صفحهٔ اول تا یازدهم کتاب "آگاهی" تأليف محمدجعفر مصفا
+ متن زیر را بصورت فایل pdf نیز میتوانید از اینـجــا دریافت نمایید.
آگاهی
بخش اول
فصل اول
هزاران سال است كه انسان اسير مسألهاي است بهنام «خود». هرچند وقت يكبار پيامبران يا متفكريني سعي كردهاند با حركتهاي انقلابي ريشهي «خود» را از بيخ بركنند؛ ولي واقعيت اين است كه نشده است.
شايد يكي از علل ناتواني انسان در جريان مبارزه با “خود“ اين است كه هنوز بهروشني و مشخصاً ماهيت آن و چگونگي تشكيل و نحوهي عملكرد آن را نشناخته است. و بديهي است تا جنس و ماهيت مسأله مشخص و روشن نباشد انسان نميتواند يك رابطهي روشن، دقيق و صحيح با آن برقرار كند؛ زيرا نميداند مسألهاي را كه ميخواهد حل كند، يا حتي بشناسد چيست.
“خود“ براي انسان هميشه يك پديدهي مبهم، موهوم و نامشخص بوده است. بررسي اين موضوع كه “خود“ چيست، بهچه علت و با چه مكانيسمي تشكيل شده است اولاً ماهيت آن را روشن ميكند؛ ثانياً بهدليل روشن بودن ماهيت آن انسان ميتواند يك برخورد و رابطهي صحيح با آن داشته باشد.
پس مشخصاً ببينيم “خود“ چيست و چگونه تشكيل شده است. قبل از هر چيز، و به عنوان يك اصل بايد بهاين موضوع توجه داشته باشيم كه “خود“ يك پديدهي عَرَضي است، نه فطري. ما چيزي را ميتوانيم از بين ببريم كه بر ما عارض شده است. اگر “خود“ يك پديدهي فطري بود تلاش براي تغيير يا از بين بردن آن غيرممكن و بيمعنا بود.
پس ما با يك پديدهي عرضي مواجهايم. و چيزي كه بر انسان عارض شده است محققاً براي عارض شدن آن شرايط، علل و روابط خاصي وجود داشته است. بنابراين موضوع بررسي ما شرايط و عواملي است كه در تحميل و تشكيل آن عارضه بر انسان مؤثر بودهاند.
*
شكي نيست كه انسانهاي هزاران سال پيش در مقابل تهديد و خطر طبيعت موجوداتي ضعيف و ناتوان بودهاند. اصل “صيانت نفس“ و “ضرورت انطباق با شرايط محيط“ ارگانيسم را بهتلاش و تكاپوي يافتن راهها و وسايل جبران ناتواني خويش واميدارد.
سواي استعدادهاي ناشناختهاي كه همهي موجودات خلقت بهعنوان وسيلهي دفاع، “صيانت“ و “انطباق با محيط“ در خود دارند ـ مثل لرزيدن خودبخودي بدن براي چيرگي بر سرما، مثل دفاع گلبولها در مقابل ميكروب، مثل تغيير رنگ بعضي حيوانات در شرايط متفاوت، و غيره ـ موجود آدمي يك ابزار دفاعي، صيانتي و انطباقي اضافي نيز دارد؛ و آن قدرت تفكر است. ذهن با مهمترين استعداد و شايستگي خود، يعني قدرت انديشيدن، مهمترين ابزار آدمي در جريان دستيابي بهوسايل توانايي و راههاي جبران ناتواني خويش است.
هنگامي كه خطر و تهديد طبيعت بسيار سخت است، و انسان با تمام توان و ظرفيت موجود خود درگير مبارزه با آن است، لااقل بهوضوح متوجه نيست كه در كنار خطر طبيعت عامل تهديد ديگري هم بهنام انسان در مقابل خود دارد. شايد در آغاز رابطه چنين خطري اصلاً وجود نداشته است؛ يا اگر وجود داشته چندان جدي و قابل توجه نبوده است. شايد وجود يك خطر و تهديد مشترك، يعني تهديد طبيعت، عامل نوعي همدردي و همبستگي انسان با انسان بوده است. ولي بعد از هزاران سال تلاش و دستيابي به ابزارهاي توانايي، و كاهش نسبي تهديد و خطر طبيعت و فراغت از مبارزهي تمام ظرفيت با آن، انسان بهمبارزهي با انسان ميپردازد؛و از مرحلهاي بهبعد تكيهي مبارزه از طبيعت متوجهي انسان ميگردد.
شايد علت و آغاز مبارزهي انسان با انسان كمبود وسايل زيست، و از همه مهمتر و حساستر كمبود مواد غذايي بوده است. شايد طول مبارزهي با طبيعت، بهطور كلي كيفيتي خشن، دفاعي و ستيزمند در انسان ايجاد كرده است و اين كيفيت بهصورت يك عادت مزمن جزيي از حركت ذهن او شده است. شايد علت اين بوده است كه در آغاز مبارزهي با طبيعت انسانها از نظر ناتواني كم و بيش در وضع مشابهي قرار داشتهاند؛ ولي بعد از دستيابي بهابزارهاي توانايي ميكوشند تا آنها را از چنگ يكديگر درآورند ـ و اين موضوع، يا مجموعهي عواملي كه توضيح داديم، سبب شده است كه انسان در مقابل انسان بهمبارزه بايستد!
بههر حال و بههر علت، واقعيت اين است كه انسان از هزاران سال پيش بهاين طرف درگير سختترين و خصومتاميزترين مبارزهي با انسان شده است؛ و اين خصومت و مبارزه ادامه يافته و هماكنون نيز در جريان است. بنابراين كار اساسي ما بررسي و شناخت علل و عواملي است كه هماكنون در استمرار مبارزه مؤثر است. (بررسي اجمالي علل تاريخي آن نيز فقط براي اين است كه علل و شرايط كنوني روشنتر بشود.)
*
در رابطهي با انسانها نيز ـ همانند رابطهي يا طبيعت ـ حساسترين مسألهي انسان ناتواني و چگونگي جبران آن است. همچنين در رابطهي با انسان، با طبيعت، و بهطور كلي در هر رابطهاي اصل “صيانت“ يا “انطباق با شرايط محيط“ مهمترين عامل حاكم بر حركات ارگانيسم است.
در تلاشهاي انطباقي دو عامل مدخليت دارد: يكي آخرين شرايط، وضعيتها و عوامل بروني برنهاده در مقابل ارگانيسم است؛ ديگري آخرين نيازها، كيفيتها، استعدادها و توانمنديهاي دروني ارگانيسم. ماهيت تهديد و خطر طبيعت متفاوت با خطر انسان است. بنابراين هر يك از اين دو تلاشهاي انطباقي متفاوتي را اقتضا ميكنند و ميطلبند. مثلاً طبيعت پديدهاي است لاشعور؛ حال آنكه انسان موجودي است ذيشعور. اين تفاوت اساسي اثرات تبعي وسيعي در نحوهي مبارزه، و در ابزار آن دارد. من در رابطهي يا گرگ يا سرما ناتوانم؛ ولي ديگر آن نگراني را ندارم كه گرگ و سرما بر ناتواني من آگاهاند. حال آن كه در رابطهي با انسان علاوهبر ناتواني اين نگراني هم وجود دارد كه انسان بر ناتواني من آگاه است. من بهتجربه دريافتهام كه وقتي تو بر ناتواني من آگاهي، بيشتر هدف تهديد و آزارم قرار ميدهي. بنابراين يكي از مسايل من در رابطهي با تو ضرورت و اهميت پنهان نگه داشتن ناتوانيام از تو است!
اين مسأله جرياني را وارد رابطهي من و تو مينمايد كه در رابطهي با طبيعت نقش و كاربردي نداشته است. آن جريان عبارت است از ضرورت فريب و نمايش براساس علايم توانايي. در رابطهي يا گرگ و سرما من يا ميتوانم خطر و تهديد آنها را دفع كنم يا نميتوانم. بههر حال در رابطه با اين گونه خطرات، نمايش توانايي هيچ نقش و جايي ندارد. در اين رابطه آنچه بهكار دفع خطر ميآيد ابزارهاي واقعي توانايي است ـ نه نمايش و وانمود بهتوانا بودن. ولي در رابطهي با انسان ـ بهدليل ذيشعور بودن او ـ من ميتوانم حداقل مقداري از تهديد و خطر او را بهوسيله استتار ناتواني خويش، و نمايش توانايي دفع و خنثي نمايم. (و چنان كه نشان خواهيم داد، در رابطهي با انسان استتار ناتواني بهوسيلهي نمايش توانايي چنان نقش و اهميتي پيدا ميكند كه دفع واقعي آن را تحتالشعاع قرار ميدهد.)
پس تا اين جا يك بُعد رابطهي من و تو را فريب و نمايش تكشيل ميدهد ـ فريب و نمايش با هدف استتار ناتواني. من اكنون در تلاشم تا بهوسيلهي پنهان نمودن ناتواني خود هستي خويش را جز ”نچه واقعاً هست به تو نشان بدهم. بهعبارت ديگر ميخواهم با نمايش توانايي، تو را نسبت بهواقعيت هستي خويش در فريب نگه دارم. و سؤال اين است كه بهچه طريق و با چه وسيلهاي ميتوانم چنين كنم؟ رفع واقعي ناتواني يك طريق يا يك وسيلهي واقعي را ميطلبد و اقتضا ميكند. ولي استتار ناتواني، يا نمايش توانايي جز بهوسيله علايم، سمبلها و نشانههاي توانايي چه وسيله يا طريق ديگري ميتواند داشته باشد؛ چه معنايي ميتواند داشته باشد؟!
تهديد و خطر طبيعت براي انسان يك خطر و تهديد واقعي است؛ حال آن كه خطر و تهديد انسان براي انسان بيش از آنچه واقعي باشد، يك تهديد و خطر خودساخته است. گرگ و سرما جز آنچه هستند نميتوانند چيز ديگري باشند. حال آن كه انسان ميتواند براي انسان عامل خطر و تهديد نباشد. اين كه انسان ميتواند براي انسان عامل تهديد نباشد و براي او خطر و مسأله ايجاد نكند ـ ولي ميكند ـ حاكي از آن است كه انسان با انسان سر دشمني دارد؛ نسبت بهانسان ميل خصومت دارد.
اين موضوع، يعني ميل خصومت ورزيدن، جريان مخربي را وارد رابطهي انسان با انسان ميكند كه در رابطهي با طبيعت مفقود است. و آن نفرت و ميل آزار است. من يك گرگ را ميكشم؛ اما نه با احساس نفرت، نه از روي كينه و بهقصد آزار او. زيرا ميدانم كه گرگ هم با من سر خصومت و دشمني ندارد. گرگ و سرما در كار خودشاناند؛ موافق با طبيعت خودشان عمل ميكنند، و جز آن گونه كه عمل ميكنند نميتوانند بهگونهاي ديگر عمل كنند. ولي تو انسان در شرايطي مرا آزار ميدهي كه ميتواني ندهي. بنابراين من نيز نسبت به تو ميل شديدي براي نفرت ورزيدن و انتقام گرفتن پيدا ميكنم. و اين نفرت و ميل آزار و انتقام گرفتن مهمترين عامل حاكم بر روابط ما ميگردد.
حال من ميخواهم ميل خشم و نفرت خود را نسبت بهتو ارضا نمايم. ولي چون ـ بهدلايلي كه بعداً توضيح خواهم داد ـ فوقالعاده وابسته بهتو هستم؛ و چون عليرغم نمايش توانايي، موجودي هستم عميقاً ناتوان، سخت از تو هراس دارم، جرأت نميكنم خشم و نفرت خود را نسبت بهتو مستقيماً و صريحاً ارضا نمايم يا حتي آنها را ابراز دارم. بنابراين متوسل بهبيراهههاي غير مستقيم ميشوم. يكي از آن بيراههها اين است كه ميكوشم تا بهشكلي تو را فريب بدهم؛ و از طريق فريب، لذت ناشي از ارضا غير مستقيم ميل خشم و نفرت خود را احساس نمايم.
و يكي از اساسيترين شكلهاي فريب، عرضهي يك “هستي“ نمايشي و متظاهرانه است بهتو. و آنچه بهكار چنين “هستي“ نمايشي و فريبآميزي ميايد، سمبلها، علايم و نشانهها است ـ نه واقعيتها!
بنابراين “فريب“ دو بعد پيدا ميكند؛ منتها در بُعد اول، “فريب“ يك تمايل ارادي و خودخواسته نيست، بلكه يك ضرورت اجتنابناپذير است كه در جريان تلاشهاي انطباقي خودبهخود پيش آمده است. حال آن كه در بُعد دوم، “فريب“ بهصورت يك ميل فوقالعاده نيرومند در من وجود دارد. در اين بُعد فريب شكل غير مستقيمي است براي ارضا خشم و نفرت من. اما در بُعد اول فقط وسيلهاي است براي استتار ناتوانيهاي من ـ بيآنكه يك تمايل ارادي باشد!
*
هنگامي كه انسان درگير مبارزهي با طبيعت است، كيفيتي و جرياني بهنام “خوداشعاري“ وجود ندارد؛ زيرا ضرورتي براي اين كار وجود ندارد. من نميتوانم يك گرگ را از پا درآورم؛ ميتوانم با يك ضربت تبر درختي را قطع كنم. ولي نميخواهم بهآنها نشان بدهم كه اين منم كه ميتوانم چنين يا چنان كنم. اصولاً در اين گونه روابط “من“ يا “خود“ نيست كه عمل ميكند، بلكه يك استعداد و توانايي ارگانيسم در كار است. اما بعد از رواج و اهميت يافتن سمبلها و علايم بهعنوان ابزار فريب و نمايش، ذهن من نگران و مراقب آنها ميشود؛ بايد آنها را بهحافظه بسپارد و ثبت كند تا بهانسانها نشان بدهد كه اين منم كه مالك چنان تواناييهايي هستم!
از چنين جرياني نطفهي اوليهي پديده يا “مركز“ي در ذهن شكل ميگيرد كه انسان آن را بهعنوان “من“ يا “خودِ“ خويش فرض ميكند. و تشكيل اين “مركز“ ذهني آغاز همهي بدبختيها،رنجها و تباهي انسان است. زماني كه انسان تنها درگير مبارزهي با طبيعت است، با وجود رنجهاي فيزيكي و مشقت زيستن، موجودي است در بُعد رواني عميقاً شادمان، آزاد، بيخيال و بدون دغدغه؛ زيرا در او هنوز “خود“ي كه نسبت بهآن مشعر باشد تشكيل نشده است. اما بعد از تكشيل “خود“ي كه از يك طرف هدفش مبارزه، فريب و نمايش است و از طرف ديگر خميرمايهاش را علايم، تصاوير و سمبلهاي پوك و بيمحتوا تشكيل ميدهد، اسير يك دلهرهي بيوقفه ميگردد. بعد از تكشيل آن “مركز“ پوچ و نمايشي، انسان واقعاً ديگر زندگي نميكند؛ بلكه تمام زندگياش تلاشي است دلهرهآور براي فريب انسانها بهوسيلهي پديدهاي پوك، بيمحتوا، متزلزل و آسيبپذير. و بخش اعظم زندگي او تلاشي است براي پُر جلوه داده آن “خودِ“ پوك و بيمحتوا.
*
زماني كه انسان درگير مبارزهي با طبيعت است، كيفيت حركت ذهن او “تفكر“ يا انديشهگري است. زيرا هدف تلاشهاي انطباقي او دست يافتن بهابزارهاي واقعي توانايي است. و آنچه بهكار چنين هدفي ميآيد بُعد يا كيفيت انديشمندي ذهن است. (البته در اين رابطه نيز بهدليل آن كه قدرت و كارآيي انديشه ـ مخصوصاً در انسان اوليه ـ محدود است، و ذهن در جستوجوهاي واقعي خود هميشه بهاصطلاح كسر ميآورد، ناگزير بُعد تخيلي و پندارانديشي ذهن نيز در كار ميشود و آنچه را كه نتوانسته است از طريق تفكر حاصل كند، بهيك طريق ايدهآلي، آرزويي، خيالي و دلخوشانه حاصل شده يا قريبالحصول فرض و تصور ميكند.)
ولي بعد از درگيري انسان بهمبارزهي با انسان ـ و علايم و تعبيرها را وسيلهي يك مبارزهي نمايشي قرار دادن ـ آنچه منحصراً بهكار ميآيد بُعد تخيلي و پنداري ذهن است ـ در مقابل بُعد انديشهگري آن. (در رابطهي با طبيعت، انديشه يك اصل است، و تخيل يك وسيلهي فرعي و كمكي. حال آن كه در رابطهي با انسان ـ چنان كه بعداً روشن خواهد شد ـ موضوع كاملاً برعكس ميشود. خيالمندي بهصورت يك اصل درميآيد، و انديشهگري نه تنها يك جريان فرعي است، بلكه همان جريان فرعي نيز بهخدمت يك مبارزه نمايشي درميايد.)
*
از همين ترسيم كلي ميتوان بهبعضي از موانع كلي شناخت “خود“ و رهايي از آن پي برد. انسان از تصاوير و تعبيرهاي ذهني و اعتباري خويش يك “هستي“ رواني متصور شده است. اين “هستي“، بهدليل انواع تضادهاي نهفته در آن، انسان را مستأصل ميكند. بهدليل آن كه بنيان آن بر تصاوير بيمحتوا است، انسان در زمينهي “هستي“ خود احساس پوچي، سرگرداني و بلاتكليفي ميكند. بهدليل آن كه بنيان آن بر تصاوير بيمحتوا است، انسان در زمينهي “هستي“ خويش احساس سستي و آسيبپذيري ميكند؛ كمترين اعتماد و اطميناني نسبت بههستي خويش ندارد؛ در رابطهي با آن هميشه مشكوك و مردد است؛ در رابطه با آن احساسش مثل كسي است كه روي مرداب راه ميرود؛ و هميشه اسير دلهرهي فرو رفتن در مرداب است.
اكنون ذهن بهخاطر همهي اين مسايل و رنجهاي نهفته در “خود“ يا “هستي“، از آن بهستوه آمده است؛ سخت از آن ناراضي و ناشاد است؛ و ميخواهد آن را از دست بنهد. ولي بهدليل ميل فريب ـ و همين “هستي“ ذهني را وسيلهي فريب قراردادن ـ و به دليل غروري كه ذهن نسبت به حركات زيرك، زرنگ، نمايشي و فريبآميزي كه در جهت عرضهي آن “خود“ نمايشي پيدا كرده است ـ نميتواند و نميخواهد متوجه بشود كه آن “هستي“ يا “خود“ پر رنج، پر ادبار، پر اضطراب، آسيبپذير و متزلزل محصول و ساخته همان ذهن زرنگ و زيركي است كه نسبت بهآن سخت غرور دارد. اصولاً ذهن بهدليل آن كه مهمترين يار و ابزار آدمي در جهت تلاشهاي انطباقي، جستوجوي وسايل ايمني و صيانت است ـ خواه در رابطهي با طبيعت و خواه در رابطهي با انسان ـ از ارج، حساسيت و اهميت فوقالعادهاي برخوردار است. در رابطهي با طبيعت اين ارج و اهميت بهخاطر بُعد انديشهگري آن از نظر دستيابي به ابزارهاي واقعي توانايي است؛ و در رابطهي با انسان اين ارج و اهميت بهخاطر حركات زيركانه، نمايشي و فريبآميز آن است.
اكنون ذهن حركتهاي نمايشي و تعبيري خود را نيز نوعي تلاش انطباقي ـ بهمنظور جبران ناتواني ـ فرض ميكند و نسبت بهآنها سخت غرور دارد. اصولاً ذهن بهدليل آن كه مهمترين يار و ابزار آدمي در جهت تلاشهاي انطباقي، جستوجوي وسايل ايمني و صيانت است ـ خواه در رابطهي با طبيعت و خواه در رابطهي با انسان ـ از ارج، حساسيت و اهميت فوقالعادهاي برخوردار است. در رابطهي با طبيعت اين ارج و اهميت بهخاطر بُعد انديشهگري آن از نظر دستيابي بهابزارهاي واقعي توانايي است؛ و در رابطهي با انسان اين ارج و اهميت بهخاطر حركات زيركانه، نمايشي و فريبآميز آن است.
اكنون ذهن حركتهاي نمايشي و تعبيري خود را نيز نوعي تلاش انطباقي ـ بهمنظور جبران ناتواني ـ فرض ميكند و نسبت بهآنها سخت غرور دارد. و ميل ارضاي فريب و نمايش چنان ذهن را گيج و گول و منگ و سر از پا نشناس ميكند كه نميتواند متوجه بشود و درك كند كه اين “خود“ي كه از دست رنجها و دلهرهها و ملالتها و تضادهاي آن بهستوه آمده ميخواهد آن را از دست بنهد، محصول همان انديشههاي تعبيري و زيركانهاي است كه نسبت بهآنها فوقالعاده غرور دارد و آنها را ارج مينهد.
ذهن بيآنكه خودش متوجه باشد انگار بهيك شكل مبهم دو تا “خود“ قايل است. تصور ميكند يك “خود“ وجود دارد كه رنجها و دلهرهها و ملالتها از آن زاده ميشود؛ و يك “خودِ“ غرورآميز وجود دارد كه عهدهدار نمايشهاي فريبآميز ذهن است. حال آنكه اصولاً “خود“ي در كار نيست؛ بلكه تنها واقعيتي كه در جريان است همان حركات زيركانه، نمايشي، تعبيري و فريبآميز ذهن است. پديدهاي جدا بهنام “خود“ وجود ندارد كه صفت آن مثلاً دلهره، ترديد، تزلزل، تضاد و آسيبپذيري باشد. نفسِ حركت زيركانهي ذهن و بازي فريبآميز آن براساس علايم و تعبيرهايي كه پشت آنها خالي و تهي است عين دلهره، تزلزل، ترديد و آسيبپذيري است! و ذهن از اين جريان بيخبر است.
در چنين وضعيتي ذهن ميخواهد چه كند؟! ميخواهد از شرّ كدام “خود“ خلاص بشود؟! ميخواهد از شرّ “خود“ي خلاص بشود كه اصلاً وجود ندارد؛ كه چيزي جز حركتهاي پنداري ذهن نيست!
ميدانيد مسأله چيست؟! در جريان يك مبارزهي تاريخي هزاران هزار ساله براساس علايم و سمبلهاي نمايشي، ذهن ـ بهويژه حركتهاي زيركانهي آن ـ از ارج، حساسيت و اهميت فوقالعادهاي برخوردار شده است. حال اگر ذهن بخواهد قضايا را بهيك شكل دقيق و علت و معلولي پيگيري كند ناگزير بهجايي ميرسد كه بايد در ارزش، زيركي و كارايي خودش ـ كه حساسترين عضو ارگانيسم و مهمترين ابزار انطباقي آن است ـ ترديد كند.
بهاين دليل ذهن با يك عمد نيمهآگاه ميل دارد از درك اين حقيقت پرهيز كند كه آن “خود“ي كه از دست آن بهستوه آمده و ظاهراً در تلاش وانهادن آن است، ساختهي پر ارجترين و حساسترين ابزار انطباقي ارگانيسم است! ذهن هنگامي كه “خود“ را از بُعد يك شيوهي زيركانه انطباقي و فريبآميز نگاه ميكند، وجود آنرا خوشآمد ميگويد، آن را ارج مينهد و سخت بهآن ميچسبد. ولي وقتي ميبيند كه اسير صدها رنج و دلهره و ملالت است، ميخواهد “خود“ را از دست بنهد. اما بهروشني نميداند كه اين “خودِ“ كريه و پر رنج و پر هراس همان “خودِ“ پر ارج، عزيز و نگاهداشتني است.
در چنين وضعيتي آنچه را ما “خودشناسي“ تصور ميكنيم نميتواند چيزي جز خودفريبي و خودمشغوليت و چرخيدن ذهن بهدور خودش و بازي با خودش باشد! ما به غلط ميگوييم كه انسان طي هزاران سال گذشته در تلاش خودشناسي و رهايي بوده است.
***
-----
+ در صورتیکه قبلاً این کتاب را مطالعه کردهاید و مایلید نظری دربارهٔ آن بنویسید، در بخش نظرات (در پایین، قسمت "ارسال يک نظر")، میتوانید نظرتان را بنویسید تا بر روی همین صفحه قرار گیرد.
۲ نظر :
آقای مصفا اين کتاب را بعد از "تفکر زائد" برای خواندن معرفی مینمايند. بنده دو بار اين کتاب را خواندهام و فوقالعاده مفيد و روشنکننده يافتهام. نوشتهء پشت جلد اين کتاب، بسادگی، گويا و روشن است. مباحث پرباری را شامل میشود که اگر در خط خودشناسی قرار گرفتی، حتماْ بخوانش.
يکی از موثرترين کتابها در زمينه خودشناسی است. برای من که اينطور بوده است. البته لازم است بگويم بار اول فقط بعضی مطالب برايم روشن شد و مدتی بعد که دوباره و چندباره اين کتاب را خواندم برايم يک شروع جديد بود. نميتوانم اهميت و تاثيری را که اين کتاب برای من داشته است توضيح دهم.
ارسال یک نظر
» لطفاً نظر خود را به خط فارسی بنویسید.
» اگر مایل به تماس با مدیر سایت یا محمدجعفر مصفا هستید، فقط از طریق صفحهٔ "تماس با ما" و ارسال ایمیل اقدام کنید.