چونكه بنّا حاكم آمد بر بنی
(بنی یعنی بنا، ساختمان.)
میگوید مسئله انسان نفس اندیشه نیست. موضوع اینست كه آیا تو حاكم بر اندیشهای یا اندیشه حاكم بر توست؟ تو اندیشهها را بنا میكنی و میسازی، یا اندیشهها تو را میسازند؟
پس ببینیم در چه صورت اندیشهها حاكم بر تو هستند، و در چه صورت تو حاكم بر اندیشهای. هنگامی كه ذهن فقط به عنوان ابزار ارتباط با دنیای واقعیات، و به عنوان وسیله حصول دانشهای ضروری و مورد نیاز ارگانیسم، و به عنوان ابزار یادگیری عمل میكند، شخص در رابطه با اندیشههایش یك كیفیت آزاد، طبیعی و هنجار دارد. در این موارد ذهن به این جهت و به این معنا آزاد است كه عوامل برونی حركات آنرا تعیین نمیكنند؛ بلكه آن حركات را نیازها، ضروریات و مقتضیات خود ارگانیسم تعیین میكنند. علاوه بر این، هنگامی كه ذهن در ارتباط با واقعیات و دانشهای واقعی است، مختارست كه مثلاً به برق، اتم یا هر علم و واقعیت دیگر بیندیشد یا نیندیشد. این آزادی و اختیار به معنای حاكم بودن ذهن بر اندیشههای خودش است.
و زمانی ذهن اختیار اندیشههای خود را از دست میدهد و محكوم و اسیر آن میگردد كه اولاً اندیشهها به وسیله عوامل برونی بر ذهن تحمیل میشوند؛ ثانیاً موضوع این اندیشههای تحمیلی دانشهای واقعی یا نیازهای واقعی نیست، بلكه از ذهن طلب “هستی روانی“ و “هویت روانی“ دارند. این طلب “هستی“ و هویت روانی است كه اولاً كیفیت محكومیت به ذهن میدهند؛ ثانیاً در این حركات محكومانه و اسارتآمیز، كیفیت ناجوری و مسخ شدن پیدا میكند. ذهن به این جهت مسخ میشود كه میخواهد با ابزار دانش و دانستن، “هستی روانی“ بسازد. حال آنكه ذهن با جوهر صفات و كیفیتهای روانی بیگانه است. ذهن حتی از دانشهای واقعی ـ كه نقش ذاتی آن است ـ فقط میتواند تصویری در خود ثبت نماید ـ چه رسد به یك “هستی روانی“!
محكومیت ذهن و اندیشههای آن به خاطر “هستی“ است بر آن. ذهن خودش را به جامعه بدهكار “هستی“، “هویت“ و “شخصیت“ فرض میكند. و این “هستی“ و “هویت“ را فكر باید بسازد ـ و درواقع در تصور ببافد. و در جریان تأدیه این بدهكاری است كه ذهن كیفیت اسارت و محكومیت پیدا میكند.
حال ببینیم مولوی برای رهایی انسان از این محكومیت رنجبار چه راهها و كلیدهایی را عرضه میكند. ولی قبل از توضیح كلیدها لازم است صورت مسئله و ماهیت آنرا بیشتر به دقت و صراحت نزدیك گردانیم.
اگر چه عوامل محیط، یعنی جامعه، القائات خود را به عنوان “هستی روانی“ فرد به او تحمیل میكند؛ ولی این به آن معنای نیست كه واقعاً پدیدهای به نام “هستی“، “هویت“، “من“ یا “خود“ در ذهن فرد تشكیل شده است. تحمیلات و القائات عوامل محیط فقط یك مقدار كیفیتهای مخرب و غلط را به ذهن فرد تحمیل میكند.
و هدف عرفان مولوی و كلیدهایی كه بر انسان عرضه میكند، تضعیف و زوال آن كیفیتها است ـ نه زوال پدیدهای به نام “خود“، “هستی“ و “هویت“. زیرا چنین پدیدهای وجود واقعی ندارد. آنچه واقعیت دارد كیفیتهای غلط حاكم بر حركات ذهن است.
به این نكته نیز باید توجه داشته باشیم كه تمام مثنوی كلیدست. كیفیتهای غلط حاكم بر ذهن، آنرا در تیرگی، توهم و جهل شدیدی فرو برده است. و آنچه میتواند حركات توهمآلود را از ذهن باز ستاند آگاهی است. و مثنوی مشحون از اشارات آگاهكننده است. مثلاً وقتی میگوید: “ای برادر تو همه اندیشهای“، دارد یك آگاهی اساسی و كلیدی را به من میدهد. من تا به حال ـ به علت حاكمیت توهم بر ذهنم ـ آگاه نبودهام كه فرضاً “حقارت“ چیزی نیست جز اندیشهای كه ذهن خودم هماكنون دارد آنرا میاندیشد. نتیجتاً به خاطر حقیر بودن خود احساس افسردگی، ملالت و رنج میكردهام؛ احساس حسرت میكردهام؛ مدام خود را ملامت و بازخواست میكردهام. حال اگر عمیقاً درك كنم كه حقارتی در كار نیست، و خالق آن اندیشهٔ خودم بوده است، كلاف و شبكهٔ وسیعی كه از رنج، تضاد، اضطراب، سرگردانی، ملالت، و صدها مسئله دیگر در ذهن بافته شده است از آن فرو تكانده شده است.
¯
و زمانی این آگاهی (این آگاهی كه همهٔ رنجها و مسائل من حاصل اندیشههای خود است) عمق بیشتری پیدا میكند كه به این اشاره او نیز توجه كنم كه میگوید:
در زمین مردمان خانه مكن
كار خود كن، كار بیگانه مكن
كیست بیگانه؟ تن خاكی تو
كز برای اوست غمناكی تو
(بارها ـ در با پیر بلخ ـ توضیح دادهایم كه بدون تردید منظور مولوی از اصطلاح “تن خاكی“، این جسم و تن فیزیكی نیست. غمناكی انسان به خاطر جسم و تن نیست. وقتی میگوید: “بر این نفس بمیرید“، منظورش این نیست كه جسم خود را بكُشید. آنچه تشكیل (تصوری) “نفس“ را میدهد، اندیشههای توهمی است. وقتی میگوید:
كنگره ویران كنید از منجنیق
تا رود فرق از میان این فریق
نظر به ویران كردن اندیشه دارد. زیرا عامل تفرق و تعین انسانها اندیشه است. آنچه وحدت را از درون ـ و نتیجتاً از برون ـ مختل میكند، اندیشه است.)
میگوید: توجه كن؛ آگاه باش به اینكه اندیشههایی كه تو از آنها ساختمان و بنایی به نام “من“ و “هویت من“ ساختهای مال خودت نیست. این اندیشهها بیگانهای هستند كه بر تو تحمیل شدهاند. جامعه زمین ذهن تو را به اختیار خودش درآورده؛ و تو را مجبور كرده كه در این زمین بنایی به نام “هستی“ و “هویت“ بسازی. درست است كه زمین در اصل مال تو بوده است و هست، جامعه آنرا به تصرف غاصبانهٔ خودش درآورده؛ و تو را واداشته تا در آن خانه غصبی، كه حالا دیگر مال تو نیست؛ بنایی به نام “هستی“ بسازی. و این “هستی“ نیز مال تو نیست؛ مال جامعه است. ذهن تو و اندیشههای آن به صورت مباشر حمل علائم و ارزشهای جامعه درآمده است ـ تحت عنوان “هستی“ تو.
این یعنی كار بیگانه كردن. انرژی و كار مال تو است؛ ولی در خدمت بنایی بیگانه. زمانی تو میتوانی “كار خود كنی“ كه ذهن و اندیشهات برای اداره و راه بردن ارگانیسم عمل كند. اگر جز این باشد،حاصل آن رنج و تباهی خواهد بود؛ اسارت و محكومیت خواهد بود. (چون مسئله “بیگانگی“ و شناخت ابعاد وسیع آن اهمیت كلیدی دارد بعداً با توضیح بیشتری به آن خواهیم پرداخت.)
موضوع دیگری كه توجه به آن اهمیت كلیدی دارد اینست كه اندیشههای تشكیلدهنده “هستی“ و “هویت فكری“، اندیشه به معنای واقعی نیستند؛ بلكه وهم و خیالاند. اندیشه را ما عبارت از حركت ذهنیای میدانیم كه برای آن موضوع و مابازایی وجود دارد. ولی در رابطه با “هویت فكری“ چنین موضوع و مابازاء و واقعیتی جز همان اندیشهای كه “حقارت“ را اندیشیده است دارد؟ ذهن من به مثلاً درخت میاندیشد. اگر اندیشه من نباشد، واقعیت درخت باز هم موجود است. ولی اگر ذهن من “حقارت“ را نیندیشد آیا “حقارت“ هم مثل درخت موجود است؟
در این اشاره كه مولوی میفرماید:
هر خیالی را خیالی میخورد
فكر، آن فكر دگر را میچرد
نظر به چنین معنایی دارد.
یا وقتی میفرماید:
لاشیئی بر لاشیئی عاشق شده است
هیچ نی مر هیچ نی را ره زده است
منظورش از “لاشیئی“ خیال و توهم است. توهم لاشیئی است؛ “هیچ“ است. و این لاشیئیها هستند كه مدام در كار فریب یكدیگرند. من از موضع فرضاً “حقارت“ به “تشخّص“ میاندیشم و عاشق و شیفته آنم. ولی هم “حقارت“ یك توهم است و هم “تشخّص“. و این دو اندیشه توهمی و خیالی مدام یكدیگر را تغذیه میكنند؛ یكدیگر را میچرند! فكرهایی كه ذهن محكوم به اندیشیدن آنها است زندان آدمی را تشكیل میدهد. و این زندان در حقیقت یك زندان توهمی است. گیجی، سرگردانی، جهل، تیرگی و ظلمت انسان حاصل حاكمیت این اندیشههای توهمی است. در اینكه میفرماید: “رفت فكر و روشنایی یافتند“، به روشنی نشان میدهد كه فكر عامل و علت تیرگی است ـ كما اینكه وقتی فكر رفت، روشنایی آمد. (و بدیهی است كه منظورش فكرهای تعبیر و توهمی است، نه اندیشههای علمی و واقعی).
اینها هم كلید شناخت صورت وضعیت و صورت مسئله است؛ و هم كلید مقدماتی برای استفاده از دیگر كلیدهایی كه به منظور رهایی از زندان توهمات عرضه میكند.
و اما ببینیم چه كلیدهای اساسی را برای گشودن زندان توهمات عرضه میكند. یكی از كلیدهای اساسی، درك هر چه عمیقتر و وسیعتر وخامتها، رنجها، سرگردانیها، اضطرابها و ادبارهای ناشی از این بازی و فریب ذهنی است.
مولوی یكی از شرایط رهایی را “استیصال“ میداند. و انسان زمانی در حالت و تجربه استیصال قرار میگیرد كه كارد نفس پلید را در استخوان جان خویش لمس كند. درك عمیق رنجهای ناشی از بازی ذهنی “نفس“ است كه میتواند همیّت و جدیّت برخاستن و خارج شدن از حصار “خود“ را در ما ایجاد كند. درك عمیق رنجهاست كه ما را به حالت طغیان علیه این بازی تباهكننده درمیآورد.
در حال حاضر ما به علت وعدهها و فریبها و مشغولیتهای لذتآلود بازی “خود“ متوجه بازی آن نیستیم؛ در حالت غفلت و تخدیرشدگی به سر میبریم. وقتی شما برای سخنرانی من كف میزنید لذت حاصل از آن مرا تخدیر میكند.
چون ببینم خلق را سرمست خویش
از تكبر میروم از دست خویش
چنان از دست خویش میروم كه متوجه نیستم وابستگی به كف شما و لذت آن چه پوچیها، وابستگیها و اضطرابهایی به دنبال دارد. مولوی این معنا را در بسیاری از داستانها باز مینماید. در داستان “پیر چنگی“، چنگ را سمبل “خود“ و “نفس“ گرفته است. “چنگ“ یا “خود“ او یك عمر وسیله لذت، فریب و مشغولیت بوده است. در اواخر عمر متوجه فریب و بازی پوچ “خود“ میگردد. خطاب به “چنگ“ ـ و درواقع به “خود“ش ـ میگوید:
ای بخورده خون من هفتاد سال
ای ز تو رویم سیه پیش كمال!
خرج كردم عمر خود را دم به دم
دردمیدم جمله را در زیر و بم
وای كز ترّی زیرافكند خُرد
خشك شد كشت دل من، دل بمرد!
وای بر تو ای “مطرب نفس“؛ ای مطربی كه مرا در لذت پوچ آهنگهای فریبنده خود سرگرم نمودی و كشتزار دلم را خشك و بیحاصل كردی!
با درك پوچی بازی و مشغولیتهای فریبآمیز و غفلتآلود آن به هوش میآید؛ به خود میگوید: خدایا لااقل حالا كه به پایان خط رسیدهام بگذار چنگ را به یاد تو و برای تو به نوا درآورم؛ و درواقع “خود“ كریه و حقیر را به عظمت حقیقت تو تسلیم كنم. بنابراین:
چنگ را برداشت، شد الله جو
سوی گورستان یثرب آهگو
در گورستان ـ كه سمبل “عدم“ ونیستی است ـ آنقدر گریه میكند كه از “خود“ تهی میشود!
چون بسی بگریست، و ز حد رفت درد
چنگ را زد بر زمین و خرد كرد
“از حد رفت درد“، یعنی عمق وخامت رنجها و ادبارهای “خود“ را درك كرد؛ و بنابراین چنگ را ـ و درواقع “خود“ را خرد كرد، از “خود“ تهی شد.
(چون درك وخامت مسئلهٔ “خود“ از كلیدهای اساسی است، به ذكر خلاصه داستان دیگری در این زمینه میپردازیم. نصوح مردی است زننما كه خود را وارد محافل زنانه میكند، و از این كار لذت میبرد. بارها وجدانش به او نهیب میزند و او را از این كار منع میكند. و او نیز بارها توبه میكند. ولی چون زور لذت، شهوت و هوای نفس بر وجدانش غلبه دارد و میچربد، هر بار توبه خود را میشكند. تا یك روز در یكی از همان محافل زنانه جواهری از دختر پادشاه گم میشود. و حكم میكنند كه همه زنها را بگردند. بدیهی است كه نوبت جستن نصوح هم میرسد. ترس عمیقی نصوح را در خود میگیرد.
پیش چشم خویش او میدید مرگ
سخت میلرزید بر خود همچو برگ
و با خود میاندیشد كه:
نوبت جستن اگر در من رسد
وه كه جان من چه سختیها كشد!
و به درگاه خداوند دعا و التماس میكند:
گر مرا این بار ستّاری كنی
توبه كردم من ز هر ناكردنی
چون ترس از مرگ وجود او را در خود میگیرد، بیهوش، و از “خود“ تهی میشود.
چون تهی گشت و خودیّ او نماند
باز جانش را خدا در پیش خواند
چونكه جانش وارهید از ننگ من
رفت شادان پیش اصل خویشتن
در داستان سه ماهی كه در گرداب “خود“ به سر میبرند نیز بر همین معنا تاكید میكند. ماهیها زمانی به فكر رهایی از گرداب میافتند كه خود را با خطر صید شدن و هلاكت مواجه میبینند!
¯
یكی دیگر از كلیدهای اساسی برای رهایی از زندان “خود“ درك عمیق معنای “احتما“ یا نگرش و گرایش “منفی“ و “لائیّت“ است. “خود“ حاصل مثبتاندیشی، یا بگوییم “هستمندی“ ذهن است. و تا زمانی كه ذهن به وسیله اندیشه در تلاش رهایی از “خود“ است، كارش ماهیت “خون به خون شستن“ را دارد. آنچه میتواند خودبخود و به طور طبیعی بنای توهّمی “خود“ را به زوال و نیستی بكشاند، احتما و پرهیز از اندیشه است. “احتما كن، احتما ز اندیشهها“.
مولوی به شكلهای مختلف این معنا را متذكر میشود. در داستان “نحوی و كشتیبان“، توصیه به محو اندیشه و دانستگی است. در داستان “زن و مرد عرب“، مرد هنگامی متصل به حقیقت میگردد كه “خود“ را ـ در سمبل “سبوی آب“ ـ تسلیم به حقیقت میكند. “آن سبوی آب دانشهای ماست“. و دانشها و دانستگیها هستند كه تشكیل سبوی بسته و محدود و كوچك “هستی“ مجازی انسان را میدهند.
در داستان “مطرب و امیر“ نیز میگوید مطرب در خدمت امیر سرودی میخواند كه ترجیعبند آن “میندانم“ بود. امیر برآشفت و گفت:
آن بگو ای گیج كه میدانیاش
میندانم میندانم درمكش
و مولوی از زبان مطرب چنین پاسخ میدهد:
میرمد اثبات پیش از نفی تو
نفی كردم تا بری ز اثبات بو
برای اینكه حقیقت ـ كه غیرمتعین و توصیفناپذیر است ـ بر تو متجلی گردد باید بر “هستی“ خویش بمیری!
راز رهایی از زندان “خود“ اینست كه شخص “نیست بودن“ آنچه را “هستی“ تصور میكند درك و تجربه كند. ولی سئوال این است كه چرا ما باوجود اینكه عقلاً توهمی و “نیست بودن“ "خود" را درك میكنیم و میدانیم، تجربه “نیستی“ ـ كه عین رهایی است ـ تحقق پیدا نمیكند؟
علت آن اینست كه بعد از تشكیل نطفه “خود“ در ذهن، ذهن اسیر یك مقدار عادات، كیفیتها و خصوصیات میگردد؛ و آن عادات و خصوصیات حكم ستونهای ساختمان “خود“ را دارند. و اگر بخواهیم دقیقتر بگوییم، “خود“ موجودیتی مستقل و جدا از آن عادات و كیفیتها و خصوصیات ندارد.
بنابراین شناخت آن كیفیتها و عادات، نتیجتاً زوال آنها عین زوال “خود“ است. (نفس شناخت عمیق و وسیع آن عادات، عین تضعیف و زوال آنهاست.)
یكی از مخرّبترین كیفیتهایی كه به تبع القاء “خود“ بر ذهن عارض میشود اینست كه فرد روز به روز اصالت و فردیّت انسانی خویش را میبازد، با خود بیگانه میشود، و تسلیم القائات تحمیلی جامعه میگردد. بعد از آن القائات فردیتی به عنوان یك انسان اصیل، آزاد و مستقل برایش باقی نمیماند؛ بلكه تبدیل به فتوكپی و المثنای جامعه و القائات آن میشود. به صورت وصلهای درمیآید كه به لباس كهنه الگوها، قالبها، سنتها و ارزشهای جامعه خاص خود میچسبد. رنج و عزای او، عید و شادی او، باورها و به طور كلی تمام تجلیات وجودی او ماهیت فتوكپی را پیدا میكند. هماكنون كه من “هستی“ و “شخصیت“ خود را حقیر یا متشخص، بیكفایت و باكفایت میاندیشم درواقع دارم با معیارها و الگوهایی كه مادرم به ذهنم القا كرده است هستی خود را میاندیشم. پس “هستی“ و “هویت“ من در حقیقت فتوكپی چیزی است كه مادرم هست ـ الگو از اوست، و اندیشه از من.
این یعنی یك خودباختگی و بیاصالتی تمام عیار! انسانی كه وابسته و خودباخته به اجماع ـ و نتیجتاً وابسته به قالبهای اجتماعی است ـ یك انسان بسیار فقیر، بسته و محدود است. زیرا چیزهایی كه جامعه خاص او بر او عرضه میكند محدود است. و نیز چنین انسانی سطحی و بیریشه است. زیرا عوامل برونی یعنی قالبها و الگوها، احساسات او را برمیانگیزانند. و نیز هستی و احساسات چنین انسانی موضعی و موقتی است؛ یا به اصطلاح ما یك انسان “تك مضرابی“ است. به این معنا كه موقعیتهای خاصی ـ یعنی الگوها و عوامل برونی ـ بطور موقت احساسات خاصی را در او ایجاد میكنند؛ و با گذشت آن موقعیتها احساسات وابسته به آنها نیز از بین میروند. مثلاً چون امروز عید است من باید شاد باشم. چون امروز روز “نیكوكاری“ است، احساسات نیكوكارانه من به غلیان میآیند هزار تومان به فقرا میبخشم؛ ولی از فردا باز چنگ انداختن به پیكر جامعه را شروع میكنم.
چرا حالت دائمی من انسان نباید ـ بدون وابستگی به عید و “روز نیكوكاری“ – در یك شادمانی، خیر و نیكی مستمر و بدون دلیل برونی جریان داشته باشد؟
یكی از مسائل اساسی ناشی از خودباختگی به قالبهای اجتماعی در پیش گرفتن یك زندگی عادتگونه و كور است ـ بلانسبت، “چون خران چشم بسته در خَراس“. و زندگی از روی عادت یك زندگی كهنه، تكراری و ملالتبار است. آیا در این امر كم ملالت وجود دارد كه من یك عمر است دارم قالبها و الگوهای خاص و محدود را ـ به عنوان “هستی“ و “هویت“ ـ با خود حمل و تكرار میكنم؟ حمل این قالبهای تكراری است كه نمیگذارد من “نو به نو رسیدن هستی“ را تجربه كنم. چون “هستی“ خودم كهنه است، همه چیز زندگی نیز به نظرم كهنه میرسد!
(در رابطه با مسئله خودباختگی به اجماع این نكته را هم ـ اگر چه خارج از بحث كلیدهاست ـ یادآوری كنیم؛ ما انسانها معمولاً برای تبعیت از قالبها و فتوكپیها این توجیه ناموجه را در كار میكنیم كه چون فلان سنت، فلان سبك شعر، فلان سبك موسیقی “مال خودمان“ است، باید آن را حفظ كنیم.
این توجیه نابخردانهای است. اگر سنت، زیبایی، یا هر چیز دیگر مبتنی بر واقعیت، اصالت و حقیقت است، “مال خودمان“ بیمعناست. حقیقت مال فرد یا جامعه خاصی نیست. و اگر زیبایی و كمال در آن نیست، حفظ و دفاع از آن به صرف “مال خودمان است“ كاری مفید و بخردانه نیست.)
یكی از هشدارهای اساسی مولوی به انسان در مورد خودباختگی است. او برای فردیت انسان و كرامت انسانی او حرمت و اهمیت فوقالعاده قائل است. برگشت به فردیت، و آزاداندیشی را یكی از اساسیترین كلیدهای رهایی میداند. او میداند كه تا وقتی فرد از خودباختگی به اجماع و جامعه رها نگشته و فردیت خودش را باز نیافته، هر تلاش و مجاهدتش برای رهایی عقیم و بیثمر خواهد ماند. به این جهت است كه بارها و به شكلهای مختلف به انسان هشدار میدهد و هی میزند تا او را متوجه این مسئله بنیانی نماید. مثلاً میگوید:
چشم داری تو، به چشم خود نگر
منگر از چشم سفید بیهنر
گوش داری تو، به گوش خود شنو
گوش گولان را چرا باشی گرو!؟
“گول“ هم معنی شخص احمق و نادان را میدهد؛ و هم معنی شخصی را كه میل فریب و تحمیق دیگران را دارد.
بی ز تقلیدی نظر را پیشه كن
هم به رای و عقل خود اندیشه كن
مرد باش و سخره مردان مشو
رو سر خود گیر و سرگردان مشو
دید خود مگذار از دید خسان
كه به مردارت كشند این ناكسان!
چشم چون نرگس فروبندی كه چی!
كه عصایم كش كه كورم ای اخی!؟
آن عصاكش كه گزیدی در سفر
پس بدان كاو هست از تو كورتر!
خودباختگی به اجماع دید انسان را نسبت به واقعیت قضایای زندگی كور میكند. انسان را نسبت به خودش مأیوس و بیاعتماد میكند. در حكایتی میگوید یك روز شاگردان به استاد مكتبخانه گفتند “آخوند خدا بد ندهد؛ انگار رنگ شما پریده و چیزیتان میشود…“ استاد ابتدا به القاء و تلقین بچهها اهمیت نمیدهد. ولی وقتی آن القائات تكرار میشود، استاد باور میكند كه واقعاً مریض است؛ و حتی وقتی چهره خود را در آینه میبیند به نظرش میرسد كه رنگش پریده است. (یعنی به دید عینی خودش اعتماد نمیكند، ولی القاء بچهها، یعنی نظر اجماع را باور میكند.)
در لطیفه حكایت دیگری میگوید: صوفی با خرش وارد خانقاهی شد. صوفیان مقیم خانقاه به خادم گفتند برو خر او را بفروش تا از پول آن امشب لوت و سماعی برپا كنیم. خادم چنین كرد. شب جمع صوفیان، از جمله همان صوفی خرباخته، شروع كردند به پایكوبی و سماع و سرود. ترجیعبند سرودشان این بود كه: “خر برفت و خر برفت و خر برفت.“
صبح وقتی صوفی خواست خانقاه را ترك كند از خادم سراغ خر خود را گرفت. خادم گفت آن سرود و سماع دیشب از فروش خر تو بود. صوفی با اعتراض گفت پس چرا دیشب این موضوع را به من خبر ندادی. خادم گفت دیشب چند بار آمدم و موضوع را در گوشت گفتم. ولی تو چنان غرق در شور و هیجان بودی كه حرف من اصلاً به گوشت نرفت. وآنگهی، خود تو وقتی دیشب با آن شور و هیجان سرود “خر برفت و خر برفت“ را تكرار میكردی هیچ از خودت پرسیدی كه معنا و منظور از آن چیست؟
صوفی گفت: من كاری به معنا نداشتم! چون همه میخواندند من هم خواندم.
اجتماع و اجماع انسان را بطور عجیبی هیجانزده و كور میكند. همه ما به چیزهایی باور و اعتقاد داریم كه چون همه باور دارند ما هم باور داریم!
یكی دیگر از كلیدهای مطرح شده در مثنوی، خروج از احولیت است؛ و آن را در داستانی كوتاه توضیح میدهد: خواجهای غلامی احول داشت. به او گفت در پستوی حجره ـ كه تاریك است؛ و سمبل تاریكی و تیرگی ذهن خود انسان است ـ یك بطری هست؛ آنرا بیاور. غلام احول رفت و برگشت و گفت: استاد، در پستو دو بطری هست. كدامیك را بیاورم؟ خواجه گفت: نه پسر جان، در آنجا فقط یك بطری هست. چون تو دوبینی، یكی را دو تا تصور میكنی. غلام با ناراحتی گفت: استاد مرا طعنه مزن؛ به من تهمت دوبینی مزن…،
(همهٔ ما انسانها دوبینیم، ولی خودمان درك و باور نمیكنیم كه دوبینیم. و این یكی از مشكلات ماست در طریق خروج از دوبینی روانی. در این رابطه لطیفهای هم هست: یك نفر دوبین (احول) به دوستش گفت آن دو كلاغ را روی آن شاخه نگاه كن. دوستش نگاه كرد و یك كلاغ دید. به او گفت فقط یك كلاغ روی شاخه است؛ ولی چون تو احولی، یكی را دو تا میبینی. شخص احول گفت اگر من احول بودم آن دو كلاغ را چهار تا میدیدم. پس احول نیستم.)
باری، استاد گفت: حالا كه اصرار میكنی دو بطری هست، برو یكی از آن دو را بشكن. غلام چنین كرد، و با كمال شگفتی دید بطری دیگر هم وجود ندارد.
دو بینی معنای وسیعی دارد. زمان گذشته و آینده روانی حاصل دوبینی ماست. بازی ذهنی “خود“ یا “هویت فكری“ استمرار خود را مدیون نوسان ذهن در گذشته وآینده است. حال كافی است كه ذهن كاذب بودن تنها یكی از این دو زمان را درك كند (یعنی یكی از شیشهها را بشكند!) تصور زمان دیگر نیز غیرممكن است. و چون ذهن از این “دو“ زمان آزاد گردد، “خود“ مرده است.
تصور ما انسانهای احول (روانی) این است كه “خود“ یك پدیده است و صفات آن، مثلاً حقیر و بیعرضه، پدیدهای دیگرست. حال آنكه حقیر و بیعرضه در شكم همان چیزی است كه “خود“ تصور میشود. اگر ما یكی بودن این “دو“ را درك كنیم، كار بازی “خود“ به پایان رسیده است.
ما تصور میكنیم “حقیر“ متفاوت با “متشخّص“ است. حال آنكه این دو بازتاب یكدیگرند. آیا شما میتوانید تصوری از “تشخّص“ داشته باشید بیآنكه به “حقارت“ بیندیشید؟ یا برعكس؟
اینكه پیامبر اسلام میفرمایند: “خودت را بشناس تا خدا را بشناسی“، به این جهت است كه تا وقتی “خود“ و انواع دوگانگیهای حاكم بر آنرا نشناختهای و “خود“ زایل نگشته است، با یك درون تجزیه شده و دوگانه چه اداركی میتوانی از وحدت و یگانگی داشته باشی!؟ یك ذهن دوگانهبین فاقد ابزار و استعداد یگانهبینی است!
¯
كلید دیگر، خودداری از “مقایسه“ است.
اول آنكس كاین قیاسكها نمود
پیش انوار خدا، ابلیس بود
گفت نار از خاك بیشك بهتر است
من ز نار و او ز خاك اكدر است
شرارت و ناپاكی ابلیس ـ كه تخم منیّت را بین آدمیان میپراكند ـ با مقایسه شروع میشود. میگوید چون من از آتشم، و انسان از خاك، من بر انسان مزیّت دارم.
مقایسه زیركانهترین، موذیانهترین مخربترین و در عین حال نامحسوسترین ابزار در خدمت حفظ و استمرار بازی ذهنی “خود“ است! گفتهایم، و بار دیگر میگوییم كه “خود“ هیچ واقعیت و محتوایی ندارد. و مقایسه یكی از راههای اجتناب از مواجه شدن ذهن با این هیچ و پوچی و بیمحتوایی است. من “حقارت“ خود را با “تشخص“ تو مقایسه میكنم و میگذرم. دیگر ضرورت این موضوع را درك و حس نمیكنم كه ببینم ماهیت واقعیت و محتوای خود صفت “حقارت“ چیست! هماكنون تو حقارت خودت را با تشخص دیگری مقایسه نكن. در این صورت چه احساسی از حقارت داری؟ اصلاً حقارتی وجود دارد كه تو آنرا حس كنی؟
من اگر حتی میزان فهم یا هوش خود را با شما مقایسه نكنم از كجا میدانم همین مقدار هوش و فهمی كه در من هست یك هوش و فهم كم است؟ (به ابلیسی و شر بودن مقایسه توجه دارید؟)
مهمترین محرك و عامل استمرار بازی نمایشی “هویت“ و “شخصیت“، خشم و میل انتقام گرفتن است. و مقایسه مهمترین وسیله است برای ایجاد خشم. برای اینكه مقایسه بتواند ایجاد خشم نماید شخص باید خودش را به گونهای مقایسه كند كه مجوز و مستمسك خشم ورزیدن را حاصل نماید. بدین منظور لاجرم باید همیشه یك چشم به نقاط ضعف خود داشته باشد و یك چشم به نقاط قوت دیگران.
نتیجه چنین مقایسهای آن است كه شخص نمیتواند لحظهای از وضع موجود خود احساس رضایت و شادمانی داشته باشد. باید مدام در تلاش تبدیل وضع موجود به وضع دیگر باشد. ولی برای این تلاش و تبدیل هرگز پایانی نیست. زیرا آن وضع دیگر نیز ـ به علت مقایسه ـ قابل قبول نیست.
و همین جریان مقایسه است كه علت سیریناپذیری "هویت فكری" میشود به قول حضرت مولوی هفت دریا را هم كه درآشامد ذرهای از عطش آن حلقسوز كاسته نمیگردد.
البته خود شخص دویدنها و چنگ انداختنهای ناشی از مقایسه را ـ كه هدف آن ایجاد خشم است ـ به حساب میل موفقیت و پیشرفت میگذارد.
كلید دیگر، خودداری از “ملامت“ است. ملامت جهنمیترین شلاقی است كه فرد بر گرده ذهن خویش میكوبد؛ و با این شلاق خود را در جهت محكومیت و اسارت میراند.
ما باید به یك نكته اساسی توجه داشته باشیم: گفتیم تنها مسئله ما اینست كه حاكم بر اندیشههای خود نیستیم. جامعه نوعی اسارت و محكومیت را بر ذهن ما تحمیل كرده است. و مشكل ما این است كه ـ ندانسته ـ با این عامل اسارت و محكومیت همكاری میكنیم. تو فكر میكنی كه وقتی خودت را با دیگری مقایسه میكنی، یا وقتی خودت را ملامت میكنی، چه جریانی واقع شده است؟ هیچ، جز اینكه تحت عنوان پیشرفت یا اصلاح رفتارهای خود داری خود را در اسارت بیشتر میپیچانی و پیش میروی؛ داری شبكه اسارتبار حاكم بر خود را استمرار میدهی! داری پدیدهای را استمرار میدهی كه آن حاكم است و اصالت تو محكوم آن!
و این پدیدهٔ حاكم به طور عجیبی ذهن وادراك ما را كور و بیمنطق كرده است. و ببینید حرف و هشدار مولوی در این رابطه به ما چقدر روشن و منطقی است. میفرماید: پسر جان، وضع تو از این قرار است كه:
نیم عمرت در پشیمانی رود
نیم دیگر در پریشانی شود
(پشیمانی و ملامت دارای یك ماهیت و یك جریاناند) تو وقتی امروز صبح خودت را ملامت كردی، تا شب و شبهای بسیار احساس پریشانی و ملامت خواهی كرد. روحیهات ملول و گرفته و افسرده است! پس:
ترك این فكر و پشیمانی بگو
حال و كار و بار نیكوتر بجو
ور نداری كار نیكوتر بدست
پس پشیمانیت بر فوت چه است!؟
تو فلان عمل و رفتار را داشتهای. اگر بهتر از عملی كه انجام دادهای سراغ داری، چرا قبل از آن عمل آنرا انجام ندادی؟ و اگر بهتر از عملی كه انجام دادهای عمل بهتری را نمیشناختهای چگونه میدانی كه همان عمل انجام گرفته بد عملی بوده است، و قابل ملامت است!
گر همی دانی، ره نیكوپرست
ور ندانی، چون بدانی كاین بد است!؟
آخرین كلیدهایی كه در حقیقت میتوان آنرا یك كلید دانست، “توجه“، “مراقبه“، “حضور“ یا “نگاه به آنچه هست“ یا نگاه به واقعیت است؛ و بدون واسطه الفاظ، صورتها و كلمات به واقعیت نهفته در پشت آنها نگاه كردن است. نگاه بدون واسطه الفاظ، و “حضور“ و “نگاه به آنچه هست“ دارای یك ماهیت مشابهاند.
خان بلخ میگوید:
میم و واو و میم و نون تشریف نیست
لفظ مؤمن جز پی تعریف نیست
هیچ نامی بیحقیقت دیدهای!؟
یا ز گاف و لام گل، گل چیدهای!؟
كلمه “مؤمن“ غیر از واقعیت و جوهر كیفیتی است كه "ایمان" نامیده میشود. دو حرف گل “گ“ و “ل“ غیر از واقعیت پدیدهای است كه گل نامیده میشود. برای رابطه صحیح و پر و پیمان با واقعیت هر چیز، از كلماتی كه نماینده آن چیز است بگذر و به خود آن چیز ـ بدون استفاده از كلمه ـ نگاه كن!
اسم خواندی، رو مُسمّی را بجو
مه به بالا بین، نه اندر آب جو
زیرا آنچه در آب میبینی تصویر و بازتاب واقعیت ماه است.
یا میگوید:
چند بازی عشق با نقش سبو؟
بگذر از نقش سبو، رو آب جو
صورتش دیدی، ز معنی غافلی
از صدف دُر را گزین گر عاقلی
همهٔ این تمثیلات برونی مقدمهای است برای اینكه انسان را به درون خویشتن خود برگرداند و او را متوجه واقعیت هستی خویش ـ منهای الفاظی كه ظاهراً “هستی“ او را تشكیل دادهاند ـ نماید:
مغز نغزی دارد آخر آدمی
یكدمی آنرا طلب گر آدمی
و توضیح میدهد كه الفاظ فقط فهرست هستی تو را تشكیل میدهند! و تو به این جهت در سطح الفاظ و فهرستها باقی ماندهای كه جرأت نزدیك شدن به ماهیت پوچ “هستی لفظی“، و ذهنی و اعتباری خود را نداری!
¯
در پایان توضیح اجمالی كلیدها ذكر چند نكته را لازم میدانم: همهٔ كلیدها مرتبط با یكدیگراند؛ و در حقیقت حكم یك كلید را دارند. و شما هر یك از آنها را در كار كنید از زندان “خود“ رها شدهاید؛ و بنابراین استفاده از سایر كلیدها بیمورد است. اگر ذهن از فرضاً احولیّت خارج گردد جایی برای مقایسه، ملامت، میل چنگ انداختن، “رسیدن“ و “شدن“ نیز باقی نمانده است؛ و ذهن یكباره از بازی “خود“ خارج گشته است. احولیت منجر به نوسان ذهن بین مثلاً حقیر و متشخص میگردد. حال اگر ذهن از احولیت خارج گردد و درك كند كه فرضاً تنها حقارت ـ یا تنها یك بطری ـ در كار است، حقارت یعنی همان یك بطری هم دیگر وجود ندارد. چون یكی بشكست، دیگر(ی) شد ز چشم“. آیا شما میتوانید حتی تصوری از حقارت داشته باشید بیآنكه حقارت را با تشخص مقایسه كنید؟ یا اگر حقارت را ملامت نكنید، آیا حقارت واقعیتی دارد؟ آنچه را ما حقارت فرض میكنیم، حقارت نیست بلكه همان ملامت است! بر فرض محال كه حقارت واقعیتی داشته باشد، اگر شما آنرا ملامت نكنید اصلاً آگاه نیستید به اینكه آدم حقیری هستید.
¯
نكته دیگر توضیح این مطلب است كه كلیدها منحصر به اینهایی كه ما ذكر كردیم نیست. مثلاً اعراض از خواستن، جستجوگری و آزمندی یك كلید است. خشم نورزیدن یك كلید است. ولی استفاده عملی از این نوع كلیدها تقریباً امری است محال. تا زمانی كه انسان به پوچی جستوجوها و خواستههای منبعث از “خود“ پی نبرده است نمیتواند دست از خواستن بكشد. تا وخامت مسئله را با عمق وجود خود درك نكرده است نمیتواند دست از بازی ذهنی “خود“ بردارد.
بعضیها، مخصوصاً عرفان سنّتی، عشق ورزیدن را یك كلید اساسی میدانند. درست است. اگر عشق بیاید همهٔ كوچكیها و مشغولیتهای ذهنی را پاك میكند. ولی باوجود حاكمیّت شدید خشم و نفرت، عشق از كجا بیاید؟
¯
فهرست كلیدها را در اینجا تكرار میكنیم:
۱ـ آگاهی نسبت به این واقعیت كه همهٔ رنجهای تو حاصل اندیشه است.
۲ـ آگاهی نسبت به بیگانگی و تحمیلی بودن آن اندیشهها.
۳ـ آگاهی نسبت به خیالی و توهّمی بودن اندیشه، و نتیجتاً همهٔ رنجهای حاصل از آن.
۴ـ تحقّق استیصال از طریق درك وخامت مسئلهٔ حاكمیت “هویت فكری“.
۵ـ نگرش احتمایی.
۶ـ رهایی از خودباختگی به اجماع.
۷ـ خارج كردن ذهن از احولیت.
۸ـ خودداری از مقایسه.
۹ـ خودداری از ملامت.
۱٠ـ گذشتن از الفاظ.
---------
» برای حمایت و کمک به نشر و گسترش آثار محمدجعفر مصفا، به این صفحه مراجعه نمایید.
» برای اطلاع از انتشار مقالات جدید محمدجعفر مصفا میتوانید در بخش خبرنامه عضو شوید.
» برای اطلاع از انتشار مقالات جدید محمدجعفر مصفا میتوانید در بخش خبرنامه عضو شوید.
۱ نظر :
بسیار بسیار عالی . و بسیاراستفاده بردم.بینهایت سپاسگزارمی که چنین امکانی برآیم مهیاست.
ارسال یک نظر
» لطفاً نظر خود را به خط فارسی بنویسید.
» اگر مایل به تماس با مدیر سایت یا محمدجعفر مصفا هستید، فقط از طریق صفحهٔ "تماس با ما" و ارسال ایمیل اقدام کنید.